بازجو گفت: اینجا نه حضرت علی هست و نه حضرت عمر، حتی خدا هم اینجا نیست، جان تو دست من است
شهادت یک فعال مدنی عرب ایرانی در مورد بازداشت، محاکمه، زندان و تبعید.
من توفیق حمادی متولد ۱۳۵۲ در شهر اهواز هستم. مدرک تحصیلیام دیپلم است. دوران کودکی و نوجوانیام همزمان با جنگ ایران و عراق بود. خانواده ما در آن زمان در محله لشگرآباد زندگی میکرد. اهواز دایما زیر گلولهباران و توپباران بود. سال ۱۳۶۱ خمپارهای به خانه ما خورد و بخشی از خانه ما را ویران کرد. بخاطر وضعیت جنگی از سال ۶۱ تا ۶۷ به شوشتر نقل مکان کردیم.
فعالیت اصلی خودم را ارسال گزارشهای حقوق بشری و فعالیت خبرنگاری انتخاب کردم
دخل اقتصادی من ضعیف بود و هیچ موقع شغل رسمی یا دولتی نداشتم.در زمان بازداشتم شغل آزاد داشتم و با یکی از دوستانم که مغازه کفشفروشی داشت کار میکردم.عضو رسمی هیچ گروه و سازمان سیاسی نبودم اما با نهادهای غیردولتی و فعالان حقوق بشر و مدنی عرب اهوازی در داخل و خارج از کشور در ارتباط بودم و هستم.
اولین مبارزه سیاسی من حضور در تظاهرات اعتراضی عربهای اهواز در سال ۱۳۶۴ بود که در پی نقل قول اهانتآمیز روزنامه اطلاعات از آقای هاشمی رفسنجانی نسبت به مردم عرب اهواز اتفاق افتاد. این نقطه شروع مبارزات من در ۱۴ سالگی بود که تا امروز ادامه پیدا کرده است. پس از خاتمه جنگ شرایط برای فعالیت خیلی سخت بود، اما در زمان دولت خاتمی خیلی از نهادها و انجیاوها شروع به فعالیت کردند. یکی از این مجموعهها «حزب وفاق» بود که من رسما عضو آن نبودم اما در خیلی از فعالیتهایشان شرکت میکردم. در برنامهها وفعالیت گروههای دیگر مثل موسسه الامجاد هم شرکت داشتم.
از سال ۱۳۶۴ و به دنبال تحقیق و مطالعه نگاهم بازتر شد و ستم علیه مردم را دیدم و متوجه خیلی چیزها شدم. دیدم که چقدر این مردم فقیر هستند در حالیکه سرزمین ما چقدر ثروت دارد. من هیچگاه به اسلحه و مبارزه مسلحانه ایمان نداشتم برای اینکه این همان چیزی است که جمهوری اسلامی میخواهد. جمهوری اسلامی هیچ ارزشی برای جان انسانها قائل نیست. ما در قرنی زندگی میکنیم که عصر ارتباطات است و به راحتی میشود با دنیا ارتباط برقرار کرد و در مبارزه نیازی به اسلحه نیست. یکی از مسائل عمدهای که باعث شکست جنبشهای مردمی شده اطلاع رسانی غیردقیق بوده است، خیلی از خبرگزاریها و نهادها، خبررسانی دقیقی از اعتراضات مردم عرب اهواز نمیکردند و این دست جمهوری اسلامی را برای سرکوب بیشتر باز میگذاشت. بخاطر همین من کار اصلی و فعالیت اصلی خودم را ارسال گزارشهای حقوق بشری و فعالیت خبرنگاری انتخاب کردم که بتوانم صدای انتفاضه را نه فقط به ایران بلکه به کل دنیا برسانم.
اعتراضات فروردین ۱۳۸۴ اهواز
اعتراضات مردم عرب اهواز در روز اول (۲۶ فروردین ۱۳۸۴) در منطقه شلنگ آباد شروع شد که تقریبا نزدیک خانه ما بود. محله ای که بیشتر مردمش بیکارهستند و بیشتر اعتراضات اهواز از آنجا شروع میشود. من در کل اعتراضات شرکت داشتم. مشکل ما در آن موقع این بود که خیلی کم فعالین حقوقبشر را میشناختیم، و با هر که میدانستیم که خارج از کشور هست و فعال است به هر طریق ممکن ارتباط برقرارمیکردیم و خبرها را برای پخش به آنها می رساندیم. من با آقای موسی شریفی که در العربیه فارسی کار میکرد و و مرحوم منصور اهوازی دبیر حزب همبستگی اهواز در لندن و همچنین صلاح مزرعه دبیر حزب جبهه دموکراتیک مردمی الاحواز در کانادا، تماس داشتم و اخبار اعتراضات را به آنها می رساندم.
آن زمان در اهواز تعداد کمی از مردم دسترسی به اینترنت و کامپیوتر داشتند، بنابراین ما مجبور بودیم همیشه از موبایل و تلفن برای اطلاع رسانی استفاده کنیم، بخاطر همین وزارت اطلاعات خیلی آسان ما را کنترل میکرد و مکالمات ما را ضبط میکرد. با این همه، ما راهی جز استفاده از تلفن نداشتیم.
قیام مردم عرب اهواز مسالمت آمیز بود، مردم ابدا اسلحه دست نگرفته بودند. روز و شب فقط تظاهرات میکردند و شعارهایی مثل جانم فدای اهواز (بالروح بالدم لفدیک یا احواز) میدادند. از آن طرف تمام نیروهای امنیتی و نظامی جمهوری اسلامی در سرکوب شرکت داشتند. بغیر از نیروهای ناحیه انتظامی و سپاه پاسداران و نیروهای لباس شخصی، از خارج از خوزستان از جمله از خرمآباد هم نیروی کمکی آورده بودند، علاوه بر آن نیروهایی از حزبالله لبنان و لشگر ۹ بدر عراق –که شاخه سپاه پاسداران در عراق است- هم در سرکوب قیام مردم عرب اهواز شرکت داشتند. من چون کارم خبررسانی بود، سعی میکردم که به هرطریقی شده و با بهانههای مختلف با آنها صحبت کنم که بفهمم آنها از کجا آمدهاند. مثلا موقعی که میدیدم ایست و بازرسی زدند، نزدیکشان میشدم و به یک طریقی سوالی از آنها میکردم که مثلا من میخواهم برم پیش خانوادهام در آن طرف خیابان، آیا مشکلی برایم پیش نمیاد؟ بعد میدیدم بعضی از آنهاعربی را با لهجه لبنانی صحبت میکنند. من خودم آنها را در شلنگ آباد و کوت عبداله دیدم که با اسلحه گرم می آمدند و جوانها را دستگیر می کردند. من در مرکز محلههایی که مردم اعتراض میکردند بودم و ابدا نشنیدم که کسی از نیروهای پلیس یا نظامی کشته شده باشد.
کودک سیزده سالهای بنام یونس شموسی در خط اول بود و مثل سایر تظاهرکنندگان شعار میداد. من خودم با چشمهای خودم دیدم که چطور یکی از عوامل لباس شخصی که پیراهن سفید و چفیه بسیجی به تن داشت با اسلحه کلاش این بچه سیزده ساله را با تیر زد و او درجا کشته شد... کل ملاشیه به هم ریخت ... وقتی چنین وضعیتی پیش میاید مردم دیگر به هر شکل ممکن جواب می دهند حالا با هر چیزی که شده با چوب یا با سنگ
یکی از مشاهدات من در ملاشیه بود که فاصلهاش تا خانه ما تقریبا ۱۵ الی ۲۰ دقیقه است. ملاشیه یکی از محلات حاشیه اهواز است که ساکنانش عرب هستند و کنار جاده اهواز- خرمشهر قرار دارد. روبروی ملاشیه شرکتهای عظیم صنعتی مثل نورد و لولهسازی قرار دارد که عمده کسانی که آنجا کار می کنند افراد غیربومی هستند که از استانهای دیگر به اهواز منتقل شدهاند در حالیکه در محله ملاشیه تقریبا همهاشان بیکار هستند. این محله درکنار شلنگآباد از مناطقی هستند که همیشه در صدر اعتراضات مردمی قرار دارند. فکر کنم روز سوم اعتراضات بود یعنی ۲۸ یا ۲۹ فروردین بود که ملاشیه خیلی شلوغ بود و مردم همه سرملاشیه و درجاده اصلی اهواز به خرمشهر جمع شده بودند. حوالی ۶ بعد ازظهر یگان ویژه پاسداران ناحیه انتظامی آمد و شروع کرد به پرتاب گاز اشک آور و شلیک گلولههای ساچمهای به تظاهرکنندگان. نیروهای ضد شورش با لباسهای سبز و کلاه ایمنی و سپر و باتوم و بعضا با تفنگهای ساچمهای آنجا بودند و نیروهای لباس شخصی هم که پیراهن سفید و شلوار بسیجی و چفیه داشتند و اسلحه دستشان کلاش بود.
کودک سیزده سالهای بنام یونس شموسی در خط اول بود و مثل سایر تظاهرکنندگان شعار میداد. من خودم با چشمهای خودم دیدم که چطور یکی از عوامل لباس شخصی که پیراهن سفید و چفیه بسیجی به تن داشت با اسلحه کلاش این بچه سیزده ساله را با تیر زد و او درجا کشته شد. مردم او را روی دست بلند کردند و بردند به سمت خانوادهاش که آنها شروع کردند به جیغ کشیدن و دیگر کل ملاشیه به هم ریخت و تظاهرات بزرگی شکل گرفت و درگیری تا شب ادامه داشت. چون ساکنان این محله بیشترشان با هم قوم و خویش هستند، وقتی چنین وضعیتی پیش میاید مردم دیگر به هر شکل ممکن جواب می دهند حالا با هر چیزی که شده با چوب یا با سنگ.
