بنیاد عبدالرحمن برومند

برای حقوق بشر در ایران

https://www.iranrights.org
ترویج مدارا و عدالت به کمک دانش و تفاهم
قربانیان و شاهدان

"با تو کاری می کنیم که وقتی از زندان خارج شدی عاشق نظام شده باشی"

علی رضا فیروزی/مصاحبۀ بنیاد عبدالرحمن برومند
بنیادعبدالرحمن برومند
۱۷ اسفند ۱۳۹۱
مصاحبه

من علیرضا فیروزی٬ متولد ۳۰ شهریور ۱۳۶۸ ٬ مطابق با ۲۱ سپتامبر۱۹۸۹ در شهرستان فسا، شیراز هستم.

مطالب این شهادت‌نامه، براساس آن چه می‌دانم و باور دارم که مطابق با واقعیت است و، به استثنای مواردی که مشخصاً تصریح کرده‌ام، بر اساس وقایع روی داده و دانسته‌های شخصی‌ام نوشته شده است. داده‌ها و مطالب این گواهی‌ که جزئی از دانسته‌های شخصی‌ام هستند همگی درست و واقعی‌اند. در این گواهی‌ منبع یا منابع داده‌ها و مطالبی را که جزئی از دانسته‌هایم نیستند، امّا به درستی آن‌ها اعتقاد دارم، مشخص کرده‌ام.

زمینه

من متولد شهرستان فسا هستم و دوره ابتدایی و راهنمایی را در فسا بودم و برای دبیرستان به تهران آمدم. سال ۱۳۸۶ در دانشگاه زنجان رشته فیزیک قبول شدم و یک ترم درس خواندم که تعلیق شدم و بعد هم از دانشگاه اخراج شدم.

من به واسطه شرایط خانوادگی در جریان مسائل سیاسی بودم و از دوازده سالگی هم عضو رصدخانه مرکز علمی شیرین بودم که به صورت مستقیم با نماینده های مجلس، شورای شهر، شهرداری و ارگان‌های مختلف دولتی در ارتباط بودم. رصدخانه و مرکز علمی شیرین شهرستان فسا مرکز علمی بود ولی به واسطه ارتباط گسترده ای که وجود داشت من با ارگان‌های مختلف در ارتباط بودم، روزنامه ها را می‌خواندم٬ و از افرادی که از من سن و سال بیشتری داشتند یک سری اطلاعات می‌گرفتم و با وقایع آشنا می‌شدم. تا اینکه سال ۸۴ اگر اشتباه نکنم یکی از دوستانم که زیر ۱۸ سال هم بود به جرم قتل غیر عمد بازداشت شد و حکم اعدام برایش صادر شد. خدا را شکر یک سال و نیم پیش آزاد شد البته با پرداخت دیه[1] سی صد میلیون تومانی.

من از سال ۸۵ وبلاگ نویسی را شروع کردم و بیشتر مسائلی که روی آن کار می‌کردم مسائل حقوق بشری و مسائل تاریخی بود، به خصوص مسائلی که مربوط به تاریخ ایران می شد. سال ۸۶ هنوز دانشگاه قبول نشده بودم که وبلاگم فیلتر شد و قرار پیگرد برای من صادر شد.

اگر اشتباه نکنم خرداد ۸۶ بود که آقای احمدی نژاد به یکی از کشورهای حاشیه خلیج فارس رفته بود و در یک نشست شرکت کرده بود و زیر یک تابلو که در آن عبارت خلیج عربی نوشته شده بود نشسته بود و عکس آقای احمدی نژاد منتشر شد. این را خبرگزاری‌های ایرانی سانسور کرده بودند و من تصویر اصلی را منتشر کردم. به واسطه همین هم وبلاگم فیلتر شد و با من تماس گرفتند که مراجعه کنم به دادگاه وزارت ارشاد (آن موقع بخش مرکز جرایم رایانه ای به صورت مستقل تاسیس نشده بود.) من با یکی از وکلا که از دوستانمان بود صحبت کردم و او به من گفت نرو به خاطر اینکه قبل از کنکورم بود. او گفت که اگر بروی ممکن است برایت سابقه ای بشود، صبر کن تا کنکور بگذره بعد.

ازهمان سال ۸۶ من کار روزنامه نگاری را کمی حرفه ای تر با تعدادی از نشریات در تهران شروع کردم. بهمن سال ۸۶ بود که شدم دبیر سرویس عکس مجله فردوسی که مجله‌ای ادبی، فرهنگی، سیاسی و اجتماعی بود و من آن موقع در مجله با بهزاد مهرانی، احمد باطبی، مجتبی سمیع نژاد، شیدا جهان بین، و دیگر افراد همکاری داشتم.

زمانی که وارد دانشگاه شدم با مجموعه فعالان حقوق بشر در ایران شروع به همکاری کردم و دبیر واحد انتشارات مجموعه بودم.
مجموعه فعالان حقوق بشر قانونی نبود ولی غیر قانونی هم محسوب نمی‌شد چون فعالیت حقوق بشری داشت و کاری هم به کار حاکمیت نداشت. من سردبیر نشریه الکترونیک خط صلح مجموعه فعالان حقوق بشر هم بودم، و تا زمان بازداشتم چند شماره آن بیرون آمد. به غیر از کارهای خود نشریه من بیشتر بخش دانشجویی و بخش اعدام کودکان زیر هجده سال را پیگیری می‌کردم و در این بخش ها بیشتر فعال بودم. در بخش های دیگر هم اگر به موردی برمی‌خوردم فعالیت می‌کردم ولی بیشترین فعالیتم در این زمینه بود و نیز ارتباط با زندانیان سیاسی داخل زندان.

وقایعی که به اولین بازداشت منجرشد

زمانی که وارد دانشگاه شدم به عضویت انجمن اسلامی دانشجویان دانشگاه زنجان درآمدم و عضو شورای عمومی دفتر تحکیم وحدت[2] شدم. ما چند برنامه در دانشگاه برگزار کردیم که بعد از دوره آقای خاتمی اجازه برگزاری پیدا نمی‌کرد. ما توانستیم مجوز چند برنامه را بگیریم از جمله دعوت از آقای موسوی لاری و آقای کلهر مشاور آقای احمدی نژاد. مجوز انجمن اسلامی را گرفتیم و انجمن اسلامی به صورت قانونی در دانشگاه فعالیت می‌کرد. نشریه داشتیم، در نشریات دانشگاه می‌نوشتیم. فضای دانشگاه درسال ۸۶ بازتر شده بود.

خرداد ماه سال ۸۷ آقای مددی که معاون دانشجویی دانشگاه زنجان و معاون فرهنگی و رئیس کمیته انضباطی دانشگاه بود، به یکی از دختران دانشجو پیشنهاد داده بود که یا باید با من باشی و یا پرونده ات را می‌برم به کمیته انضباطی و تو را از دانشگاه اخراج می‌کنم و به خانواده ات اطلاع می‌دهم که دوست پسر داری. این دانشجو پیش ما آمد و مراتب را به ما اطلاع داد و ماچون موارد مشابه آن را شنیده بودیم موضوع را پیگیری کردیم و به حراست دانشگاه اطلاع دادیم، با ریاست دانشگاه قرار ملاقات گذاشتیم و موضوع را عنوان کردیم ولی هیچ برخوردی با ایشان صورت نگرفت.

