نامه به رئیس قوه ی قضاییه
حضور محترم هيات ويژه قوه قضاييه!
اينجانب احمد باطبی فرزند محمدباقر، متولد ۱۳۵۶ به شماره شناسنامه ۴۴۸ صادره از شيراز، دانشجوی کارگردانی فيلمسازی جهاد دانشگاهی، ساکن فرديس کرج، که در پی فجايع تير ماه ۱۳۷۸ از سوی قوه محترم قضاييه محکوم شدهام، جهت اطلاع حضرتعالی از اوضاع معمول و مواردی از چگونگی دستگيری و بازجويی و محاکمه اينجانب را به فرموده و طبق خواسته شما هيات محترم، بازگو میکنم. اميد است با الطاف الهی حضرت حق گامی در جهت باور واقعيتها و بازسازی ويرانهها برداشته باشيم.
من از اواخر خرداد ماه ۱۳۷۸ تا به روز دستگيری طبق مجوز صادره از سوی جهاد دانشگاهی به عنوان پاياننامه، مشغول ساختن فيلم ويدﺋويی در مورد اعتياد و ناهنجاری اجتماعی بودم که در پی کشف سوژه به منطقهای در نزديکی کوی رفتم و تا روز چهارشنبه در راهپيمايی عمومی ساعت ۱۱/۵ صبح از سوی عدهای به بهانه شرکت در تحصن دانشجويان دستگير و تا امروز با حکم اعدام در زندان هستم. در پی، توضيحات مواردی را در مورد نقض اولين حقوق انسانی و قانونی در طی مراحل پروندهسازی و محاکمهام بازگو میکنم و سعی میکنم بهخاطر کثرت موارد، فقط نمونههای برجستهای را بيان نمايم تا هم به حاشيه نروم و هم وقت حضرتعالی را نگيرم. فقط مواردی را که آثار سو آن زندگیام را تحتالشعاع قرار داده است:
۱ فشارهای جسمی و روحی: اولين روز دستگيری بهتوسط لباس شخصیها شناسايی و به داخل دانشگاه تهران منتقل شدم. در آنجا کولهپشتی و شناسنامه، مدارک و پولهايم توقيف و از ناحيه ساق پا، ران، شکم و بيضه مورد ضرب و شتم قرار گرفتم و آقايان محترم لباس شخصی با کلمات و جملات غيراخلاقی به من و خانوادهام توهين میکردند و وقتی که اعتراض کردم، پاسخ دادند که اين سرزمين سرزمين ولايت است، تو بايد کور بشوی، اينجا جای تو نيست.
۲بعد از آنجا به مقر نيروی انتظامی زيرپل حافظ انتقال داده شدم و آنجا بعد از پرسش و پاسخ در مورد مشخصات فردی، مرا به داخل حياط بردند. دستهايم را دستبد زدند و به بهانه اينکه از من گزارشهايی در مورد تخريب اموال عمومی و سرقت بانک دارند، مرا با باتوم کتک زدند.
۳ مرا به همراه عده ديگری با مينیبوس از آنجا خارج کردند و پيراهنهايمان را روی سرمان کشيدند و آستينش را دور گردنم گره زدند و همه ما را به مکان نامعلومی بردند. در آنجا همه را داخل يک اتاق ۱۲ متری بردند و سربازان نيروی انتظامی با لباسهای سبز ما را با باتوم کتک مفصلی زدند. من از بابت اين که از بينیام خون جاری میشد، پيراهن را از دور سرم باز کردم تا خونها را پاک کنم. سربازها با ديدن اين حالت بلافاصله مرا به اتاق ديگری بردند. دستهايم را از پشت بستند و پای راستم را با دستبند به دستهايم متصل کردند و طبق گزارشی که در مقر نيروی انتظامی تنظيم شده بود، مرا محاکمه و به شلاق محکوم کردند و با سيم برق سفيد رنگی که گيس بافت شده بود، حکم را اجرا کردند و دوباره سرم را با پيراهن بستند و به همان اتاق منتقل کردند.