دستگیریهای زیادی در اعتراضات ۱۳۸۴ انجام شد، ابتدا نخبگان و فعالین فرهنگی و بچههایی را که در ان جی اوها و حزب وفاق بودند در همان روز اول یا دوم (۲۶ و ۲۷ فروردین) دستگیر کردند. این دستگیریها ادامه داشت و هر روز تعداد بیشتری از فعالان و جوانها را بازداشت میکردند. مردم و خانوادهها برای اطلاع از وضعیت بازداشتشدگان جلوی هنگ نیروی انتظامی میرفتند. من هم میرفتم تا خبر بگیرم که چه کسانی بازداشت شدند و عکسی چیزی از آنها پیدا کنم. بعدها تعدادی از فعالان را با وثیقه آزاد کردند و تعدادی را هم تبعید کردند به جاهای دیگر. کسانی را که درجریان اعتراضات زخمی میشدند به بیمارستان نمیبردند چون درجا دستگیر میشدند. زخمیها را به هر طریقی شده، در خانهها معالجه میکردند. یکی از همین جوانها را که با گلوله ساچمهای زخمی شده بود و در خانه مداوا شده بود بعدا در زندان کارون دیدم. که ساچمهها هنوز در بدنش بود.
قیام فروردین ۱۳۸۴ مردم عرب اهواز با اعتراضات سالهای قبل فرق داشت. این قیام در عرض چند روز تمام نشد و به شکل گستردهای ادامه پیدا کرد. با اینکه صدها نفر دستگیر شده بودند اما مبارزه راه خود را به شکل دیگری ادامه میداد. خیلی از جوانهایی را که میشناختم، فعالیت خودشان را با شعار نویسی و پخش اطلاعیه و خبررسانی و تشکیل جلسات مختلف ادامه میدادند، تا اینکه پس از گذشت یک ماه سمت و سوی دیگری پیدا کرد که همان خواسته وزارت اطلاعات بود.
جوانان عرب اهوازی به دلایل مختلف از جمله ظلم و ستمی که بهشان میشد و عدم آگاهی از شیوههای مبارزات مدنی، زود رادیکال میشوند و این جوانان رادیکال شده طعمه خوبی برای وزارت اطلاعات هستند. یکی از اقداماتی که وزارت اطلاعات معمولا در تجمعات انجام میدهد این است که عواملش را به داخل تظاهرکنندگان میفرستند و شروع میکند به پخش مواد منفجره و چیزهایی از این دست که بعدها دست آویزی بشود برای قاضی و بازپرس تا بازداشتشدگان را به اتهامهایی نظیر محاربه و فسادفیالارض محکوم کنند. برای خود من این جریان پیش آمد، در یکی از جلساتی که تشکیل میشد، و ما هم دور هم جمع میشیدم تا با هم ارتباط داشته باشیم، جو جلسه طوری شد که همه میگفتند که دارند ما را میکشند و باید مبارزه مسلحانه کنیم. یکی از حاضرین پیشنهاد داد که که اگر بمب بخواهید من می توانم تهیه کنم. من همان موقع بر اساس تجربهای که داشتم متوجه این موضوع شدم که این فرد احتمالا ازعوامل وزارت اطلاعات است و به جوانهای مبارزی که میشناختم ، گفتم که مبادا دست به این کار بزنید. گفتم درست است که ما مصدوم و مظلوم هستیم اما این کار درست نیست و ما فقط از طریق درست و مسالمتآمیز مبارزه میکنیم.
دستگیری
در ۱۸ مرداد ۱۳۸۴ حوالی ساعت ۱۲:۳۰ ظهر من همراه خانوادهام در خانه بودیم که در حدود ۶ نفر با لباس شخصی و با اسلحه وارد خانه شدند. به محضی که من از جای خودم بلند شدم، آنها اسلحه کشیدند. پیراهنم را کشیدم بالا و گفتم نگاه کنید من هیچ اسلحهای ندارم. در همین حین آمدند و به من دستبند زدند و در جواب من که پرسیدم آیا حکم دارید؟ گفتند که تو ما را میشناسی و برگه و حکمی هم نشان ندادند. تمام خانه را تفتیش کردند. کمد و وسایل خانه و وسایل آشپزخانه و اتاق خواب و اتاق نشیمن، همه جا را بهم ریختند. چیزی پیدا نکردند، بجز یک سی دی مربوطه به عملیات کتیبه محیالدین آل ناصر (شاخه نظامی حرکت النضال) که آن سیدی هم در کل اهواز پخش شده بود..
در حین تفتیش به خانواده و پدر و مادرم توهین میکردند. مادر و خواهرم را هل میدادند و به پدرم فحشهای رکیک میدادند، بعضی از عواملشان که عرب بودند، به عربی به پدرم توهین می کردند و فحش می دادند. موقعی که از خانه من را بیرون بردند، دستبند زده بودند. همسایهها و کسانی که ما را میشناختند جلوی در جمع شده بودند، بعضی دلداری می دادند که قوی باش، بعضی گریه میکردند. یادم میآید پیرزنی که فارسیاش خوب بود یعنی اهل خرمشهر بود، آمد و به اطلاعاتیها گفت که من بیست سال است که همسایهاشان هستم و تا حالا هیچ خطایی از اینها ندیدهام. بیرون خانه سه تا ماشین ناحیه انتظامی و سه تا پژو شخصی بود که آرم نظامی و دولتی نداشتند. بعد از اینکه سوار ماشین شدم مثل همه بازداشتیها سعی کردم بفهمم که من را کجا می برند؟ داخل ماشین دیگر چشم بند زدند و سرم پایین بود، بعد از تقریبا بیست یا بیست و پنج دقیقه رسیدیم به جایی که صدای باز شدن یک در خیلی بزرگ را فهمیدم. من رو آوردند پایین ، حس کردم که زیر پایم آسفالت نیست. زیر پام ریگ بود، یک نفر آمد و از آستینم گرفت و تقریبا بعد از ۵ دقیقه پیاده روی از چند پله پایین برد و وارد یک سالن شدیم.
سوال کرد که سنی هستی یا شیعه؟ که من هیچ جوابی ندادم. درعمرم من در این مورد اصلا فکر نکردم که بگویم سنی هستم یا شیعه
همانجا ایستادم که حس کردم دور و برم خیلی شلوغ است و آدم های زیادی در رفتوآمد هستند. یک نفر آمد و کمربند و ساعت و کل پولی را که در جیب هایم بود حدود۱۵۰ تک تومانی گرفت. یک نفر سوال کرد که سنی هستی یا شیعه؟ که من هیچ جوابی ندادم. درعمرم من در این مورد اصلا فکر نکردم که بگویم سنی هستم یا شیعه؟ اصلا جواب ندادم. بعد من را آورد در یک اتاقی که حس کردم پشت سرم در بسته شد بعد از یکی دو دقیقه که چشم بندم را بالا آوردم دیدم که در یک اتاق خیلی کوچک به رنگ طوسی هستم. تقریبا دو متر در یک ونیم متر بود. یک پنجره خیلی کوچک داشت اما طوری نبود که بشود دسترسی داشت، خیلی بالا بود و فقط یک دیوار از پشت پنجره دیده میشد. یک موکت مشکی و تقریبا قدیمی و یک پتو داشت، نشستم همانجا و نوشتههای روی دیوار را نگاه کردم که مال بازداشتیهای قبلی بود.
من به همراه ۳۱ نفر دیگر در آن روز دستگیر شدم که از بین آنها فقط با دو نفرشان در تماس بودم. یکی از آنها عضو حزب دموکراتیک اهواز بود که دوستانی در سوریه داشت و با آنها در ارتباط بود و من اخبار و عکسها و گزارشهایی را که تهیه می کردم به او می دادم. همان روز اول بازداشت، گوشم را گذاشته بودم نزدیک دریچهای کوچکی که در پایین در انفرادی بود و به اخبار فارسی که از رادیو پخش میشد گوش میکردم که گفت دستگیری ۳۲ نفر از عوامل انفجارهای شهر اهواز که بلافاصله یکی گفت خاموش کن رادیو را.
بعدها فهمیدم که این بازداشتگاه کجاست. در میدان چهارشیر پشت بیمارستان ابوذر یک پادگان است وابسته به سپاه پاسداران، سپاه ششم. داخل همین سپاه ششم یک بازداشتگاه است که مختص وزارت اطلاعات است یعنی یک بازداشتگاه است که داخل پادگان قرار گرفته و با یک دیوار از پادگان جدا شده است. کل این بازداشتگاه تقریبا ۳۲ اتاق دارد که دو اتاق عمومی است. یعنی مال بعضی از بازداشت شدگانی است که پروندهاشان برای دادگاه کامل شده و یا حکماشان صادر شده . این اتاق عمومی دارای یک حمام و دستشویی در داخل اتاق است و مساحتش هم تقریبا چهار برابر اتاق انفرادی است که من بودم.