آخرین باری که به حراست دانشگاه تذکر دادیم ۱۶ خرداد بود که در فرجه امتحان ها هم بود. ۲۴ خرداد آقای مددی به آن خانم دانشجو گفته بود که باید به دفتر من بیایی و آن خانم نرفته بود. آقای مددی رفته بود به خوابگاه دختران و به اتاق این خانم مراجعه کرده بود که خوب این در ایران اتفاق خیلی عجیب و غریبی است، و به او گفته بود که باید فردا صبح به دفتر من بیایی و باید با تو صحبت کنم وگرنه پرونده ات را به کمیته انضباطی می‌فرستیم و به خانواده ات اطلاع می‌دهیم که دوست پسر داری. یا باید با من باشی یا این روندی که گفتم اتفاق می افتد. روز ۲۴خرداد این خانم به ما اطلاع داد. صبح روز ۲۵ خرداد این خانم به دفتر آقای مددی رفت و برای ساعت شش بعد از ظهر با وی در دفترش در دانشگاه قرار گذاشت. ما به همراه هفت، هشت نفر دانشجوی دیگر٬ بلافاصله بعد از اینکه این خانم وارد دفتر آقای مددی شد ما هم وارد شدیم که حالا فیلم آن هم در اینترنت منتشر شده و درآن زمان سر و صدای زیادی به پا کرد. همان وقت به حراست زنگ زدیم که آمد و آقای مددی را گرفت. ولی به واسطه اینکه رئیس دانشگاه با دانشجوها خیلی بد صحبت کرد یک تحصن شکل گرفت و دانشگاه چهار روز در تحصن کامل بود و این باعث شد دانشگاه یک هفته تعطیل شود و امتحان ها عقب بیفتد.

صبح روز چهارم انصار حزب الله[3] زنجان به دانشگاه حمله کردند و از دیوارهای پشت دانشگاه، البته دیوار که نه، نرده‌های پشت دانشگاه، وارد دانشگاه شدند و سعی کردند تعدادی از بچه ها را دستگیر کنند ولی به واسطه اینکه سه، چهار هزار نفر دانشجو بودند نتوانستند هیچ کاری انجام دهند. همه آن‌ها را از دانشگاه بیرون کردیم. فرماندار زنجان و آقای دکتر نصیری استاد دانشکده فیزیک و نماینده اصلاح طلب زنجان هم آمدند و قول هایی دادند از جمله عدم پیگرد قضایی تحصن کنندگان و برخورد قضایی با آقای دکتر مددی و همین‌طور تغییر ریاست دانشگاه. بعد از اینکه تحصن تمام شد مطلع شدیم آقای مددی چند روز بازداشت بوده ولی از اواسط تیر ماه تا اواسط مرداد ماه بازداشت بچه های فعال دانشگاه شروع شد، از جمله بهرام واحدی و سورنا هاشمی.

بعد از اینکه آقای بهرام واحدی٬ دبیر وقت انجمن اسلامی دانشجویان دانشگاه زنجان٬ در اوایل مرداد ماه بازداشت شد من به خانه نرفتم و حول و حوش شش، هفت ماه مخفیانه زندگی می‌کردم.. در این شش، هفت ماه من چند بار به دانشگاه مراجعه کردم و برای انتخاب واحد اقدام کردم ولی خوب هیچ گاه اجازه انتخاب واحد به من داده نشد و هر وقت به دانشگاه می‌رفتم مجبور بودم به سرعت خارج شوم که اطلاعات مرا بازداشت نکند. حتی وقتی می‌خواستم از طریق اینترنت انتخاب واحد کنم یعنی فرم را پر کنم و مشخصاتم را بدهم اصلاً مرا به عنوان دانشجوی دانشگاه زنجان نمی پذیرفت و اجازه ورود به سایت را به من نمی‌داد. بدون جلسه کمیته انضباطی و کاملاً غیر قانونی مرا از تحصیل محروم کرده بودند و هرگز حکمی مبنی بر تعلیق از تحصیل به من ندادند، هرگز سندی به من ندادند، می‌گفتند دستور از بالا هست. بعداً ما متوجه شدیم که شورای تامین استان زنجان و اداره اطلاعات استان زنجان به دانشگاه نامه داده بوده که این افرد اجازه ادامه تحصیل ندارند. شورای تامین استان، شورایی است برای موارد خاص امنیتی و اگر اشتباه نکنم، بستگی دارد به این که این اتفاق مربوط به کجا باشد، تجمع سیاسی، حتی زلزله، سیل یا چنین مواردی. وقتی مربوط به دانشگاه است نماینده دانشگاه، نماینده بسیج، نماینده اطلاعات، حضور دارند. یکی از این دفعاتی که این اواخر، به دانشگاه مراجعه کردم که انتخاب واحد کنم (چون من هر ترمی که زندان نبودم می‌رفتم و تقاضای انتخاب واحد می‌کردم) پرونده ام را خواستند از بایگانی بیاورند. پرونده را می‌گذراند در یک کیسه که دربش را با این بندهای پلاستیکی پلمب می‌کنند. حالا از شانس من این بند پلاستیکی شل بود و من توانستم یک لحظه آن را باز کنم و پرونده را ببینم و در آن خیلی کوتاه یک نامه محرمانه دیدم که نوشته بود به دستور مقامات استانی از ادامه تحصیل ایشان جلوگیری شود.

من مخفی بودم تا اینکه دراوایل اسفند ماه به دوستان من ابلاغ شد که جلسه دادگاه هست. چند باری هم که برای بازداشت من به خانه ما مراجعه کرده بودند، خانواده ام از محل زندگی ام اظهار بی اطلاعی کرده بود و مسئولین قضایی استان زنجان هم به دلیل اینکه نمی‌توانستند به آدرس خاصی بفرستند در روزنامه آگهی کردند به عنوان مفقود الاثر. البته من نه از طریق روزنامه بلکه از طریق دوستانم مطلع شدم که قرار است جلسه دادگاه برگزار شود. اوایل اسفند ماه بود که من به دادگاه مراجعه کردم و به واسطه اینکه خیلی به زمان دادگاه نزدیک بود نمی‌توانستند مرا بازداشت کنند. من در دادگاه حضور پیدا کردم و هفت مورد اتهام علیه من بود ازجمله «اقدام علیه امنیت ملی از طریق برگزاری تجمع غیر قانونی، فعالیت تبلیغی علیه نظام جمهوری اسلامی، تشویش اذهان عمومی، راهنمایی و نشر اکاذیب، بر هم زدن نظم دانشگاه، توهین به شخصیت ها و مقامات کشوری و مسئولین دانشگاه» و چند مورد دیگر.

اولین حضور در دادگاه و اولین بازداشت

اولین جلسه دادگاه در ۲۱ اسفند ۱۳۸۷ برگزار شد، وکالت من را آقای دادخواه و آقای رئیسیان بر عهده داشتند. در این جلسه نزدیک به ۴ ساعت آقای دادخواه اجازه دفاع پیدا کردند ولی به دلیل این که به تمام موارد اتهامی رسیدگی نشد، جلسه دوم در تاریخ ۱۷ فروردین ماه در نظر گرفته شد. بعد از جلسه اول دادگاه در فروردین ماه دوباره با من تماس گرفتند که باید برای ادای پاره ای توضیحات به دادسرای انقلاب زنجان بروم. من آن روز عنوان کردم که در مسافرت هستم برایم امکان رفتن نیست که گفتند بعد از عید هر زمانی که برگشتی بیا. من چهاردهم فروردین بلافاصله بعد از عید به دادسرا رفتم که بازداشت شدم و تا آخر فروردین ماه بازداشت بودم. چون جلسه اول برگزار شده بود من می‌دانستم که اگر به جلسه دوم نروم بازداشت می‌شوم. جلسه دوم هم هفدهم بود یعنی فاصله چندانی با جلسه دادگاه نداشت. زمان مراجعه به دادسرا و به واسطه اینکه پرونده شکل گرفته بود می‌دانستم بقیه چه حرف‌هایی زده اند وچه مطالبی عنوان شده و چه چیزهایی عنوان نشده. اما در آنجا برای من یک پرونده دیگر باز کرده بودند که پرونده وبلاگ من بود که دوباره آن را به جریان انداخته بودند و تحت عنوان پرونده جدید مرا بازداشت کردند. پانزده روز بازداشت بودم که طی این مدت فقط یک بار بازجویی شدم که همان روز اول بازداشت بود. بعد مرا به بند عمومی زندان زنجان انتقال دادند. ابتدا در بند جوانان و بند نظامی بودم. در اتاق من شش نفر یا هفت نفر اگر اشتباه نکنم به جرم قتل در زندان بودند و دو نفر یا سه نفر به جرم ضرب و جرح و دو نفر هم به جرم دزدی و جیب بری.