۴ از آنجا ما را با اتوبوس به محل ديگری بردند. در آنجا من را از ديگران جدا کردند و چند نفر از من بازجويی کردند. از چگونگی حضورم در کوی پرسيدند و از اينکه چرا در کولهپشتیام مقداری دارو است. آنها میگفتند که من اسلحه داشتم و ديدهاند که من آن را داخل جوی آب انداختم. میگفتند که در آشوبهای اخير شرکت فعال داشتم و آنها از اين موضوع گزارش دادند که از بانک سرقت کردم و ... وقتی که با مقاومت من مواجه شدند، مرا به دست عدهای سرباز سپردند تا به قول خودشان، زبانم را باز کنند. سربازها همه درشتهيکل بودند و لباس تکاوری داشتند. آنها دستهای مرا با دستبند به لولههای آب روکار که در ارتفاع نسبتا کوتاهی از کف اتاق قرار داشت متصل کردند و با پوتين به سر و شکمم کوبيدند. از من میخواستند تا قبول کنم که در تخريب و آشوب شرکت داشتم. بعد مرا روی زمين خواباندند و روی گردنم ايستادند و با دست موهای سرم را که آن زمان نسبتا بلند بود، کندند. بطوری که از پوست سرم خون جاری شد و دوباره آنقدر با پوتين به سر و صورتم کوبيدند که از حال رفتم. وقتی که به هوش آمدم، دوباره از من بازجويی کردند و گمان میکنم که از من فيلم هم برداشتند.
۵ از آنجا مرا به مکان نامعلوم ديگری انتقال دادند و از بقيه جدا نگاه داشتند. تعدادی برگه A۴ بدون خط به من دادند و از من خواستند هر کاری که کردهام بنويسم و وقتی با مخالفت من مواجه شدند، مرا به اتاق ديگری که مخروبه و خالی از سکنه بود، منتقل کردند. جورابهايم را که بهعنوان چشمبند به چشمهايم بسته بودند، کنار انداختند و چشمبند جديدی را به چشمانم بستند. دستهايم را با دستبند به نردههای پنجره متصل کردند و دوباره همان چيزهايی که میخواستند، اعتراف کردم، ولی آنها کاغذهای A۴ را پاره کردند و گفتند که بايد روی برگههای آرمدار بنويسم، ولی ديگر بازنگشتند که برگ آرمدار بياورند. چند ساعت بعد از آنها خواستم که مرا به دستشويی ببرند، بعد از طی مسير نسبتا طولانی به دستشويی عمومی رسيديم و وقتی که خواستم دستشويی بروم، نگذاشتند در را ببندم. گفتند که تو خودت را میکشی، بايد ما تو را نگاه کنيم، بايد درب باز باشد و وقتی که با اعتراض من مواجه شدند، گفتند که تو بايد کارت را انجام دهی و درب باز باشد. من انصراف خودم را از دستشويی رفتن اعلام کردم، ولی آنها گفتند حتما بايد دستشويی بروی و درب باز باشد و سعی کردند بزور کمربند مرا باز کنند. من مقاومت کردم و بناچار به صورت يکیشان کوبيدم. آنها هم مرا به داخل يکی از دستشويیها بردند که چاهش بند آمده بود و آب گند آن در کاسه توالت پر شده بود. آنها سرم را در گنداب توالت فرو کردند و آنقدر اين کار را ادامه دادند که سرانجام گندآب از بينی و دهانم به داخل گلويم پايين رفت و تا ساعتها از شستشوی صورتم جلوگيری کردند. بطوريکه چند روز بعد هنگام بازجويی، يکی از بازجوها متوجه بوی تعفن موها و چشمبندم شد و به من اجازه داد که حمام کنم و چشمبندم را عوض کرد.
۶ در حين بازجويی بارها تهديد به اعدام خود و خانوادهام، شکنجه، تجاوز و زندانهای طويلالمدت شدم.
۷اولين بازجوهايی که از من بازجويی کرده بودند، خواسته بودند اعمالی را که آنها میخواهند اعتراف کنم و وقتی با مقاومت من مواجه شدند، خواستند تا چيزهايی را که ديدم بنويسم و سپس با اعمال فشار مرا وادار کردند تا اعتراف کنم که اين کارها را انجام دادم. من هم به ناچار و با توجه به امکان عملی شدن تهديداتشان، اين کار را انجام دادم. هرچند هنوز سندی دال بر واقعی بودن اعترافات وجود ندارد و من به بازجوهای بعدی چگونگی ثبت اين اعترافات را هم توضيح دادم، ولی آنها هيچکدامشان حرفهايم را باور نکردند.