بعد از گذشت تقریبا شش ماه من را به سلول جمعی ۲۸ منتقل کردند. قبل از آن در اتاق شماره ۳۲ انفرادی میکشیدم. در اتاق عمومی مجموعهای از فعالین عرب با من بودند. در بهمن ماه ۸۴ دستگیریها خیلی زیاد شد و تقریبا بیشتر بچههای قدیمی را بین دو اتاق عمومی ۲۷ و ۲۸ تقسیم کرده بودند و بقیه سلولها را داده بودند به بازداشتیهای جدید. حتی یادم میآید که تعدادی از بچههایی که توی اتاق عمومی بودند را منتقل کردند به بازداشتگاه شیراز و تهران. یادم هست که آن موقع صدای دو تا بچه کوچک با مادرانشان را میشنیدم که بعدها فهمیدم خانم فهیمه بداوی همسر علی مطیرینژاد و همسر حبیب نبگان دبیرکل ارتش آزادیبخش الاحواز بودند. این مادرها و بچهها را وقتی میبردند به هواخوری ما در اتاق ۲۸ صدایشان را میشنیدیم. بعدها فهمیدم که خانم فهیمه بداوی حامله بود و آنجا در خود بازداشتگاه وزارت اطلاعات زایمان کرد و یک دختر به دنیا آورد. اسم دخترش را کوثر گذاشته بودند.
همان لحظه اول بازجو گفت کاری می کنم که مثل بلبل حرف بزنی، اینجا نه حضرت علی هست و نه حضرت عمر و نه هیچ کس. حتی خدا هم اینجا نیست، جان تو دست من است. خودکار را نشانم می داد و میگفت با این قلم میتوانم اعدامت کنم و با همین قلم میتوانم آزادت کنم
من نزدیک هشت ماه آنجا بودم. بعد از تقریبا شش ماه رفتم در اتاق عمومی شماره ۲۸، قبل از آن در اتاق شماره ۳۲ انفرادی میکشیدم. دراتاق عمومی بعضی اوقات چهار نفر می شدیم و بعض وقتها ۵ نفر و بعضی وقتها هم یک نفر. اتاق عمومی هم سختیهای خودش را داشت. مثلا یک لوله آب بود که همیشه چکه می کرد و فاصله لوله آب تا زمین نسبتا زیاد بود، این قطره آب همیشه می خورد به ته حمام و یک صدایی میداد که مخصوصا در شب خیلی عذابآور بود و یک نوع شکنجه بود. حتی من یکبار پیراهنم را درآوردم و بستم به همین لوله و آویزان کردم که آب دیگر چکه نکند که اطلاعاتیها فهمیدند و امدند داخل اتاق گفتند این مال کیه؟ که من گفتم پیراهن من است و چهار پنج ساعتی فقط بخاطر همین کتک خوردم.
بازجویی و شکنجه
پس از بازداشت، من را به اتاق شماره ۳۲ بازداشتگاه وزارت اطلاعات منتقل کردند، بعد از دو ساعت نگهبان آمد و من را برد به اتاق بازجویی، اولین چیزی که گفتند این بود که شما متهم به اقدام علیه امنیت ملی ایران هستید. بلافاصله بعد از آن که گفتم من قبول ندارم، یادم میآید فقط حس کردم که چند تا لگد خوردم و چند نفر دارند من را میزنند و دیگر همان جا بیهوش شدم. بعد که بهوش آمدم دیدم که در سلولم هستم، نمی دانم چطوری من را برده بودند به اتاقم، بعد از گذشت چند ساعت دوباره من را بردند آنجا و همین شکنجهها تا صبح ادامه داشت.
شش ماه تمام من تحت فشار و بازجویی بودم. همان لحظه اول بازجو گفت کاری می کنم که مثل بلبل حرف بزنی، اینجا نه حضرت علی هست و نه حضرت عمر و نه هیچ کس. حتی خدا هم اینجا نیست، جان تو دست من است. خودکار را نشانم می داد و میگفت با این قلم میتوانم اعدامت کنم و با همین قلم میتوانم آزادت کنم. تمام این شش ماه اینها از من اعتراف میخواستند. از من میخواستند که اعتراف کنم که من فلان جا را منفجر کردهام. در صورتیکه من اصلا اعتقادی به مبارزه مسلحانه نداشتم. چندین بازجو داشتم که هر کدام لحنی داشتند. بعضی از بازجوها لر بودند، بعضیها هم عرب، بعد از تقریبا سه ماه طوری شد که دیگر پنجشنبه و جمعه برای بازجویی نمیآمدند.
اتاقهای ۱ تا ۵ اتاقهای شکنجه و بازجویی بودند. این اتاقها همان شکل انفرادی هستند. یک تخت آنجا بود، با دو تا کابل برق شماره ۶ و یک موکت. در همین سالن دو تا هواکش خیلی بزرگ وجود داشت که موقع شکنجه آنها را روشن میکردند تا صدای جیغ و فریاد زندانی به گوش زندانیان دیگر نرسد
بعدها فهمیدم که سالن بازداشتگاه، دو قسمت دارد و یک در آلومینیمی است که سالن را به دو قسمت می کند که شبها این در را می بندند. پشت این در، اتاقهای ۱ تا ۵ قرار داشتند که اتاقهای شکنجه و بازجویی بودند. این اتاقها همان شکل انفرادی هستند. یک تخت آنجا بود، با دو تا کابل برق شماره ۶ (کابل برق نسبتا ضخیمی که برای اتصال کنتور برق به برق شهری استفاده میشود) و یک موکت. در همین سالن دو تا هواکش خیلی بزرگ وجود داشت که موقع شکنجه آنها را روشن میکردند تا صدای جیغ و فریاد زندانی به گوش زندانیان دیگر نرسد. ولی خب مثلا وقتی من در اتاق ۱ تا ۵ بازجویی میشدم چون نزدیک آن اتاقها بودم صدای جیغشان را میشندیم.
در طول مدتی که در بازداشتگاه وزارت اطلاعات بودم چند جور شکنجه میشدم. یک جور که دراتاق بازجویی و حین بازجویی بود، که مثلا خود بازجو با مشت یا لگد یا بلند کردن میز و صندلی و زدن به سر شکنجه میکرد. یا اینکه دستبند میزدند و قفل میکرد به یک گیره که وقتی میخواستی کامل روی صندلی بشینی، نمیتوانستی و باید نصفه نیمه می نشستی این را بیشتر وقتی استفاده میکردند که میخواستند نخوابی. نوع دیگر این بود که میفرستادند در اتاق شکنجه و شخص دیگری که کارش این بود و با بازجو فرق داشت میآمد برای شکنجه. در اتاق شکنجه، ما را به شکم روی تخت آهنی میخواباندند و دستها و پاهایمان را با دستبند و پابندهایی مخصوصی به تخت میبستند و شروع میکردند به زدن با کابل، اینقدر میزدند تا آدم آرزوی مرگ میکرد. کل بدن را میزدند از کف پا تا سر، حساب کن وقتی می زدند و آدم از شدت درد بخود می پیچید، مچ دستها و مچ پاها از شدت فشار دستبند خونی میشدند. اگر خیلی هم جیغ میکشیدی، یک پتوی سربازی بود که آن را میکردند توی دهان که گلوی آدم مثل چوب خشک میشد، زبان آدم پر از موها و ریشههای پتو میشد، بیهوش میشد و میافتاد، آب میریختند روی صورت برای چند دقیقه نگاهت میداشتند که نفس بکشی، دوباره میخواباندند و دوباره می زدند و دوباره میخواباندند و دوباره میزدند....تا تقریبا پنج ماه اول همینطور بود نه اینکه همیشه ببرند اما حداقل هفتهای دو بار یا سه بار میبردند برای اتاق شکنجه.
وقتی زیر شکنجه آدم التماس می کردی، جیغ میکشیدی و میگفتی یا خدا، یا علی، یا محمد، یاحسین، میگفتند نگو یاخدا، یاعلی و یاحسین. شما به اینها خیانت کردید. شما به اینها پشت کردید. شما به جمهوری اسلامی پشت کردید. میگفتند که شما منافق هستید شما به مولاعلی خیانت کردید. میگفتند زدن شما ثواب دارد، میگفتیم که فردا در روز قیامت که ما را دیدی جواب خدا رو چه می دهی؟ میگفتند زدن شما حلاله ما فتوا داریم. چرا؟ بخاطر اینکه شما محارب هستید، ضد انقلاب هستید، ضد جمهوری اسلامی هستید، ضدولایت فقیه هستید، تجزیه طلب هستید. بعد از شکنجه برای مدتی اجازه نمیدادند آب بخوری و معمولا یک نوع پماد خاصی میآوردند و میدادند که بمالی به پوست تنت تا جای زخمها نماند. بعضی وقتها هم خودشان میمالیدند.
بازجویی در شب خیلی سخت بود . حساب کن آدم را در حال خواب بیاورند در یک اتاق و شروع کنند زیر فشار شکنجه ازش اعتراف بگیرند و ببرندش روی تخت و ۵۰ تا، ۱۰۰ تا، ۱۵۰ تا ۲۰۰ ضریه با شلاق محکم بزنند به صورت، کمر، کف پا و روی سر روی هر جا، بعد دوباره بیاورند بنشانند توی اتاق و ازش بخواهند که اعتراف کند.
یک جور شکنجهاشان اعدام بود. درهمان اتاق شکنجه میگفت برو روی میز، طنابی را که به شکل دار از دیوار یا سقف آویزان بود، میانداخت روی گردنت و مجبورت میکرد که روی میز بایستی، میگفت ببین این دار است و هل میداد و همینکه میخواستی خفه شوی خیلی سریع در عرض چند ثانیه اون بند را میبرید وتو میافتادی روی زمین، آدم برای چند ثانیه خفه میشد، یعنی من را به مرحلهای رساندند که خودم بهشان گفتم اعدامم کنید. میگفتم چرا اعدام نمیکنید، اعدام کنید بگذارید راحت شوم. چند بار این کار را با من کردند. بیش از چهارپنج بار.