آن زمان فضای قبل از انتخابات بود و همه گروه ها فعال شده بودند و بار خبری بازداشت من هم خیلی زیاد شده بود. همان وقت قاضی پرونده به مادرم گفته بود که ما شش، هفت ماه دنبال علیرضا دویدیم نتوانستیم او را بگیریم. حالا شش، هفت ماه ما شما را می‌دوانیم تا آزادش کنیم. اواخر فروردین ماه بود که آقای کروبی به زنجان آمدند و به دانشگاه. من در زندان بودم. بچه ها هم در دانشگاه برای من عکس و پلاکارد زده بودند. هم عکس های مرا گذاشته بودند وهم در صحبت‌هایی که با آقای کروبی شده بود موضوع مرا طرح کرده بودند. من به واسطه مسئله دانشجویان محروم از تحصیل و اعدام های زیر هجده سال چند بار از طرف انجمن اسلامی و یا مجموعه فعالان حقوق بشر با آقای کروبی دیدار کرده بودم و آقای کروبی مرا می‌شناختند. آقای کروبی آمدند دم درب دادسرا و تقاضا نوشته بودند برای ملاقات با من در زندان ولی اجازه ملاقات به ایشان داده نشد.

آزادی

به هرحال به واسطه حجم خبری خیلی زیاد و این که فشار خبری روی این مسئله بالا رفته بود به خانواده من اطلاع دادند که بیایید وثیقه بگذارید تا علیرضا آزاد شود. وثیقه ۲۰۰ میلیون تومان در نظر گرفته شده بود، که منزل پدریم را به عنوان وثیقه در دادگاه تسلیم کردند و من آزاد شدم.

حکم دادگاه

جلسه دوم دادگاه که تمام شد، اگر اشتباه نکنم اواسط تابستان بود که اولین حکم به ما ابلاغ شد که یک سال و چهار ماه زندان برای من بود.

بازداشت دوم و شرایط زندان

ده روز بعد از آزادی یعنی روز۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۸ من دوباره در خیابان بازداشت شدم. آن روز مصادف بود با روز ۱ ماه می که همزمان شده بود با روز جهانی نجوم. من داشتم می‌رفتم برای روز نجوم ولی به واسطه این که ۱ می بود مرا بازداشت کردند و به اوین بردند. فقط سر مسئله دانشگاه زنجان مرا بازجویی کردند و من حول و حوش ۲۰ روز در انفرادی ۲۴۰ زندان اوین بودم تا ۳۰-۳۱ اردیبهشت ماه و فقط سر مسئله دانشگاه زنجان بازجویی می‌شدم یعنی هیچ ارتباطی به روز کارگر نداشت .چیزی هم که من مرتباً عنوان می‌کردم این بود که می گفتم که شما نمی‌توانید این پرونده را دوباره بررسی کنید و آن‌ها عنوان می‌کردند که نه، ما تو را به خاطر روز ۱ می بازداشت کردیم ولی دوست داریم سر مسئله دانشگاه زنجان بازجوییت کنیم.

من در آن مدت اجازه ارتباط با خانواده ام رو نداشتم، نه تلفنی، نه ملاقات. با این که فشار روی من زیاد بود ولی سن و سالم کم بود، نوزده سالم بود و تجربه بازداشت قبلی در بند عمومی زندان زنجان هم خیلی به من کمک کرده بود و می‌توانستم فشار را تحمل کنم. نسبت به بازداشت های بعدی هم هنوز پرروتر و پوست کلفت تر بودم ولی اگر بخواهم دقیقاً شرایط روحیم را در آن زمان تشریح کنم واقعاً نمی‌توانم چون من بعد از آن، یک بازداشت خیلی طولانی مدت را در شرایطی واقعاً وحشتناک طی کردم که وقتی ذهن آدم می‌خواهد آن‌ها را دسته بندی کند، شرایط آن بازداشت دوم را خیلی نرمال می داند هر چند می‌دانم اصلاً نرمال نبود.

بازجوها بیشتر اوقات یک یا حداکثر دو نفر بودند و بیشتر سر مسئله دانشگاه زنجان از من بازجویی می‌کردند.بازجویی ها بیشتر روزها دو تا سه ساعت طول می کشید ولی دو روز یا سه روز هم شد که من از صبح تا بعد از ظهر بازجویی شدم .

دو بار هم چهار- پنج نفر از من بازجویی کردند که هدف آن ارتباطات من بود با افراد مختلف، از آقای طبرزدی بگیرید تا آقای حافظ موسوی شاعر معاصر و آقای سید علی صالحی. یعنی بیشتر سعی می‌کردند اطلاعات جمع کنند تا این که پرونده جدیدی تشکیل دهند. این چهار یا پنج بازجو مرا حول و حوش ساعت هشت - نه صبح بازجویی می کردند تا پنج و شش بعد از ظهر. گاهی اوقات با هم می آمدند، گاهی اوقات جدا. گاهی هر پنج نفر بازجویی می‌کردند به مدت نیم ساعت، یک ساعت بعد سه نفر بازجویی می‌کردند، بعد می‌رفتند یک ساعت بعد می آمدند. البته من با چشمبند بودم و اجازه هم نمی‌دادند چشم بندم را بردارم. یکی از آن‌ها انگشتر داشت و با انگشترش، با نگین انگشترش مرتب می‌کوبید به سر من و من فریاد می‌زدم که شما حق ندارید مرا بزنید و او هم زدن را ادامه می‌داد، من هم داد زدنم را. سوال هایشان درباره فعالیت های دانشجویی من بود، درباره وبلاگ نویسی ام، در رابطه با دانشگاه زنجان، در رابطه با ارتباطاتم، در رابطه با عمویم و همین‌طور در رابطه با دوست‌هایی که در زندان داشتم و با آن‌ها در ارتباط بودم، از جمله مرحوم فرزاد کمانگر که خیلی سوال از من می‌پرسیدند. من هیچ کدام را جواب ندادم.

وضع غذا توی بند ۲۴۰ زندان اوین خیلی بد بود یعنی من توی هجده روز تا بیست روزی که بازداشت بودم فکر می‌کنم یک چیزی نزدیک به چهار کیلو وزن کم کردم.