۸. اکثر تهديداتشان در مورد بازداشت اعضای خانوادهام، از جمله مادر و خواهرم و آوردن آنها به زندان بود و من در زندان توحيد بارها صدای مادرم را از پنجره سلولم میشنيدم، هر چند او حضورش را در توحيد انکار میکند، اما من صدای مادرم را میشناسم، صدای مادرم بود که میآمد.
۹. چندين روز بعد از انتقال به ۲۰۹ زندان اوين، مرا با چشمبند به اتاقی بردند و برگهای آوردند تا امضا کنم. وقتی محتوای آن را سوال کردم، گفتند اقدام به آشوبهای خيابانی، تحريک مردم برای آشوب و ... وقتی با انکار من در خصوص اين مطالب مواجه شدند، با لگد به صورتم کوبيدند که باعث شکسته شدن دندانهای فک راستم شد و من باقيمانده ريشههای دندانهايم را در زندان کشيدم.
۱۰ در طول مدت انفرادی، افسر نگهبان به بهانه اينکه سوت میزدم، به داخل سلول آمد و مرا به باد کتک گرفت و بابت سيلیای که به صورتم کوبيد، گوش چپم چرک کرد و در پی آن در حال حاضر گوش چپم شنوايی ضعيفی دارد .
۱۱. چشمهايم بسرعت رو به ضعيف شدن است. بطوريکه مجبور به تهيه عينک شدم و از اختلالات شديد بينايی، خصوصا در چشم چپم رنج میبرم و بهنظر پزشک زندان با همان معاينه سطحی و استنباط خودم، ريشه در همان فشارهای مذکور دارد.
۱۲. در همان روزهای اوليه يک بار با ماژيک سبز اسمم را روی دستم نوشتند و وقتی که علت آن را سوال کردم، گفتند که میخواهند مرا اعدام کنند. بهتر است قبل از مردن اعتراف کنم تا قدری پاک بشوم و موقع مردن زجر نکشم و راحت بميرم. مرا روی يک صندلی بردند و طناب را به دور گردنم انداختند. حدود دو ساعت در همان وضعيت نگه داشتند و از من خواستند وصيت کنم تا اين که سرانجام شخصی وارد اتاق شد و گفت حاجیآقا اين هنوز تخليه اطلاعاتی نشده، الان نبايد اعدام شود، تا اين که مرا پايين آوردند.
۱۳ در طول اين مدت تلفنهای فراوانی به خانوادهام شد و اطلاعات کذبی در مورد احکام زندان، خبر اعدام و تهديدات مختلف داده میشد و قبل از اين که به دادگاه بروم، بازجويم گفت که اگر مصاحبه تلويزيونی نکنم، به ده سال زندان محکوم میشوم.
۱۴ به علت اين که همواره چشمبند به چشم داشتم، نتوانستم اشخاص و مکانها را شناسايی کنم و در طول اين مدت دو بار، يک بار در زندان اوين و يک بار در زندان توحيد از من مصاحبه تلويزيونی به عمل آوردند.
۱۵ در اين ميان عدهای از بازجوها هم بودند که با ديدن اوضاع روحی و جسمی من سعی میکردند که کمترين فشار روحی و جسمی را بر من وارد کنند و همواره بهترين شرايط را برای من فراهم میآوردند.
در مورد محاکمه و اعلام حکم
۱ مرا با چشمبند از سول ۴۱۷ توحيد خارج کردند و نيم ساعت در شعبه ۶ دادگاه انقلاب محاکمه من آغاز شد. از آنجا که به من نگفته بودند که به کجا خواهيم رفت، من گمان میکردم که اين جلسه محاکمه، هنوز همان مراحل بازجويی است و تعجب میکردم که چرا در اين جلسه چشمبند را از چشمهايم باز کردند و تا وقتی که وارد اتاق امور متهمين دادگاه نشده بودم، نفهميدم که محاکمه شدم. از اضطراب ناشی از بازجويیهای پی در پی و کمخوابی و... اسهال و تب و سرگيجه شديد داشتم و به سختی تعادل خودم را حفظ میکردم و در آنجا طی چند دقيقه، مواردی که به آن متهم بودند را خواندند و از آنجا که من تمرکز کافی برای صحبت کردن و دفاع نداشتم، محاکمه به پايان رسيد. به پدرم که خودش را تا آخرين لحظات به آنجا رسانيده بود، گفتند که بالای .۲ ميليون تومان سند را به دادگاه ببرد، اما آنها سند را بازداشت کردند و گفتند که ديگر نمیشود که مرا آزاد کنند و سند هم هنوز در بازداشت دادگاه است.