میگفتند زدن شما حلاله ما فتوا داریم. چرا؟ بخاطر اینکه شما محارب هستید، ضد انقلاب هستید، ضد جمهوری اسلامی هستید، ضدولایت فقیه هستید، تجزیه طلب هستید
کل بازداتشگاه همهاش ازار و اذیت است. ثانیه به ثانیه آنجا شکنجه است. انفرادی خودش شکنجه است. بعضی وقتها شکنجه روحی و روانی آنقدر سخت بود که من خودم یک کاری میکردم مثلا بیایند من را بزنند که از این فشار روانی خارج بشوم و بروم در یک مرحله دیگر، در یک مرحله ای که درد فیزیکی حس بکنم که دیگه این تو سینهام نماند. حساب کن وقتی در هر حال فشار روحی در انفرادی دو متر در یک متر و خردهای باشی بعد آنجا نگهت دارند و در عرض ۴۸ ساعت کسی سراغ تو نیاید، خیلی سخت است، وحشتناک است، انفرادی جهنمی میشود، آدم حس میکند که نزدیک به جنون است.
هر روز بازجویی یک شکلی دارد و هر روزش با روز قبل فرق میکند، یک روز شما جیغ یک زن را میشنوی که دارد شکنجه میشود، یک روز بازجو میآمد تهدید میکرد که خواهرت را میآوریم اینجا، مادرت رامیآوریم اینجا، پدرت را می آوریم اینجا، بهرحال آدم یک خط قرمزی دارد در زندگیش نسبت به خانوادهاش... می گفت می آوریم بهشان تجاوز میکنیم... همینطوری .. ما با یک گروه خیلی وحشی در آنجا روبرو بودیم که شکل انسان بودند، دست و پا چشم و گوش شبیه انسان داشتند ولی در واقع هیچ چیز از انسانیت نمیدانستند.
من خیلی مقاومت کردم و چیزی را قبول نکردم. برای کسانی که مقاومت میکنند خیلی سخت است. تنها چیزی که در آن شرایط به من کمک میکرد قرآن بود. قرآن خیلی کمک میکرد. آنها می خواستند که ما فقط اعتراف کنیم. آنها میدانستند که ما اینکاره نبودیم. چرا؟ برای اینکه آنها ما را کنترل کرده بودند. من داشتم از ایران با دنیا با موبایلم صحبت می کردم. تا آن موقع گردان محی الدین آل ناصر را دستگیر نکرده بودند و میخواستند یک جور پرونده سازی کنند. مثلا از من میخواستند که بگویم من فرمانداری را منفجر کردم. یعنی کروکی را کشیده بود، اصلآ خودش مینوشت که «من رفتم ماشین فیات را آوردم کنار فرمانداری گذاشتم و سوار ماشین شدم و به همراه این فرد که راننده بوده، من جلو نشسته بودم ایشان پشت سرم نشسته بود...» یعنی سناریو را خودشان طوری برای من درست کردند که به هر کسی دیگری نشان بدهی بگوید که این یکی از عوامل انفجارها است. اینها میخواستند که ما فقط اعتراف کنیم.الان اگر پرونده من را از وزارت اطلاعات بیاورند خب من در پروندهام اعتراف کردهام که من رفتهام و فلان جا را منفجر کردهام. بعد از اینکه مثلا آدم را میبردند دو سه ساعت در اتاق شکنجه زیر کابل و دوباره برمی گرداندند زیر بازجویی، آنجا خود بازپرس سوال را مینوشت و میگفت بنویس من اینکار را کردم و بعد خودش میامد انگشت ما را میگرفت و روی کاغذ را امضا میکرد.
حوالی ماه پنجم، چند نفر از صداوسیما آمده بودند برای فیلمبرداری، در یکی از اتاقها یک میز و یک برگه گذاشته بودند و سوالها و جوابها را هم مشخص کرده بودند، در نهایت هم گفته بودند که باید از مردم و از کرده خود اظهار پشیمانی بکنید و در سوال آخر باید سرت را بگذاری روی میز و گریه کنی، یک سناریوی کامل نوشته بودند. وقتی ما را آوردند در اتاق و پشت میز نشستیم، چشمبند را برداشتند. روبروی ما چند نفر بودند با دوربین و تشکیلات و کلاههایی سرشان کشیده بودند طوری که قیافههایشان معلوم نبود و فقط میشد کمی از چمشهایشان را ببینی. در نهایت من قبول نکردم و گفتم که من حاضرم شما من را بفرستید دادگاه و انجا بیایید ازمن فیلمبرداری کنید. هرچقدر من را آنجا زدند، قبول نکردم که اینها را بگویم چون میدانستم که میخواهند اعدام کنند و کاری را که نکردم به من بچسبانند.
یک شب من را بردند در اتاق بازجویی و یک شلوار و پیراهن نظامی آوردند و یک پوتین نظامی و یک کلاه سیاه رنگی که فقط چشمهایش دیده میشد و فقط یک جایی برای نفس کشیدن داشت، آنها را به من پوشاندند و اول یک اسلحه کلاش و بعد یک آرپی جی به من دادند و گفتند که این را به شکل نظامی بگیر دستت، بعد حالا چند قدم در همان کریدور بدو، حالا اینکار را بکن، اینطوری بگیر... که اینجا حس کردم که دارند از من عکسبرداری یا فیلمبرداری میکنند.
یک بار در اتاق بازجویی، یکی از بازپرسها (حسن کاکا) چند تا عکس از یک سری آدم که اجسادشان خونین بود و یا سوخته بود نشانم داد و گفت که نظرت درباره اینهایی که در جریان بمبگذاری کشته شدهاند چیست؟ گفتم که من با قتل هیچ بنی آدمی موافق نیستم و به اینکار اعتقاد ندارم. فقط یک سوال دارم که این انفجار کجاست؟ اول نگفتند اما در نهایت گفتند که این انفجار پارکینگ کارون اهواز است. قبلا در اتاق ۲۸ که بودم یکی از زندانیانی که در آنجا بود به من گفته بود که قبل از این انفجارها به بازجویانش اعتراف کرده بود که یک گروه چهارپنج نفره داشتند و تصمیم داشتند که پایگاه بسیج وچند جای نظامی را منفجر کنند و حتی خانه آن چند نفر را هم به آنها نشان داده بود. من به بازپرس گفتم که فلان زندانی که به شما درباره این گروه خبر داده بود و شما که آنها را میشناختید پس چرا دستگیرشان نکردید و گذاشتید که این انفجار اتفاق بیفتند؟
از من میخواستند که بگویم من فرمانداری را منفجر کردم. یعنی کروکی را کشیده بود، اصلآ خودش مینوشت که «من رفتم ماشین فیات را آوردم کنار فرمانداری گذاشتم ... من جلو نشسته بودم ایشان پشت سرم نشسته بود...» یعنی سناریو را خودشان طوری درست کردند که به هر کسی دیگری نشان بدهی بگوید که این یکی از عوامل انفجارها است
گفت بله این سهل انگاری ما بود. گفتم شما میتوانستید قبل از اینکار اینها را دستگیر کنید و نگذارید این آدمها کشته بشوند چرا اینکار را نکردید؟ آیا شما در قتل این مردم شریک نیستید؟ اینجا دیگر صدایی نشنیدم و با یک چیزی که خورد در سرم از هوش رفتم. وقتی که بهوش آمدم مدام تا صبح بازجویی و مشت و لگد و شکنجه بود.
تمام دوستانی که در زندان باهاشان آشنا شدم همهشان در اثر فشارهای زیاد، مشکل روحی و روانی پیدا کرده بودند. من خودم از نظر روحی هنوز هم مشکل دارم. این هفت هشت ماهی که در آنجا بودم همیشه در فکرم هست، همیشه یادم است و هیچ موقع از سرم بیرون نمیرود. من شبها خیلی کم میخوابم. اگر هم بخوابم همیشه کابوس میبینم یاد آن شکنجهها میافتم . گاهی اوقات از تخت میپرم حس میکنم که دارند شکنجهام می کنند.
اتهامات
یک نفردر بازداشتگاه بود به اسم حسن کاکا که عرب بود. بعد از ده روز من را بردند در یکی از اتاقهای ۱-۵ که دو نفر آنجا بودند یکی بازجوی من بود ویکی هم همین شخص که نشسته بود و میگفت که قاضی هست. همان اقدام علیه امنیت ملی و چند تا اتهام دیگرا تفهیم کرد و پرسید که قبول دارید؟ گفتم ندارم. گفت آقای تدین بیا این رو ببر و یک نفر آمد و من را از اتاق برد.