آزادی

بعد از آزادی در تاریخ ۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۸ از بند ۲۴۰ من به همکاریم با مجموعه فعالان حقوق بشر ادامه دادم وچند بار در تابستان همان سال تهدید تلفنی شدم، که مثلاً اگر به سمت دانشگاه بروی بازداشتت می‌کنیم، یا با مجموعه فعالیتت را ادامه بدهی بازداشتت می‌کنیم، یا فلان روزبیرون بروی بازداشتت می‌کنیم. من تجمعات را یکی در میان می‌رفتم و هدف اصلیم این بود که درخانه بنشینم پای اینترنت و به هر زور و زحمتی بود سعی می‌کردم اخبار را منتشر کنم روی سایت مجموعه. هربارهم به دانشگاه می‌رفتم که پیگیر وضعیت درسی ام بشوم زنگ می‌زدند و خانواده ام را تهدید می‌کردند که علیرضا را بگویید برگردد به تهران و در زنجان نباشد.

بازداشت سوم و شرایط زندان

من در ۱۲ دی ماه سال ۸۸ با سورنا هاشمی در شهر ارومیه بازداشت شدیم. ما قصد داشتیم از ایران خارج بشویم. با سورنا وارد ارومیه شدیم وآخرین نفراتی بودیم که از اتوبوس پیاده شدیم. چند قدم از اتوبوس دور شده بودیم که یک نفر به سمت من و سورنا آمد و پرسید سورنا هاشمی و علیرضا فیروزی؟ ما گفتیم بله سورنا هاشمی و علیرضا فیروزی هستیم، نفر دوم کلت را در آورد، گذاشت پشت سر ما و ما رو برد داخل ماشین. بعداً ما مطلع شدیم که راننده اتوبوس را تهدید کرده بودند که اگر درباره این دو نفرحرف بزنی پدرت را در می‌آوریم. چشم‌بند به ما زدند و ما را بردند به یک ساختمان امن در ارومیه که خیلی از ترمینال اتوبوس فاصله نداشت، مثلاً در حد چهار - پنج دقیقه. ساختمان اداره اطلاعات سپاه ارومیه مشهور به ساختمان سفید سه، چهار طبقه با نمای سنگ سفید که داخل آن موکت شده با یک سری فرش، و تا آنجایی که من از زیر چشم‌بند دیدم و راه رفتم حس کردم خانه حدوداً خالی است. زندان نبود، خانه بود. خانه مسکونی. شیشه ها حفاظ نداشت. ما را به طبقه سوم بردند و گفتند کفش‌هایمان را در آوریم. من را به یک اتاق بردند و سورنا را به یک اتاق دیگر.

از آن‌ها می‌پرسیدم با ما چکار دارند ولی هیچ جوابی نمی‌دادند. ما را مجبور کردند لباس‌هایمان را در بیاوریم. از همان ابتدا که ما را بردند درون اتاق شروع کردند به ضرب و شتم شدید. دست مرا از پشت بسته بودند، چشم‌بند هم داشتم و با لگد و تو سری شروع کردند. تا جایی که مرا روی زمین انداختند و نمی دانم دو، سه یا چهار نفر، چون دیگر واقعاً حس نمی‌کردم کتکم می‌زنند. یکی با لگد می‌زد توی سرم، یکی با قنداق تفنگ می‌زد،. چند بار هم یکی از آن‌ها سعی کرد لگد بزند به بیضه های من که من سعی می‌کردم پاهایم را جمع کنم. وقتی می‌دید نمی‌تواند، پایش را می گذاشت روی بیضه من وسعی میکرد فشار بدهد. من هم در این مدت تنها کاری که می‌توانستم بکنم این بود که فریاد بزنم. می گفتند که می‌خواهند بدانند ما اسلحه داریم یا نه .

بعد ما را بازجویی کردند. بعد از وقایع عاشورای ۸۸ بود و مرتباً به ما می‌گفتند که شما همان کسانی هستید که در عاشورا توهین کردید، ما شما را اعدام می‌کنیم. از ساعت هشت صبح تا چهار - پنج بعد از ظهر از ما بازجویی کردند همراه با ضرب و شتم شدید. تنها چیز جدی که از ما می‌خواستند این بود که بنویسیم که قصد داشتیم از ایران خارج شویم، و ما این رو نمی‌نوشتیم. خود بازجو شروع کرد نوشت و مرا مجبور کرد امضا کنم. ما را همان بعد از ظهر به بند ۲- الف زندان اوین در تهران منتقل کردند و برحسب اشتباه یا اتفاق به ما گفتند که اطلاعات سپاه هستند، چون من مرتباً می‌پرسیدم شما کی هستید؟ بگذارید من به خانواده ام زنگ بزنم و بگویم که بازداشت شده ام و آن‌ها درحین ضرب و شتم می گفتند ما اطلاعات سپاهیم و هر کاری دلمان بخواهد می کنیم. بلافاصله من رفتم به سلول ولی همان شب اول ساعت دو - سه صبح که از صبح روز قبل کتک خورده بودم و نخوابیده بودم نگهبان به دنبالم آمد و مرا به اتاق بازجویی برد.

اولین حرفی که بازجو به من زد این بود که «هر چی قبلاً بازداشت شدی الکی بوده، این سری ما تو رو اینجا جوری بازداشت می کنیم که وقتی از اینجا بری بیرون عاشق نظام شده باشی»، یک چنین چیزی. من همان وقت به یاد کتاب ۱۹۸۴ ژُرژ اورول افتادم که می گفت ما اینجا تو را نمی‌کشیم، ما کاری می‌کنیم که عاشق برادر کبیر بشوی بعد تو را می‌کشیم. او گفت «اینجا کسی تو رو نمی‌زنه، کسی ضرب و شتمت نمی‌کنه، باهات محترمانه برخورد میشه، هر چیزی هم لازم داری بگو.» من گفتم که مرا زده اند و آثارش هم هست و می‌خواهم پزشک اینجا مرا ببیند و می‌خواهم از افرادی که مرا زده اند شکایت کنم. بیست و پنج روز تا زمانی که همه زخم های تنم خوب شد و همه آثار ضرب و شتم از بین رفت به من اجازه مراجعه به پزشک را ندادند. گوش چپم آسیب دیده بود به حدی که چند قطره خون از آن آمده بود و من از شدت درد اصلاً نمی‌توانستم به طرف چپ دراز بکشم یا بخوابم. چند جای صورتم هم به شدت زخم شده بود. آینه ای آنجا نبود، من سینک دستشویی را آنقدر با دست سابیدم تا توانستم چهره خودم را ببینم و ببینم چه اتفاقی برایم افتاده.

ایمیل هایم را توانسته بودند باز کنند و از همین طریق هم فهمیده بودند که به ارومیه می روم. آن‌ها یکی از دوستان صمیمی من حسین رونق ملکی را که هنوز در زندان است، بیست روز قبل از ما بازداشت کرده بودند و از طریق هک کردن کامپیوتر حسین توانسته بودند به یک سری اطلاعات دسترسی پیدا کنند و بعد هم توانسته بودند ایمیل ها را هک کنند. من از سال ۸۵ - ۸۶ با حسین در فعالیت‌های حقوق بشری، فعالیت‌هایی که با مجموعه داشتیم، در ارتباط بودم.

شرایط بازداشت و زندان

وضعیت بند ۲ - الف با همه زندان‌ها متفاوت است. هیچ ارتباطی با بیرون زندان نداریم، زیر نظر سازمان زندان‌ها نیست و کاملاً یک قضیه جدایی است در زندان اوین. همه رفت و آمدها به آن هم از درب اصلی با ماشین‌های خود ۲ - الف انجام می‌شود، یعنی هیچ زندانی ای از درب اصلی آورده نمی‌شود و از درب اصلی هم آزاد نمی‌شود. زندانی را با ماشین خود می‌برند و می آورند تا داخل خود بند. وقتی هم آزاد می‌شود باز دوباره او را با ماشین های با شیشه های دودی و چشم‌بند، زیر صندلی به بیرون از زندان می برند و هر جا که بخواهند پیاده می‌کنند. یک بازداشتگاه غیرقانونی تمام عیار.