۲ چند مدت بعد، دوباره مرا به دادگاه بردند و اين بار در همان دفتر شعبه، بدون حضور قاضی، منشی دفتر شخصی را به من نشان داد و گفت که او وکيل مدافع من است، و من گفتم که وکيل نمیخواهم، گفت بايد بخواهی، بدون وکيل نمیشود محاکمه کرد. بناچار قبول کردم و او زير برگهايی را که در جلسه قبلی تنظيم شده بود امضا کرد و به من گفت که طلب بخشش کن و خودش هم در آخرين دفاع گفت که احمد باطبی تحت تاثير جو قرار گرفت و اين اقدامات را انجام داده و از نظام مقدس برای او طلب تخفيف مجازات میکنيم. همين. من محاکمه شدم.
۳ بعد از يک مدت طولانی يک روز ديگر دوباره مرا به دادگاه بردند. در دادگاه آقای حقانی و منشی محترمشان حضور داشتند، آقای منشی برگی را که تا نيمه پر شده بود و روی نوشتهها را گرفته بود، جلوی من گذاشت و گفت امضا کن. پرسيدم که چه چيز را بايد امضا کنم؟ گفت همين برگه را، حکم تو است که وکيلت به آن اعتراض کرده و تو هم بايد امضا کنی، هر کار کردم تا بگذارند برگه را ببينم و از محتويات آن آگاه شوم، نتوانستم. گفتند تو چکار داری، تو فقط امضا کن و سرانجام به ناچار پای برگه را امضا کردم، بدون اين که بتوانم حکم را ببينم و يا بخوانم و يا بفهم.
۴ در چند ماه گذشته، چند بار به دادگاه رفتم که آن هم بابت ملاقات حضوری بود که خانوادهام درخواست کرده بودند.
۵ بعد از گذشت چند ماه، زمزمههايی از اين موضوع که حکم من اعدام است، به گوش رسيد و از آنجا که من حکم را نديده بودم، جای تامل داشت و ما بناچار وکيل اختيار کرديم و با تلاش و کوشش آنها، دريافتيم که پرونده من به شعبه ۳۳ ديوان عالی کشور رفته تا آنجا مورد بررسی قرار بگيرد و در تمام طول اين مدت فقط يک بار به مدت .۲ دقيقه توانستم با وکيلم صحبت کنم و تا به امروز وکلا نه توانستند حکم را ببينند و نه توانستند پرونده را مطالعه کنند.
۶ حدود دو ماه پيش مرا به دادگاه فرا خواندند و گفتند که حکم من در ديوان عالی کشور تاييد شده است و وقتی که حکم را سوال کردم، باز هم جواب دادند که چه کار داری که حکمت چيست؟ گفتم حکم، حکم من است آن وقت تو میگويی چکار داری حکمت چيست و سرانجام نه حکم را به من گفتند، نه ابلاغ کردند تا آن را امضا کنم . بعد هم به من گفتند که وکلايت جاسوس هستند، جاسوس آمريکا و اگر وکالت پروندهات را برعهده داشته باشند، پروندهات سياسی میشود، و من بايد آنها را عزل کنم. گفتند که حکمم درديوان عالی کشور تاييد شده و ديگر از دست هيچ کس کاری ساخته نيست و گفتند اگر من وکلايم را عزل کنم، مرا عفو خواهند نمود. من با اين کار مخالفت کردم، ولی وکلايم با توجه به وعده دادگاه خود را کنار کشيدند و من ناچار خبر عزل آنها را به دادگاه اعلام کردم، در آن روز من با قاضی بحث کردم و گفتم که من با نظام عنادی ندارم، پس چطور مرا محارب دانستی، چطور با چند دقيقه صحبت يکطرفه و بدون هيچ دفاعی از سوی من، مرا گناهکار دانستی؟ اما ايشان گفتند که ديگر همه چيز به پايان رسيده و نمیتوان کاری کرد . من برای ايشان از نحوه دستگيری و تکميل پرونده صحبت کردم، از چگونگی حضورم در آن روزها و ... و چيز جالب اين بود که قاضی محترم نمیدانست که من در آن روزها در کجا بودم، سرانجام به من وعده داد که برای ادامه بحث مرا هفته آينده احضار میکند که هنوز که هنوز است، دارد احضار میکند.