هرچقدر من را آنجا زدند، قبول نکردم که اینها را بگویم چون میدانستم که میخواهند اعدام کنند و کاری را که نکردم به من بچسبانند
یکی از اتهاماتی که به من وارد شد عضویت در یکی از احزاب خارج از کشور بود. من آن موقع در آن شرایط و در آن زمان با کسی آشنا شدم که عضو «جبهه دمکراتیک احواز» بود که من نمیدانستم. من کارم این بود که خبررسانی کنم و آن هم به این شکل بود که خبر به هر طریقی باید برسد، حالا از طریق تلفن یا از طریق همین کسی که من با ایشان آشنا شدم. ایشان به سوریه سفر میکرد و در آنجا با شخصیتهای زیادی از هم فکرها و هم حزبیهایش در ارتباط بود که من این را نمیدانستم. بعدها فهمیدم. علاوه بر ایشان یکی دیگر از دوستان من که زیاد با هم رفت وآمد داشتیم هم دستگیر شده بود. اینها به این شکل گروهی از ما درست کردند و «اتهام محاربه و فسادفیالارض را از طریق تشکیل و عضویت در گروهک ابوحمزه الاهوازی شاخه نظامی جبهه دمکراتیک عربی الاحواز» را به ما زدند.
در حین بازجویی پرینت مکالمات من با خارج از کشور را نشان میداد و یا مثلا مکالمه تلفنی من را با آقای منصور الاهوازی و صلاح مزرعه و موسی شریفی که شنود کرده بودند را برایم میگذاشت. میگفت تو میگویی من عضو نیستم ولی داری با انها صحبت میکنی؟ میگفتم خب صحبت کردن من که دلیل نمیشود من عضو باشم، من چیزی را که دیده بودم میرساندم، میگفت چرا مثلا ما را متهم میکنی که پسر سیزده ساله را در ملاشیه کشتیم؟ میگفتم من خودم دیدم که شما کشتید، من دیدم همان شخصی که لباس شخصی پوشیده بود همان بسیجی با چفیه که دور گردنش گذاشته بود چطور آن کودک را کشت؟ اینجا دیگر شروع می کرد به زدن و میگفت زبان درازی میکنی، میگفت همین پخش اعلامیه و همین گزارشگریات باعث شد که مردم بیایند در خیابان و کشته بشوند و تو مسبب انفجارات هستی و تو باعث کشته شدن این مردم هستی، این حرفها مال روزهای آخر بازجویی بود، بعد ازشش ماه انفرادی، میخواستند حداقل من اعتراف کنم که عضو فلان گروه بودم.
شرایط نگهداری
در چهار ماه اول بازداشتم هیچ تماسی با خانوادهام نداشتم و پس از آن هم فقط دو تماس تلفنی کوتاه داشتم. بار اول بعد از حدود چهار ماه اجازه دادند که برای دو دقیقه با خانوادهام صحبت کنم، یکبار هم بعد از برگزاری دادگاه توانستم خانوادهام را ملاقات کنم. تقریبا در اوایل ماه هفتم بود که با چشمبند و پابند و دستبند من را منتقل کردند به ستاد خبری وزارت اطلاعات و در حضور یکی از عوامل وزارت اطلاعات توانستم به مدت ده دقیقه با خانوادهام ملاقات کنم. آن روز من از ناحیه پا کمی میلنگیدم. وقتی پاشدم که دست مادرم را ببوسم مادرم فهمید و گفت چته؟ گفتم که چیزی نیست و پایم سر شده چونکه گفته بودند حق نداری درباره پایت حرف بزنی، از بس که با کابل زده بودند روی پایم، میلنگیدم.
در این مدت که در بازداشتگاه وزارت اطلاعات بودم. دسترسی به هیچ چیز نداشتیم انگار ما در دنیای دیگری بودیم و غیر از بازجو و کسانی که شکنجه میکردند با کسی برخوردی نداشتیم. ما حتی برای دستشویی رفتن هم محتاج آنها بودیم. یک ساعتهایی داشتند که خودشان میآمدند و زندانی را برای دستشویی یا وضو میبردند مثلا بعد از غذا یا هنگام اذان صبح، اما بغیر از آن اگر کسی احتیاج ضروری پیدا میکرد که حتما باید دستشویی یا حمام برود باید در میزد و درخواست میکرد که بعضی وقتها در را باز میکردند و با یکی دو تا توهین میبردند.
وقتی من از آنها قرآن خواستم، بخاطر گرفتن قرآن خیلی شکنجه شدم برای اینکه بهشان گفتم که اگر از یک اسراییلی میخواستم که یک قرآن بهم بدهد مطمئنا برایم یک قرآن می آورد ولی اسراییلی بیشتر از شما رحم دارد، بخاطر همین خیلی عصبانی شدند
روزنامه و قلم ممنوع بود. کتاب هم اگر زندانی درخواست میکرد فقط نهجالبلاغه و قرآن و مفاتیح می دادند. ما برای نوشتن آنجا از جلد آلومینیمی بستههای کوچک کره یا ماست استفاده می کردیم. ما آن آلومینیم را درمیاوردیم و به شکل دایره میبریدیم که این کاغذ آلومینیم رو میشد باهاش روی دیوار نوشت که به رنگ طوسی شبیه مداد درمیاد. البته هر چند وقت یکبار می آمدند بازرسی و اگر میدیدند که کسی اتاقش زیاد شعر و نوشته داره، ممکن بود کتک بخورد و شکنجه شود و ازش میخواستند که پاک کند، مثلا وقتی من از آنها قرآن خواستم، بخاطر گرفتن قرآن خیلی شکنجه شدم برای اینکه بهشان گفتم که اگر از یک اسراییلی میخواستم که یک قرآن بهم بدهد مطمئنا برایم یک قرآن می آورد ولی اسراییلی بیشتر از شما رحم دارد، بخاطر همین خیلی عصبانی شدند.
در بازداشتگاه وزارت اطلاعات من را بعد از چند ماه برای اولین و آخرین بار به هواخوری بردند، یادم میآید موقعی که من را بردند در هواخوری و آًفتاب به من زد تمام پوست بدنم شروع کرد به خارش، مثل اینکه یک نفر با سوزن بیاید بزند به پوست بدن آدم. یک لحظه که نگاه به آفتاب کردم فکر کردم که تمام شد و من هیچی را نمیبینم فقط تو این فرصت مثل یک دیوانه دنبال یک جایی میگشتم که سایهای باشد که خودم را در آن سایه از آفتاب قایم کنم. بعد از گذشت چند دقیقه بدنم کمی عرق کرد و یک کم این خارش از بین رفت ولی باز هم نمیتوانستم سرم را بیارم بالا و آسمان را نگاه کنم.
دادگاه
هشتم اسفند ۱۳۸۴ من را به همراه چهار نفر دیگر به دادگاه بردند. با یک ون سفید ما را به پارکینگ دادگاه انقلاب در کیانپارس اهواز منتقل کردند و تا بعدازظهر و پایان ساعت اداری ما را آنجا داخل ماشین نگه داشتند و بعد یکی یکی بردنمان داخل شعبه یک دادگاه انقلاب، من بعنوان متهم ردیف دوم، دومین نفری بودم که به داخل دادگاه بردنم.
از قاضی خواستم حداقل دستبند و پابندم را باز کنند، گفتم ، بالاخره من یک حقوقی دارم وشما یک شخص بیطرف هستید. چرا من باید با دستبند و پابند در دادگاه باشم؟ که ایشان هیچ اعتنایی نکرد و جوابی نداد
یادم میآید که با دستبند و پابند بودم ولی وقتی که داخل دادگاه رسیدیم چشم بند را بالا زد. از قاضی خواستم حداقل دستبند و پابندم را باز کنند، گفتم ، بالاخره من یک حقوقی دارم وشما یک شخص بیطرف هستید. چرا من باید با دستبند و پابند در دادگاه باشم؟ که ایشان هیچ اعتنایی نکرد و جوابی نداد. در کنارش یکی از بازجویان من در وزارت اطلاعات نشسته بود که من از صدایش شناختم و داشت بصورت کنایهآمیزی میخندید.
قاضی جوانی به اسم احمدی گلبان آنجا بود و یک فردی بنام پیریایی که بعدا فهمیدم دادستان اهواز بود. یکی از بازجویان اطلاعات هم پیش من نشسته بود و فردی بنام جواد طریری که وقتی من نشستم قاضی گفت آقایی که پشتسر شما نشسته وکیل شما است که در طول جلسه دادگاه حتی یک کلمه هم صحبت نکرد، فقط من بودم که از خودم دفاع میکردم. دادگاه اصلا عادلانه نبود. اصلا دادگاهی به آن معنا درکار نبود، همه چیز از قبل آماده شده بود.
ابتدا پیریایی به مدت نیمساعت متن شکایت دادستانی را خواند، بعد از صحبتهای مدعیالعموم قاضی اعلام رسمیت دادگاه کرد و به من گفت که شما متهم به محاربه و فساد فی الارض و قیام مسلحانه ضد نظام جمهوری اسلامی هستید که اینجا من از جای خود بلند شدم و ایستادم گفتم شما با چه حسابی به من اتهام میزنید؟ کو تانکم؟ کو اسلحهام؟ کو گردانی که من دارم؟ کدام کشور من را ساپورت کرده؟ شما حتی یک کلت پلاستیکی هم از من نگرفتید؟ ایشان پرسید که شما نفی میکنید؟ گفتم بله من نفی میکنم. بعد ایشان گفت شما با افراد بیگانه در خارج از کشور و با کسانی که با نظام جمهوری اسلامی ایران ضد هستند در ارتباط بودید. گفتم بله. من با آقای منصور الاهوازی و موسی شریفی و صلاح مزرعه در ارتباط بودم. گفت شما خبررسانی کردید درمورد اوضاعی که در اهواز بود؟ گفتم بله من خبر رسانی کردهام. گفت که شما عضو جبهه دموکراتیک هستید؟ گفتم من عضو هیچ گروهی نیستم. گفت شما با آنها در تماس بودید، صدایتان را داریم. گفتم درست است، من نگفتم که من با انها حرف نزدم. من حرف زدم من گزارش دادم اما این دلیلی نیست که من عضو آنها باشم، من عضو هیچ گروهی هیچ مجموعهای هم نیستم. گفت این را هم نفی میکنید؟ گفتم من عضو هیچ گروهی و حزبی نیستم و من فقط با خارج در ارتباط بودم و فقط گزارشگری کردم. گفت نامه ریاست جمهوری را شما پخش کردید منظورشان همان برگه است که از دفتر محمد خاتمی درآمد. گفتم این نامه در کل سایتها و کل خیابانها پخش بود.