سلولی که من یک ماه اول در آن بودم یک سلول یک و هفتاد در یک و هشتاد - نود بود که من به زور در آن جا می‌شدم. و نیز یک سقف دو - سه متری و یک چراغ که دائماً روشن بود. اجازه هیچگونه سر و صدایی نداشتیم، اجازه در زدن یا خواستن چیزی نداشتیم . در بند۲ – الف هیچ‌کس را به اسم صدا نمی‌زنند. همه شماره دارند و نگهبان مرا به شماره ام صدا می‌زد. من اجازه نداشتم حرف بزنم، از درب سلول به بعد با چشم‌بند بودم تا زمانی که دوباره به سلول برمی‌گشتم. هیچ صدایی هم نمی‌شنیدم. دیوارهای بسیار کلفتی داشت که هیچ صدایی از یک سلول به سلول دیگر منتقل نمی‌شد و اگر چیزی می‌خواستیم کاغذ مقوایی بود که باید زیر درب می گذاشتیم که هر وقت نگهبان رد شد اگر دید، ما را به دستشویی ببرد. اگر هم ندید، ما حق درب زدن نداشتیم. اگر به در می‌زدیم، نتیجه فحاشی و کتک بود و هیچ وقت هم به دستشویی و حمام نمی‌رسیدیم. اما غذا، غذای خوبی بود. اما من برای اینکه وقتم را پر کنم مجبور بودم در سلول ورزش کنم و به همین علت گرسنه می‌شدم و خوب، غذا کم می‌آوردم و وقتی درخواست خرید می‌دادم بازجو اجازه نمی‌داد. یکی از دیگر فشارهایی که می آوردند سر سیگار بود که کلاً تحت اختیار بازجو بود و او تعداد آن را در روز معین می کرد. خوابیدن اما راحت نبود. شب ها برای اینکه بتوانم بخوابم سعی می کردم تنها کتابی که آن جا بود یعنی قرآن را بخوانم. عینک مطالعه ام را به من نمی‌دادند و همین مساله فشار زیادی روی چشم هایم می آورد. وقتی که عینک نمی‌زدم بعد از نیم ساعت، یک ساعت مطالعه قرآنی که در سلول بود، سر درد شدید می‌گرفتم و آن قدر می‌خواندم که از چشمانم اشک بیاید و چشم ها خسته شود تا بخوابم دوباره بلند می‌شدم و دوباره قرآن می‌خواندم.

طی آن مدت بیشترین فشاری که به ما می آوردند این بود که اجازه نمی دادند به خانواده تلفن بزنیم وهمیشه ما را سر می‌دواندند. روز ۱۷ - ۱۸ بازداشت بود که مرا منتقل کردند به یک راهرو. من وقتی چند ساعتی در آن سلول بودم متوجه شدم دو تا از سلول ها از زیر درب با هم خیلی آرام حرف می‌زنند. من هم آرام آرام با آن‌ها حرف زدم و اطلاعات خود و شماره تلفن یکی از دوست‌های غیرسیاسیم را دادم و گفتم که به او خبر بدهند که ما را دزدیده اند و بگویند که حسین هم در این جا است. دو سه روز بعد یکی از نگهبان‌ها متوجه شد که ما با هم حرف می زنیم. آن شب یکی از افسران نگهبان مرا با باتوم برقی زد. تو گوشی و لگد هم زد و می‌خواست بداند چه حرف هایی بین ما رد و بدل شده. من هم با داد و فریاد جوابش را دادم به امید اینکه آن‌ها بشنوند من چه می‌گویم چون هیچ یک از آن افرادی که بازداشت شده بودند سیاسی نبودند و فقط به این خاطر که مثلاً در اینترنت کامنت گذاشته اند یا چیزی نوشته اند، بازداشت شده بودند. هیچکدام سابقه بازداشت نداشتند تا بدانند درچنین شرایطی چه باید بگویند. برعکس من و سورنا که در آنجا هیچ ارتباطی با هم نداشتیم ولی به واسطه اینکه سابقه بازداشت داشتیم، می‌دانستیم چه باید بگوییم و چه نباید بگوییم. من فریاد می‌زدم که ما همین الان شروع کردیم به حرف زدن، ده دقیقه بود داشتیم حرف می‌زدیم و من حتی اسم‌هایشان را هم نمی‌دانم. و به ازای هر فریادی هم که می‌زدم لگد یا تو گوشی می‌خوردم. آن کسی که با او حرف زده بودم قرار بود سه - چهار روز بعد آزاد شود. به همین علت من هیچ نگفتم ولی فردای آن روز بازجوها آن پسر را برده بودند و حسابی کتک زده بودند و او هم به همه چیز اعتراف کرده بود و گفته بود که من شماره ها را داده بودم و شماره و اسم را گفته بود. مرا به اتاق بازجویی بردند و شروع کردند به زدن و تا یک ربع، بیست دقیقه، نیم ساعت، نمی‌دانم، مرا با لگد و مشت و هر چیز دیگری که دم دستشان بود زدند. بعد یکی از آن‌ها بازجویی را شروع کرد و دقیقاً گفت که چه چیزهایی گفته ام. فهمیدم که من هرچقدر مقاومت کردم آن فرد دیگر همه چیز را گفته و نه فقط ما بلکه خودش را هم بدبخت کرده و به ناچار گفتم که ما این حرف ها را زدیم. من نگران او بودم چون می‌دانستم که مرا نگه می دارند. متوجه شدم که او را هم حالا حالاها آزادش نمی‌کنند. بعداً فهمیدم یک هفته بعد از اولین تماس تلفنی من با خانواده ام که خبر ها منتشر شد که من کجا هستم او را آزاد کرده‌اند یعنی چند روز قبل از عید سال ۸۹ .

بازجویی همچنان ادامه داشت. گاهی سه - چهار ساعت، پنج ساعت، شش ساعت بازجویی می‌کردند و درباره ایمیل ها، ارتباط ها وهمه چیز سوال می کردند. در رابطه با برخی موضوعات مثل ارتباط های خصوصیم، روابط خانوادگی و دوستانم موضع می‌گرفتم و اجازه نمی‌دادم وارد بشوند و یا توهین بکنند. ولی ایمیل های مرا می آوردند و در باره آن‌ها از من سوال می پرسیدند. من بیست و چند روز بازجویی نشدم و این واقعاً یکی از وحشتناک ترین و دردآورترین دوران بازداشت من بود، چون در انفرادی تنها چیزی که می‌خواهی این است که یک نفر از تو بازجویی کند برای اینکه مخصوصاً در جایی مثل ۲ - الف که امکان حرف زدن با هیچ آدمی وجود ندارد. شما در جایی هستید با طول و عرض دو متر حداکثر با یک سقف سه متری. تنها چیزی که دارید یک جلد قرآن است آن هم اگر بازجو صلاح بداند به شما بدهد، و سه تا پتو. روزی سه بار شما رو با چشم‌بند می‌برند به دستشویی. اجازه حرف زدن ندارید و روزی دو بار به مدت ۱۰ دقیقه اجازه هوا خوری دارید با چشم بند در حیاط بند ۲ –الف. با هیچکس حرف نمی زنید، هیچ سرگرمی ندارید، هیچ کاری ندارید انجام بدهید، و هیچ صدایی هم نمی‌شنوید، هیچ صدایی . ترجیح می دادم کتک بخورم تا اینکه در سلول تنها باشم. آن مدتی که مرا بازجویی نکردند، من شش بار قرآن را خواندم .