۷ در تاريخ ۷۸/۱۲/۲۶ دوباره مرا به دادگاه احضار کردند، آن روز يکی از کارکنان شعبه ۶ مرا به اتاق ديگری برد و ۴ نفر بازجو برای بازجويی دوباره من آمدند. آنها گفتند وقتی ما میگوييم صادق باشی آزادت میکنيم، منظورمان از آزادی يعنی اين که تو را میکشيم و تو از زندگی آزاد میشوی، ولی اين بار اگر من صادق باشم مرا واقعا آزاد میکنند تا بروم پيش خانوادهام، آنها گفتند که به دنبال عاملان اصلی اين جريانات میگردند و اگر آنچه را که آنها میخواهند بنويسم، با من پيمان آخرتی ( آخرتی يعنی روز قيامت به من پاسخگو باشند) میبندند که رهايم کنند تا بروم به خانهام. گفتند وقتی آقای عزتالله سحابی قبل از جريان کوی دانشگاه پيشبينی میکند که هنگام تعطيلی دانشگاه اتفاقی خواهد افتاد، او حتما در جريان بوده و مسايل از اين قبيل. گفتند که چرا من بايد در زندان باشم و اعضای دفتر تحکيم وحدت به سفر حج بروند. میگفتند که گوته میگويد وقتی میخواهی به داخل چاه بيفتی، ديگران را هم بگير و با خودت ببر داخل چاه. میگفتند اين حرف را گوته گفته. در پی آن پروندهام را آوردند و نشان دادند که حکمم اعدام است. و گفتند برو فکرهايت را بکن تا شنبه ۷۸/۱۲/۲۸ دوباره برای بازجويی به دادگاه احضار شوی، اما ديگر تا پايان سال مرا به دادگاه نبردند.
اين نامه شامل نکات برجسته جريان دستگيری، محاکمه و محکوميتم در سال ۱۳۷۸ بود که بطور خلاصه مطرح نمودم، اما چيزی که فکر مرا به خود مشغول کرده است اين است که امروز هيات ويژه قضاﺋيه هست و از من سوال میکند که چه بر سرت آمده، اما قبل از اين چه اتفاقاتی افتاده و بی سر و صدا، حقوق انسانی که هيچ، خود انسانها زير پای قانون له شدهاند و صدايش هم درنيامده، اما اين را میدانم که اسب چموش قدرت در رکاب آدمها رام میشود و آنها به تناسب ذات و انواع سياق جولان میدهند و در اين تاخت و تاز، يکی مثل لويی شانزدهم بساط زندان و گيوتين را برپا میکند، يکی مثل تزار الکساندر نيکلای دوم تبعيد و جوخه آتش علم میکند و يا مثل موسولينی از قتلعام در کوهستانها فراتر میرود و در آفريقا و حبشه کشتار میکند. آنها با تمام اين هياهو از اين غافل بودند که اسب چموش قدرت جفتک هم میاندازد و آنها را به تناسب اعمال به زمين میکوبد و در اين تکاپو يکی مثل لويی شانزدهم به بساط گيوتين خودش سپرده میشود، تزار آلکساندر نيکلای دوم به آتش جوخه خودش میسوزد و موسولينی را از پايين دار میزنند. و شايد تازه آنها معنی تاخت و تاز را فهميده بودند و شايد آن روز لويی شانزدهم آرزو میکرد تا اسب چموش قدرت دوباره در رکابش رام شود و بساط گيوتين را برچيند، تزار آلکساندر نيکلای دوم تبعيد و جوخه آتش را خاموش کند و موسولينی بجای کشتار آبادانی کند و شايد تازه ايمان آورده بودند که هر سلامی را عليکی است و هر عملی برای ايشان حکم نفس کشيدن را دارد و عکسالعمل آن هر چقدر کوچک باشد، راه نفسشان را میبندد، مثل همان بغض فرو برده مظلومان که تيغ گيوتين را با گردن لويی شانزدهم آشنا کرد، مثل همان گلولهای که سينه الکساندر نيکلای دوم را دريد و همان طنابی که موسولينی را بر دار مجازات آويخت. عبرتانگيزتر بازخواستی که حضرت حق وعده داده تا در دادگاه الهی بازجويی شوند، محاکمه شوند و مجازات شوند، و رعايت حقالناس را بياموزند، انشاالله.
يک سرزمين با بیخدايی پابر جا میماند، اما با ظلم خير (محمد رسول الله)
احمد باطبی