قاضی گفت که شما متهم به محاربه و فساد فی الارض و قیام مسلحانه ضد نظام جمهوری اسلامی هستید که اینجا من از جای خود بلند شدم و ایستادم گفتم شما با چه حسابی به من اتهام میزنید؟ کو تانکم؟ کو اسلحهام؟ کو گردانی که من دارم؟ کدام کشور من را ساپورت کرده؟ شما حتی یک کلت پلاستیکی هم از من نگرفتید؟
من تا آخرین لحظهای که در دادگاه بودم قبول نکردم که عضو گروهی بودم. قاضی گفت شما در بازجوییها اعتراف کردید؟ گفتم زیر شکنجه اعتراف کردم. من که در هتل نبودم آنجایی که من بودم شکنجه میکردند و من هم بخاطر همین قبول کردم ولی اینجا می گویم که من قبول ندارم. اینجا دیگر هیچی نگفت. راجع به بمب گذاریها حتی یک سوال هم ازمن نکردند. یعنی اصلا در دادگاه موضوع بمبگذاریها مطرح نشد حتی، نه راجع به من و نه راجع به آن ۴ نفر دیگر، چون اینجا دیگر گردان محیالدین ناصر را گرفته بودند و یک کم فشار روی ما پایین آمده بود.
بعد از دادگاه ما را برگرداندند به بازداشتگاه اطلاعات، همان شب و قبل از شام دو تن از بازجویانم آمدند و گفتند مگر ما شکنجهات کردیم؟ مگر توعضو نیستی؟ گفتم من عضو هیچ کجا نیستم. گفت ببین بگذار برایت ثابت کنم که تو محاربی. تو با خبررسانی و پخشکردن اعلامیه، باعث کشته شدن مردم تو خیابان شدی و کمتر از کسی که رفته بمب گذاشته مقصر نیستی و تو محارب و مفسد فی الارض هستی. گفتم یعنی شما کسی که آدم بکشد و کسی که خبرنگاری بکند را یکی می دانید؟ که دیگر اینجا گفت تو زبان درازی می کنی و زبانت کار دستت داده و شروع کرد به زدن و فحش دادن به خانواده و خواهر و مادرم و من فقط جیغ میکشیدم.
حکم
چند روز بعد، یک از بازجویان آمد گفت برو خدا رو شکر کن که طناب دار از گردن تو پایین آمد، گفت که تو محکوم به ۵ سال زندان شدی، ۳ سال در اهواز و ۲ سال در تایباد خراسان. هیچکدام از ما پنج نفر به اعدام محکوم نشدیم. اینجا دیگر وزرارت اطلاعات بقول خودشان تمام عوامل انفجارات را گرفته بود. ما به اتهام «محاربه و فساد فی الارض از طریق قیام مسلحانه علیه حکومت جمهوری اسلامی ایران تحت عنوان اعضا و هواداران جبهه دمکراتیک خلق عربی اهواز و عضویت در گروه ابوحمزه زیرشاخه جبهه دمکراتیک خلق عربی اهواز مستقر در خوزستان» محاکمه شدیم و به اتهام عضویت در گروه ابوحمزه به حبسهای سنگین و تبعید محکوم شدیم.
در اواخر اسفند ۱۳۸۴ و چندروز مانده به عید، هشت نفر از ما را با ماشین ون سفید به زندان کارون اهواز منتقل کردند.
حکم اولیه من دو سال حبس در زندان کارون و سه سال حبس در تایباد مشهد بود امابعد از اینکه ما را فرستادند زندان کارون این حکم عوض شد. تقریبا بعد از ۲۵ روز مشاوره زندان دنبال ما فرستاد و اینبار حکم ما را اینجور گفت که پنج سال حبس در زندان کارون و سه سال تبعید در برداسکن خراسان.
زندان کارون
به محض ورود به زندان کارون و پس از کارهای اداری اولیه، من را به همراه طاهر تمیمی و بشیر حمادی به بند ۸ فرستادند. در شب اول هیچکدام از ما که از اطلاعات به زندان آورده شده بودیم، اصلا نخوابیدیم، همه دلمان میخواست همدیگر را ببینیم و حرف بزنیم و قدم بزنیم. پس از یک مرحله خیلی سخت، اینجا تازه داشتیم نفس میکشیدیم. بالاخره توانستیم قدم بزنیم، به راحتی دوش بگیریم، آدمهای جدید ببینیم، صدای آدم بشنویم.
زندان کارون شامل ۶ بند است که همه این بندها با یک کریدور به هم وصل میشوند که در ابتدای این کریدور افسرنگهبانی داخل زندان قرار دارد. برای بند ۸ که ما بودیم، هفتهای یکبار روزهای سه شنبه ملاقات بود. یک هفته برای مردان و یک هفته هم برای زنان، ملاقات با مادر و خواهر بیشتر اوقات حضوری بود. کل زندان کارون در آن موقع ۴ خط تلفن داشت که در افسر نگهبانی داخلی بود و هر روز نوبت یک بند بود که کل اعضای بند در حد یکی دو دقیقه با هزار تا مشکل و سختی تماس بگیرند. کیفیت غذای زندان بسیار پایین وغیربهداشتی بود. بیشتر زندانیان مجبور میشدند از فروشگاه زندان تن ماهی، یا چیزی بخرند و بخورند. در هر بند فروشگاهی بود و زندانی میتوانست خرید کند. زندان کارون توسط سپاه پاسداران اداره میشود. یعنی رئیس زندان و معاون عضو سپاه پاسداران بود. آقای ابوالقاسم علوی رئیس کل سازمان زندانها یک سپاهی سرسخت بود. در طول مدتی که من در زندان کارون بودم دو نفر رئیس زندان بودند که یکیشان آقای صالح صداوی بود و دیگری آقای کیانی.
پس از مدتی تعداد بچههای فعال عرب که از بازداشتگاه اطلاعات به زندان کارون آوردند بیشتر شد آن موقع تقریبا کل تعداد بچهها هشتاد الی ۹۰ نفر شدکه در بندهای مختلف پخش بودند. از مجموعه حرکت نضال یا همان گردان محیالدین نیز بعضیها را آوردند، اول همه را آوردند در انفرادیهای زندان، اما بعد از بیست روز تعدادی را آوردند داخل بند و بقیه را برگرداندند به بازداشتگاه وزارت اطلاعاتو از همان وزارت اطلاعات بردند و اعدام اشان کردند.
پس از مدتی ما را منتقل کردند به ساختمان جدید بند ۸ که از محوطه کریدور زندان کاملا جدا بود. اسم این بند جدید بند کارگری (یا بندسبز) بود و ما مجبور بودیم که از۸ صبح تا ساعت ۲ بعدازظهر در خیاطخانه بند کار کنیم. در خیاطخانه لباسهای سربازی و ورزشی تکواندو و این چیزها دوخته میشد. همه کسانی که در بند سبز بودند، مجبور بودند در خیاطخانه کار کنند، و در قبال اینکار هیچ مزدی دریافت نمیکردند فقط اجازه داشتند که در یک بند تا حدی نو و تمیز زندگی کنند. اما این بند هم مشکلات خودش را داشت، کاملا جدا از بقیه بندهای زندان بود و مشکلات زیادی برای تماس با دیگران و رفتن به کتابخانه و بهداری زندان وجود داشت. برای همه این کارها باید درخواست مینوشتیم به افسر نگهبان و اگر او قبول میکرد اجازه میدادند.
پس از مدتی، ما تعدادی از بچههای انتقالی از اطلاعات گفتیم که ما محکوم به حبس شدیم، محکوم به حبس با کار و اعمال شاقه که نشدیم که مجبور باشیم هر روز در خیاطخانه کار کنیم. درخواست انتقال به بندهای دیگر را دادیم. من را به همراه بعضی از بچهها مثل طاهر تمیمی و ناظم بریهی به بند ۳ که بند محکومین به قتل بود، منتقل کردند. بند سه ۶ تا اتاق داشت و آمار اتاقها حتی به ۷۰ نفر هم میرسید و خیلی شلوغ و کثیف بود. بعضی وقتها امار بند سه به ۴۰۰ یا ۵۰۰ زندانی میرسید. حساب کن که با چهار تا دستشویی و چهار تا حمام چند ساعت باید در صف باشی که فقط بتوانی یک دوش بگیری! من و خیلیهای دیگر چون جدید بودیم و تخت خالی نبود، کفخواب بودیم.