بعد از آن بیست روزی که بازجویی نشده بودم ولع حرف زدن داشتم. وقتی مرا به اتاق بازجویی بردند، شروع کردم شعر خواندن، هر شعری که یادم می آمد. بازجو همین‌طور از من سوال می‌پرسید و من می‌گفتم که دوست دارم این شعرها را بخوانم. من می‌دانستم که به ایمیل‌های من دسترسی دارند و می دانستم از آنجایی که اطلاعات سپاه هستند به تلفن‌ها دسترسی آنچنانی ندارند و حدسم هم اشتباه نبود این‌ها فقط به ایمیل‌های من دسترسی داشتند. من هم با هر کسی که از طریق ایمیل ارتباط داشتم فقط می‌گفتم ارتباط داشتم و فقط هم درهمین حد ایمیل.

بزرگترین نگرانی ام این بود که خانوده ام اطلاع نداشتند من کجا هستم و نگرانی بزرگترم این بود که از روز سی ام، چهلم، متوجه شدم که این‌ها می‌خواهند همه بچه های مجموعه را بگیرند. به همین علت شروع کردند به فشار آوردن که با اسکایپ با خانواده ام صحبت کنم و بگویم که از ایران خارج شده ام که من این کار را نکردم. تا اینکه ۱۲ اسفندماه همه ۵۲ نفر دوستانم و نیز عمویم را در ارتباط با مجموعه بازداشت کردند و به بند۲- الف آوردند.


بیشتر فشار بازجوها درباره مجموعه بود، سوال هایی در رابطه با خود مجموعه فعالان، فعالیت‌های مجموعه فعالان. مجموعه هم تا آن زمان واقعاً هیچ فعالیت زیر زمینی نداشت و همه فعالیت به صورت واضح و شفاف روی سایت آن منعکس می‌شد و من هم می‌گفتم که روی سایت هست بروید و بخوانید. آن‌ها دنبال راهی می‌گشتند که به هرشکلی شده محکومیت های خیلی سنگین به ما بدهند و یکی از این راه ها ارتباط با سازمان مجاهدین بود.از همه نوشته های من مشخص بود که نه تنها با سازمان مجاهدین ارتباط ندارم بلکه آن را یک سازمان تروریستی می‌دانم. جالب این که من یک ایمیل داشتم از مجاهدین با این عنوان که رئیس جمهور مقاومت ایران خانم رجوی می‌خواهند مستقیماً با شما حرف بزنند (بعد از مسائل دانشگاه زنجان بود) که من چند صفحه ایمیل جواب داده بودم و خیلی محترمانه گفته بودم که من سازمان شما را یک سازمان تروریستی می‌دانم وهیچ علاقه ای هم به ارتباط با ایشان ندارم، ایشان هم نه تنها رئیس جمهور منتخب نیستند، انتصابی هستند. جمله خاصی که نوشته بودم این بود که من دست علی خامنه ای و همه جنایت هاش رو می‌بوسم ولی حاضر نیستم یک روز سازمان مجاهدین به ایران بیاید چرا که فجایع خیلی بدتری اتفاق می‌افتد. بازجوی من داشت این مطلب را که در پرونده بود ورق می‌زد که من آن را دیدم وگفتم چرا درباره این از من نپرسیدید؟ شما که دائم به من فشار می آورید که با سازمان مجاهدین ارتباط داشتم چرا در باره این از من نپرسیدید؟ گفت «خوب این برات بدتر میشه، تو اینجا، همین جا توهین به رهبری هم داری.» گفتم عیب ندارد توهین به رهبری بهتر از ارتباط با سازمان مجاهدین است. توهین به رهبری شش ماه تا سه سال و نیم زندان دارد، ارتباط با سازمان مجاهدین شش سال تا اعدام مجازات دارد!

یا مثلاً سر نماز خواندن فشار می آوردند که برای چی نمی خوانی؟ مثلاً یکی از بازجوها یکبار سؤال نوشت که چرا نماز نمی‌خوانی؟ نوشتم که این تفتیش عقاید است و طبق قانون شما نمی‌توانید از من بپرسید .با این حال در آن شصت و هشت روزی که همه از من بی خبر بودند می‌توانم بگویم بیش از بیست و پنج بار از من بازجویی شد.

حدوداً دو ماه و اندی بعد از دستگیری، اسفند ۸۸، من و سورنا با هم در یک سلول بودیم. بعد از بیست و پنج روز به من اجازه دادند نزد دکتر بروم که هم برای معده و هم برای اعصابم قرص داد. من معده ام از قبل مشکل داشت، آب زندان هم آب بسیار بدی بود و روی معده اثر مستقیم گذاشت. همان موقع مشکلات کلیه وسنگ کلیه هم شروع شد که بعد که رفتم اوین پدرم را در آورد. دو بار سنگ کلیه دفع کردم. بار اول یک ماه بعد از این که در زندان بودم و بار دوم هم دقیقاً صبح روزی که داشتم آزاد می شدم. قرص زاناکس هم برای خوابم که در طول روز بهم می‌دادند که فکر کنم روزهای آخر بازداشتم رسیده بود به روزی ۵ - ۶ قرص. قرص های اعصاب را راحت می‌دادند ولی داروهایی مثل فلوکسیتین و سیتالوپرام که تشویش را از بین می برد و باعث آرامش می‌شود ممنوع بود.


روز ۶۸ - ۶۹ بازجو برای اولین بار به ما اجازه داد تلفن بزنیم و من آن زمان بود که فهمیدم عمویم و حسین هم بازداشت شده اند. توی بندها تلفن عمومی هست، از این تلفن‌هایی که با کارت کار می کند. بازجو یا نگهبان کارت را می‌زد، شماره می‌گرفت و گوشی را به ما می‌داد. بعد می ایستاد و تمام حرف‌ها را گوش می‌کرد. هر دفعه هم حداکثر پنج دقیقه. اجازه نداشتیم درباره پرونده یا درباره محل نگهداری‌مان یا درباره وضعیت‌مان حرف بزنیم. اگر حتی می‌گفتیم خوب نیستیم تلفن را قطع می‌کردند، باید می‌گفتیم حالمان خوب است، شما خوبید؟! غذا خوب می‌خورم، نگران من نباشید من آزاد می‌شوم و بزودی بیرون می آیم، فقط در همین حد. یا مثلاً بپرسم بابام خوب است، برادرم خوب است، اوضاع خونه خوب است. من تا آخرهم هیچ گاه اجازه پیدا نکردم که بگویم در ۲ - الف هستم.

یک ماه و نیم آخر را هم من و حسین با هم در یک سلول بودیم و سورنا آزاد شده بود. داستان از این قرار بود که قبل از عید من و سورنا را از هم جدا کردند و بعد من رو بردند با دو نفر از دوستان بهایی که الان هر دو در زندان هستند، سما نورانی و ایقان شهیدی. یکی از بازجوها پرسید «تو مشکلی نداری بندازیمت تو سلول بچه های بهایی؟» گفتم مشکلم چیه؟ گفت «خوب نجس هستند و این‌ها.» به سرعت هم اضافه کرد بعضی ها هستند که حساسیت دارند ولی من نه و گفت خوب تو رو می‌فرستیم پیش بچه های بهایی. بعد از یک مدت که بازداشت بودم بازجو علناً بهم گفت که حسین هم آنجاست و به حسین هم گفته بود که من آنجا هستم. بعد از این که هر دو اصرار کرده بودیم وآن‌ها هم می‌دانستند چیز جدیدی نداریم که بخواهیم رد و بدل کنیم یا این طورحدس می‌زدند من به سلول حسین رفتم و با حسین هم سلول بودیم. البته پرونده حسین متفاوت بود چون او موسس گروه ایران پروکسی بود و پرونده اش سنگین بود. همان وقت هم کلیه اش آزارش می‌داد ولی نه به شدت الان. اوضاع کلیه اش بد نبود. یکی از عوامل اصلی سنگ کلیه حسین آب آشامیدنی زندان اوین بود.

بعد از این که من را آوردند پیش حسین٬ حدود ۷ یا ۸ فروردین ماه بود که متوجه شدم تلفن های عمویم را قطع کرده اند و من به همین علت اعتصاب غذا کردم و با بازجویم درگیر شدم. چهار روز اعتصاب غذا کردم تا اینکه در اتاق بازجویی، بازجو به من گفت که اجازه داده اند عمویم تلفن بزند. بعد از این که با خانه خودم تماس گرفتم و متوجه شدم عمویم تلفن زده اعتصاب غذا را قطع کردم.

دو ماه آخر بازداشت، بیشترین فشاری که روی من بود سر مصاحبه تلویزیونی بود. آن‌ها می‌خواستند من چیزهایی بگویم که خلاف پرونده بود و برای این کار از حربه های مختلف استفاده می‌کردند مثلاً می گفتند پرونده ات را می‌بندیم و پرونده عمویت را هم می‌بندیم .گاه می گفتند کارهایی را که واقعاً انجام دادی بگو که من پاسخ می دادم کارهای من غیر قانونی نبود. یک وقت بازجو گیر می‌داد و می گفت بگو احمد باطبی با سازمان مجاهدین بوده و ما اطلاع نداشتیم و من می‌گفتم شما چنین چیزی را نتوانستید به من ثابت کنید، برای چه من این حرف را بزنم؟ کارهایی را که کرده ام می‌گویم اما اتفاق‌هایی را که اینجا برایم افتاده نیز خواهم گفت. این بحث و جدل ها ادامه داشت و این پروسه شاید یک ماه طول کشید. مرا دو بار یا سه بار جلوی دوربین بردند اما هر دو - سه بار من به طرق مختلف از زیر بار گفتن آنچه آن‌ها می‌خواستند فرار کردم. تپق می‌زدم، حرف‌ها را کج و کوله می‌زدم، آسمان ریسمان می بافتم و شاید در مجموع پنج ثانیه هم نتوانستند از آن چیزی در بیاورند. می دانستم که اگرمصاحبه کنم وضعیتم بدتر می‌شود یعنی یک هزینه بی فایده است.

آزادی

روند بازجویی‌ها و فشارها به شکل سابق ادامه داشت تا زمانی که من اگر اشتباه نکنم ۲۳ اردیبهشت ماه یا خرداد ماه سال ۸۹ (نمی‌دانم واقعاً یادم نیست) با قرار وثیقه آزاد شدم.عمویم یک ماه و اندی بعد از من آزاد شد. پرونده من به شعبه ۲۶ دادگاه انقلاب ارجاع شد. پیش از این بازداشت و پس از وقایع ۸۸ یک لیست صد و خورده ای نفره از وبلاگ نویس ها از سوی وزارت ارشاد به خبرگزاری ها و روزنامه ها ابلاغ شده بود مبنی بر اینکه اجازه کار ندارند، و من هم در آن لیست بودم. تنها چیزی که به بازجو گفتم این بود که مگر شما نمی‌خواهید من کاری با شما نداشته باشم؟ بگذارید حداقل من بروم کارم را بکنم، درروزنامه ای که نه سیاسی است نه چیزی. نه من به شما کار داشته باشم نه شما به من. که من توانستم برگردم سر کارم در روزنامه آسیا.

سپس نامه ای از بازرسی کل وزارت علوم گرفتم مبنی براین که باید به این واحد بازرسی اطلاع داده شود چرا به من اجازه انتخاب واحد نمی‌دهند. نامه را به دانشگاه بردم و یکی دو هفته بعد رفتم نزد رئیس دانشگاه و رئیس آموزش و به من اجازه انتخاب واحد دادند. من آن ترم انتخاب واحد کردم و درس خواندم، ترم مهر سال ۸۹. ترم بعدی هم انتخاب واحد کردم.

حکم دادگاه تجدید نظر

ما نسبت به حکم دادگاه زنجان درخواست تجدید نظر کرده بودیم. (حکم دادگاه در مجموع دو سال و ده ماه زندان بود.) دو سال و ده ماه بعد حکم تجدید نظر این بود: دو سال تعلیق و شش ماه حبس تعزیری. اردیبهشت ۹۰ بود که اجرای احکام زندان زنجان مرا احضار کرد برای شش ماه زندان تعزیری که به خاطر حکم دانشگاه زنجان داشتم. من هم هرقدر چانه زدم که بعد از امتحانات به زندان بروم قبول نکردند و گفتند اجازه می‌دهند در زندان امتحان بدهم.

زندان چهارم و شرایط زندان

من نیابت گرفتم وخود را به زندان اوین معرفی کردم ولی با وجودی که گفته بودند اجازه می‌دهند در زندان امتحانات را بدهم و طبق قانون هم باید اجازه می‌دادند، به من اجازه ندادند امتحان بدهم و من رسماً حذف ترم شدم .

در زندان اوین ما را به بند ۸ زندان انتقال دادند که در آن زمان محل نگهداری زندانی های مالی بود. بعد از یک ماه تمام شورشی‌ها و کسانی را که از زندان های قزل حصار و رجایی شهر به خاطر شورش‌هایی که اتفاق افتاده بود به تهران برگردانده شده بودند به بند ۸ فرستادند و زندانی های مالی را به بند ۴ انتقال دادند و در نتیجه ما در بند ۸ بین اشرار نگه داشته شدیم. حال تصور کنید در زندانی که ظرفیت هر بند آن حداکثر ۱۱۰ نفر است،۳۰۰ نفر باشد! نصف بیشتر زندانی ها از جمله خود ما دو ماه و نیم - سه ماه در راهرو می‌خوابیدیم، در راهرو کف زمین می‌خوابیدیم با پتو، یک پتو زیرمان می انداختیم، یک پتو رو. جا نبود، تمام تخت ها پر بود، اتاق ها پر بود، آدم‌ها رسماً روی یکدیگر می‌خوابیدند.