اینجا یک مرحله جدید از مبارزه برای من شروع شد که یک مبارزه صددرصد حقوقی بود. آییننامه زندانها توسط یکی از بچهها به دستم رسید و من متوجه شدم که خیلی از حقوق زندانیان توسط اداره زندانها نادیده گرفته میشود. زندانیها هم بخاطر ترس از ضرب وشتم، جرئت اعتراض نداشتند. اولین کسی که خیلی قوی اعتراض کرد، ریسان سواری بود. ریسان معلم و در بند ۶ بود. آن موقع میشد بین بندها تردد کنی و دوستانت را در بندهای دیگر ببینی. من با هماهنگی یکی دونفر از بچهها از جمله عبدالرضا نواصری و محمدعلی سواری شروع کردم به اعتراض به رئيس زندان، معاون زندان، رئیس کل زندانها، رئیس اداره بازرسی زندانهای استان خوزستان و هیاتهای قضایی که میآمدند. میگفتم مگر نباید طبق آییننامه تکفیک جرم باشد پس چرا یک بند سیاسی نداریم، خب برفرض که هنوز جرم سیاسی نداریم اما به گفته شما مگر جرم ما امنیتی نیست؟ پس حداقل یک اتاق باید برای متهمان امنیتی باشد.
موضوع مهم دیگری که من همیشه اعتراض میکردم، بهداری بود. یک اتاق خیلی کوچک بود که پنجره خیلی کوچکی داشت و و یک جعبه شبیه جعبههای بزرگی که برای لوازم یدکی هست، گذاشته بود جلوی پنجره و به هر کسی که مراجعه میکرد، قرصی میداد. برای همین قرصها هم صف خیلی طولانی بود. یکی از اعتراضاتم این بود که از این قرصها اگر بیش از حد استفاده بشود زندانی به قرص معتاد میشود.
قبل از اینکه ما را به زندان کارون منتقل کنند یک زمینه ذهنی علیه ما بین زندانیان درست کرده بودند. دو چیز علیه ما گفته بودند. یکی اینکه اینها عوامل انفجارها هستند و دیگر اینکه اینها وهابی هستند. در حالی که مثلا خود من اصلا آدم ملتزمی در دین نیستم یا بعضی از بچههای ما اصلا شیعه بودند وحتی یکی از آنها طلبه حوزه علمیه بود. بعد از اینکه ما مدتی در زندان بودیم خیلی از جوانهایی که در زندان بودند تحت تاثیر ما آگاه شدند ومثلا از موادمخدر دست کشیدند. آنها میدیدند که ما برای حقوق آنها اعتراض میکنیم و مبارزه می کنیم و تحت تاثیر قرارگرفتند. در نتیجه این اعتراضها، من دوباره به بازداشتگاه اطلاعات منتقل شدم.
انتقال اول به بازداشتگاه اطلاعات
یک روز عصر در بهمن ۱۳۸۵ که در حال قدم زدن در حیاط بند ۳ بودم، حوالی ساعت ۴ افسر نگهبانی داخلی من را خواست. معمولا عصرها کسی را برای کار اداری نمیخواستند. حس کردم که این بار متفاوت است. عبدالرضا نواصری گفت که اگر بردنت اداره اطلاعات سعی کن بفهمی که بچههایی که از سوریه آوردن آیا در بازداشتگاه اطلاعات هستند یا نه؟ آنها یک سری از فعالان عرب اهوازی بودند که در سوریه پرونده پناهندگی داشتند اما با فشار جمهوری اسلامی تحویل ایران داده شده بودند.
من دوباره به همان بازداشتگاه اداره اطلاعات منتقل شدم، در سه روز اول بازجویی نشدم. برای همین تحت فشار بودم که بفهمم بازجو از من چی میخواهد؟ بعد از سه روز یکی از بازجویانم که خیلی به من فشار میآورد و همیشه در حین بازجویی مرا میزد به سراغم آمد و یک گره به چشمبندم زد که مطمئن شدم خودش است. چون همیشه اینکار را میکرد. به من گفت که فکر کردی ۵ سال حبس دادیم یعنی تمام شد و فکر کردی که دیگر نمیتوانیم اعدامت کنیم؟ چرا دست از کارهات نمیکشی؟ گفتم ببخشید چه کاری مثلا؟ گفت تو در زندان با عبدالامیر کعبی-(یکی از بچههای حرکت النضال)-همیشه دست به دست هم توی کریدور قدم میزنی و آنجا اسمات را گذاشتهاند ابوعمر! رئیس زندان میاد اعتراض می کنی، معاون زندان میاد اعتراض می کنی، قضات میآیند اعتراض می کنی، گفتم یعنی ما حق نداریم روی تخت بخوابیم؟ ما حق نداریم روزانه یکبار دوش بگیریم؟ حق نداریم که برویم دکتر؟ گفتم آیا شما موافق هستید با مواد مخدر در زندان؟ به رئیس زندان میگوییم آقا چرا مواد مخدر توی زندان هست؟ کی این مواد را میآورد زندان؟ میگوید که خانواده زندانیان و ملاقات کنندگان این مواد را می آوردند در زندان.
اینجا بازجو رفت و بعد از ده دقیقه وقتی آمد، فقط این را متوجه شدم که از میز پرت شدم و دوباره شروع کردند به زدن. سه نفر بودند، فحش می دادند پدرسگ منافق، بی شرف، شما باید اعدام بشوید. بعد از ضرب و شتم مرا دوباره برگرداندند به سلول و دو روز به سراغم نیامدند. بعد از دو روز مرا دوباره بردند و تعهد از من گرفتند که حق نداری هیچ گونه اعتراضی به هیچ شخصیتی بکنی و اگر بخواهی زیاد جلو بروی تبعیدت می کنیم. خودش نوشت و گفت امضا کن، پس از آن دوباره تا روز دهم به سراغم نیامدند و روز دهم به زندان کارون اهواز برگرداندنم.
در این حین من که در سلول ۲۹ بودم از هرفرصتی مثل غذا آوردن استفاده کردم تا متوجه شدم که بچههایی که از سوریه آوردهاند در اتاق ۲۸ هستند. دربرگشت به زندان کارون در ۲۴ بهمن ۱۳۸۵ من را به قرنطینه منتقل کردند که همان شب فهمیدم که سه نفر از بچهها (ریسان سواری، ماجد آلبوغبیش، قاسم سلامات) در انفرادی هستند و قرار است که فردا صبح اعدام شوند.
زندان «کلینیک روان درمانی ترک اعتیاد»
بعد از گذشت تقریبا دو ماه، در آبان ۸۶ من را به زندان «کلینیک روان درمانی ترک اعتیاد» تبعید کردند که یکی از بدترین و سختترین دوران زندان من بود. کلینیک روان درمانی ترک اعتیاد، زندان ناشناختهای در وسط بیابان در کنار شهری بنام «وس» در ۱۵ کیلومتری شهر اهواز بود. ساختمان این زندان قبلا منازل مسکونی تکنسینها و مهندسین روس بود که در نیروگاه برق ورامین در نزدیکی شهر وس کارمی کردند. آنجا ۲۶ واحد دو طبقه خانههای سازمانی بود که دورتادور این خانهها را فنس کشیده بودند و شده بود زندان. فقط دو واحد از این ۲۶ واحد بند زندان بود و یک واحد هم بهداری. یک واحد دیگر برای کارکنان زندان و یک واحد هم بخش اداری زندان بود. یک واحد را هم بعنوان کتابخانه نامگذاری کرده بودند اما هیچکس آنجا نمیرفت. یک واحد هم خیاطخانه بود که اگر زندانی خیاطی بلد بود میرفت آنجا کار میکرد. این زندان هیچوسیلهای برای گرم کردن غذا نداشت و غذا همیشه در ظرفهای یکبارمصرف و بصورت سرد توزیع میشد، مثلا اگر برنج بود با کلی روغن ماسیده روی آن که اصلا نمیشد خورد. فروشگاه هم در زندان نبود و هفتهای یکبار مسئول بند میآمد و سفارش خرید میگرفت. این گونه ممکن بود کنسرو بادمجان یا لوبیایی چیزی بشود تهیه کرد. برای ۱۷۰ نفر زندانی بند فقط چهار تا دستشویی و دو تا حمام وجود داشت که آبگرمکنهایش هم برقی بودند و فقط برای سه چهارنفر اول آب گرم بود و بقیه باید با آب سرد در زمستان دوش میگرفتند.
کلینیک روان درمانی ترک اعتیاد، زندانی در وسط بیابان در کنار شهری بنام «وس» در ۱۵ کیلومتری شهر اهواز بود... این زندان هیچوسیلهای برای گرم کردن غذا نداشت و برای ۱۷۰ نفر زندانی بند فقط چهار تا دستشویی و دو تا حمام وجود داشت زندانیان جوانهایی بودند که بیشترشان کارتن خواب و بیماریهای واگیردار مانند سل، هپاتیت یا ایدز داشتند
زندانیان جوانهایی بودند که بیشترشان کارتن خواب و بیماریهای واگیردار مانند سل، هپاتیت یا ایدز داشتند. به محض ورود من را فرستادند بند ۱۱، یعنی دو بند هفت و یازده داشت که من را فرستادند بند ۱۱. شاید من اولین زندانی سیاسی بودم که فرستادنم به زندان کلینیک رواندرمانی. در این بند ۱۷۰ زندانی بود. هر واحد شش اتاق داشت که یک اتاق هم خالی بود با یک تلویزیون که عملا بیشتر محلی بود برای کشیدن مواد مخدر مثل تریاک و کراک و حشیش.