وضعیت بند ۸ بعد از اینکه زندانی های مالی را منتقل کردند واقعاً وضعیت وحشتناکی بود. هر روز دعوا بود، در اتاق ما چند نفر به طور مداوم مواد مخدر مصرف می‌کردند و این که واقعاً چگونه این مواد وارد زندان اوین می شود کسی نمی‌داند، ولی هست، به مقدار زیاد هم هست. در اوین خود مسئولین زندان مواد را در دسترس نمی‌گذارند، زندانی هایی که از مرخصی برمی‌گردند یا تازه به زندان می آیند مواد را به شیوه‌های مختلف وارد زندان می‌کنند. در زندان های دیگر (که البته من مثلاً زندان قزل حصار یا گوهردشت نبودم) زندانی ها می‌گفتند خود مسئولین زندان یعنی زندانبان‌ها مواد مخدر را می‌آورند، ولی ما در اوین هیچ‌وقت چنین چیزی ندیدیم. سر غذا هم دائماً دعوا بود، آب گرم مرتباً قطع می‌شد، گاهی اوقات ما دو - سه هفته آب گرم نداشتیم. آب اوین هم که به طرز وحشتناکی سرد است و واقعاً نمی‌شد دوش گرفت. چند بار آب سرد هم به مدت دو - سه روز قطع شده بود. در آن مدت به خاطر جمعیت زیاد زندان بیماری هایی شایع می‌شد که از بین نمی‌رفت. یکی از این بیماری ها بود که زندانی ها اسم آن را گذاشته بودند تب زندان و من نزدیک به دو ماه به آن مبتلا بودم و سورنا کمی بیشتر. بیماری بسیار عجیب و غریب که با هیچ چیز خوب نمی‌شد و دلیل اصلی آن هم آلودگی محیط بود. در آن مدت مرتب صبح که می‌شد حالم خوب می‌شد، تبم می‌شکست و دوباره از عصر تب می‌کردم تا فردا صبح. رسیدگی پزشکی خیلی کم بود نزدیک به صفر بود و وضعیت خود بند هم که فاجعه ای بود: معتاد و کراکی و از این دست، هر روز درگیری، یک روز در میان حداقل دو نفر در اثر ضرب و شتم به بهداری یا بیمارستان منتقل می‌شدند و یک یا دو نفر هم به دلیل عدم رسیدگی در زندان مردند، یک نفرش را مطمئنم ولی دیگری را یادم نیست به بیمارستان که منتقل شد خوب شد یا نه.


از خرداد تا مهرماه سال ۹۰، اوضاع به همین منوال بود. ما چندین بار اعتراض کردیم، به مسئولین زندان نامه نوشتیم (من ازدرون زندان می‌توانستم به رئیس زندان نامه بدهم) خانواده هایمان پیگیری کردند و به هر یک از مراجعی که دسترسی داشتند یعنی از دادگاه انقلاب تا هر مرجع دیگر مراجعه کردند.حتی چندین بار تهدید کردیم که از درون زندان با شبکه های مختلف مصاحبه می‌کنیم و وضعیت اینجا رو شرح می‌دهیم ولی هیچ تاثیری در وضعیت بند نداشت. مرا نزد دادستان امنیت اوین آقای رشته احمدی بردند و من شرایط را شرح دادم و گفتم با اینکه همه شرایط بند ۳۵۰ را که بند امنیتی است، می‌دانم (مثلاً تلفن ندارم ولی اینجا دارم) ولی شرایط آنجا را ترجیح می‌دهم، ولی هیچ جوابی نگرفتم. یکبار هم خبری در روزنامه شرق و خبرگزاری‌های دولتی منتشر شد که ۱۰۵ نفر، از جمله من و سورنا مشمول عفو شده اند در صورتی که ما اصلاً درخواستی نداده بودیم. یکی دو تا از خبرگزاری های دولتی ساعت هشت - نه شب خبری منتشر کرده بودند که این‌ها آزاد شدند. خانواده ما هم از نه شب تا نزدیک صبح دور اوین می‌گشتند که ببینند ما کجاییم والبته خبر کاملاً کذب بود: از آن لیست ۱۰۵ نفر، شصت نفر آزاد شده بودند که کلاً افراد گمنام بودند ولی از بچه های فعال سیاسی هیچ کس آزاد نشد. این کار ها را عمداً می‌کنند، خبر های تبلیغاتی.


بعد از آن جریان به خاطر فشارهایی که خانواده از بیرون آوردند، من و سورنا را دوباره بردند پیش معاون دادستان امنیت شعبه ۲ بازپرسی ویژه امنیت زندان اوین که گفت درخواست کتبی بنویسید که پرونده ما امنیتی است و تقاضا داریم به بند ۳۵۰ انتقال پیدا کنیم. این کار را کردیم باز هم جوابی داده نشد، گفتند بررسی می‌کنیم و به شما خبر می‌دهیم. در زندان، بند عمومی یکی از روتین ترین کارها این است که هر هفته درخواست مرخصی می‌نویسند و ما هم به روال زندان هر هفته درخواست مرخصی می‌نوشتیم تا اینکه دیدیم اسامی ما را روی برد زده اند که به مرخصی برویم، هم اسم من بود هم اسم سورنا. بعد از یک ماه دوندگی خانواده تازه توانستند برای ما مرخصی بگیرند که پس از بیرون آمدن تمدید شد و وصل شد به آزادی، یعنی نزدیک یک ماه آخر حبس ما در مرخصی بودیم.

خروج از ایران

من به حکم وزارت علوم از دانشگاه اخراج شدم. داستان این بود که وزارت علوم تصمیم گرفته بود مرا اخراج کند و اجازه انتخاب واحد هم به من نمی‌داد. هیچ حکمی به من ابلاغ نشد تنها یکبار به من تلفن زدند که بروم کمیته انضباطی مرکز وزارت علوم و آنجا بود که به من گفتند از دانشگاه اخراج شده ام. وقتی جویای دلیل شدم گفتند محرمانه است، اگر اعتراضی داری بنویس. گفتم خوب من باید حکم را ببینم تا اعتراض بنویسم، گفتند نه نمی‌توانی حکم را ببینی. من اعتراض نوشتم که با وجود اینکه حکم را ندیدم و نمی‌دانم محتوای آن چیست، از آنجا که من در جلسه انضباطی حضور نداشته ام این حکم غیر قانونی است و من اصلاً آن را نمی پذیرم. بعد هم گفتند که حکم تأیید شده و شما از دانشگاه اخراج شدید.
بهمن ماه ۹۰ به وثیقه گذارم ابلاغ شده بود که حکم من تأیید شده و من باید خود را به زندان اوین، اجرای احکام امنیت معرفی کنم. وکیل من پیگیر شد که ببیند داستان چیست. مشخص شد که روال قانونی طی نشده است. در ایران روال قانونی این است که حکم سه بار به خود متهم ابلاغ شود و سپس سه بار به وثیقه گذار. و بعد وثیقه توقیف می‌شود ولی هیچیک از این مراحل طی نشد. یعنی یک هفته بعد از پرونده من در دادگاه تجدید نظر تأیید شده بود حکم همآنجا مستقیماً به وثیقه گذار ابلاغ شده بود و رسیده بود به مرحله آخر که یا علیرضا بیاید به زندان یا وثیقه توقیف می‌شود.حکم دو سال و نیم حبس بود، دو سال هم تعلیق داشتم که آن را هم تقاضای اجرا گذاشته بودند و روی هم شده بود چهار سال و نیم. در آن شرایط که سه - چهار ماه بود از زندان آزاد شده بودم و دوباره کار می‌کردم (هرچند از دانشگاه اخراج شده بودم ولی کارم را می‌کردم) و زندگیم داشت به حالت نرمال برمی‌گشت، در کلاس های خارج از دانشگاه ثبت نام کرده بودم دیگر نه خودم از نظر روانی تحمل زندان را داشتم آن هم برای مدت چهار سال، چهار سال و نیم، و نه خانواده ام که بتواند زندان بودن مرا تحمل کند. به همین علت تصمیم بر این شد که از ایران خارج شوم. ۲۵ بهمن ماه سال ۹۰ بود که من خاک ایران را ترک کردم.


[1] دیه (یا خون بها) از قوانین شرع اسلام است که پرداخت مال یا پول به ازای قتل یا نقص عضو را از سوی مجرم به فردی که صدمه دیده و یا به بازماندگان فردی که به قتل رسیده، مقرر می دارد.

[2] سازمان دانشجویی نیمه مستقلی که اعضای آن به طور دموکراتیک انتخاب می شوند.

[3] سازمان شبه نظامی بنیادگرا که تحت کنترل حکومت ایران و به عنوان گروه فشار عمل می کند.