قبل از انتقال به زندان کلینیک، افسرنگهبان خارج زندان کارون، من را برای چند ساعت به عنوان تنبیه به سگدونی فرستاد. سگدونی یک اتاق خیلی کوچک در محوطه زندان است که آدم نه میتواند در داخل آن بایستد و نه دراز بکشد. زندانیها را برای شکنجه به مدت یکی دو روز می فرستند به سگدونی. پس از سه چهارساعتی که در سگدونی بودم با مینیبوس من را به همراه تعدادی دیگر به کلینیک بردند. حتی اجازه نداند که من خودم وسایلم را جمع کنم، مسئول اتاق وسایلم را جمع کرد و برایم آورد.
پس از یک ماه درخواست ملاقات با رئیس زندان کردم و به او درباره وضعیت زندان و مصرف مواد مخدر اعتراض کردم و خواستم که مرا به زندان کارون بفرستند. رئیس زندان، صالح صداوی، همان کسی بود که قبلا در زندان کارون رئيس بود و من همیشه با او در مورد حقوق زندانیان درگیری داشتم و اینجا فرصت خیلی خوبی بود که از من انتقام بگیرد. به محض اینکه از اتاق رئیس بیرون آمدم، افسر نگهبان دستور داد که مرا بردند و در حیاط بند دستبند و پابند زدند و بستند به میله پرچم و در سرمای زمستان گذاشتند که تا صبح آنجا بمانم طوریکه تمام بدنم از شدت سرما بی حس شد. گاهی وقتها هم یک آفتابه آب به رویم میریختند که از بدنم بخار درمیآمد. تاصبح ماندم آنجا و وقتی که خواستم برگردم به داخل بند، حتی نمیتوانستم راه بروم.
یک شب، نصیرینیا رئیس بازرسی اداره کل زندانها آمده بود و تقریبا ساعت نه بود که من را خواست به اتاقک افسر نگهبان. به محض اینکه رفتم توی اتاق شروع کرد به توهین و گفت ما تو را آوردیم اینجا که آدم بشی، اگر خفه نشی و جلوی زبانت را نگیری این بار می فرستیم به بدترین زندانها. از من خواست که ته سیگارهای حیاط را جمع کنم، گفتم چرا باید من جمع کنم من حتی ته سیگار خودم را زمین نمیاندازم. میگفت تو باید پوستت بخوره به استخوانت آن موقع توبهات توبه است. گفتم که مگر من مال حرام خوردم یا اینکه از دیوار خونه کسی بالا رفتم؟ به مجردی که این حرف را زدم کارمندها شروع کردند به توهین و زدن با مشت و لگد. روز بعد هم دوباره مرا دستبند و پابند زدند و به میله پرچم بستند. چهار پنج بار در زندان کلینیک به خاطر اعتراضهایم مرا به میله پرچم بستند.
یکبار در دفتر رئیس زندان با قاضی ناظر بر زندان ملاقات کردم که مشاور و معاون زندان کلینیک هم بودند. با احترام گفتم که اینجا کلینیک روان درمانی ترک اعتیاد است و من نه مشکل روانی دارم و نه اعتیاد. اینجا سل هست، هپاتیت هست، من را به زندان کارون برگردانید. یادم میاید که رئیس زندان، قاضی را علیه من تحریک میکرد و می گفت این عامل چندین شورش در زندان کارون بود. این اگر از زندان بیرون برود، انتقام این تروریستها را از ما میگیرد که من گفتم به هیچ کس اجازه نمیدهم که با چنین حرفهایی بخواهد از من یک کینه توز بسازد. من از حقوق خودم و زندانی دارم صحبت می کنم. اینجا پشت سر خودت نوشته که اینجا کلینیک روان درمانی و ترک اعتیاد است، تو الان به من ثابت کن که این جا کلینیک است؟ اینجا دیگر قاضی شروع کرد به توهین کردن و فحش دادن. گفتم که من دست شما اسیرم لااقل مثل یک اسیر با من رفتار کنید، چرا من را می بیندید به پرچم؟ چرا آب سرد به رویم میریزید؟ چرا نمیگذارید خانوادهام را ببینم؟ چرا همیشه مرا ممنوع الملاقات می کنید؟ چرا با من مثل یک حیوان رفتار می کنید چرا به سربازها دستور می دهید که با باتوم و شلنگ من را بزنند؟ کمی توهین کردند و گفتند برو بیرون! همین.
بعد از تقریبا سه ماه، هیاتی از تهران برای بازدید آمده بود که رئیس زندان اینها را به بند ۷ برد. من به محضی که فهمیدم رفتم طبقه بالای بند ۱۱ و منتظر شدم که آنها از بند ۷ بیایند بیرون و شروع کردم با صدای بلند صدا کردمشان، صدایم آنقدر بلند بود که آنها برگشتند و آمدند به بند ۱۱. من رفتم توی حیاط و همان صحبتهای تکراری خودم را گفتم. گفتم من بعنوان یک زندانی سیاسی، اینجا چیکار می کنم؟ و مشکلاتی را که در زندان بود برشمردم. گفتم اینجا ایدز هست و هپاتیت هست و سل هم هست. رئیس اداره کل زندانها پرسید مثلا چه بیمارانی اینجا هستند؟ گفت یک نفر سلی برای من بیاور، در اتاق ما دو نفر مبتلا به سل بودند که آمدند جلو و تا یکیشان خواست سلام کند یک تکه خون از دهانش افتاد جلوی هیات که کل هیات عقب رفتند. گفتم چرا همه ترسیدید؟ من که دارم اینجا با این ها زندگی می کنم؟ چند نفر دیگر از زندانیانی که بیمار بودند و هپاتیت داشتند و ایدز داشتند هم آمدند جلو، بعضی از اعضای هیات گفتند خب درخواست بنویس، همانجا چندین درخواست آماده داشتم که به تک تکشان دادم.
چند روز بعد، یکی از کارمندان اجرای احکام کلینیک آمد و گفت که یک درخواست بنویس و بعد از من خواست که قول بدهم که چند روز دیگر با هیاتی که میآید حرف نزنم، و او هم بعد از پانزده روز من را به زندان کارون می فرستد. همین هم شد و بعدا از پانزده روز آمد توی بند و گفت که وسایلت را جمع کن. اواخر اسفند ۸۶ بود که بعد از ۴ ماه برگشتم به زندان کارون.
بازگشت به زندان کارون
من را به اتاق ۳ در بند شش منتقل کردند. اینجا دیگر سیاست زندان کلا عوض شده بود. زندانیانی را که اتهام امنیتی داشتند جمع کرده بودند در اتاق ۳ بند ۶ و برخوردشان با این زندانیها خیلی تند و سختتر شده بود. قبلا میشد بین بندها تردد کرد و مثلا به کتابخانه رفت و به کلاس قرآن اما اینبار دیگر نه. یک اتاقک در هر بندی زده بودند که یک کارمند زندان در آن بود. وقتی برگشتم به اتاق ۳ حدود ۸۰ یا ۹۰ نفر بودیم. دیگر کسی از بچهها نبود که حکم اعدام داشته باشد، همه بچهها را اعدام کرده بودند دیگر. بودند کسانی که در بازداشتگاه وزارت اطلاعات بودند ولی در بند سه اتاق سه کسی نبود که محکوم به اعدام باشد. بچههایی بودند که محکوم به ابد بودند مثل حمزه سواری، ناظم بریهی، یحیی نواصری، عبدالامام زائری، عبدالزهرا هلیچی، و یا رمضان نواصری که محکوم به ۳۰ سال حبس بود که فرستادنش به زندان اقلید شیراز. زندانیان سیاسی غیرعرب هم مانند بچههای سازمان مجاهدین خلق و بچههای بلوچستان و پژاک هم در اتاق بودند.
نمیتوانم بگویم که با انتقال به زندان کارون دیگر همه چی خوب شد. در زندان وقتی تحت فشار باشی این فشارها با تو میماند یعنی هیچ راهحلی نداری که این فشار را خالی بکنی؟ کجا بروی؟ توی تخت؟ توی اتاق؟ قدم بزنی در بند؟ چقدر قدم بزنی؟ یک ساعت؟ دو ساعت؟ سه ساعت؟ بعد دوباره بیایی توی اتاق؟ وقتی تجاوز به حریم زندانی میشود و ساعت ۳ نصفه شب مثلا بیست سی تا سرباز به همراه چند درجهدار و کارمند میآیند وسط اتاق و اتاق را زیر و رو میکنند، انگار زلزله آمده.
رئیس زندان، قاضی را علیه من تحریک میکرد و می گفت این عامل چندین شورش در زندان کارون بود. این اگر از زندان بیرون برود، انتقام این تروریستها را از ما میگیرد که من گفتم به هیچ کس اجازه نمیدهم که با چنین حرفهایی بخواهد از من یک کینه توز بسازد. من از حقوق خودم و زندانی دارم صحبت می کنم
تو را پا برهنه توی حیاط زندان برای چندین ساعت نگه می دارند با حرفها و دشنامهای خیلی بد و رکیک. یا مثلا یک زندانی را که معتاد بود حاضر بود بخاطر مواد هر کاری بکنه تحریک میکردند علیه ما، چند تا از بچههای ما همینطوری چاقو خوردند و ضربه دیدند و اینها همه با هماهنگی رئيس زندان بود.
انتقال دوم به بازداشتگاه اطلاعات
اینجا دیگر موبایل توسط کارکنان زندان وارد زندان شده بود و گوشی و سیمکارت به قیمت خیلی گرانی در داخل زندان، خرید و فروش میشد. من توانستم از یکی از بچهها یک موبایل بخرم و با خانواده ام و فعالان عربی که در خارج از کشور میشناختم تماس گرفتم. اداره اطلاعات از طریق عاملش در بین زندانیان فهمیده بود که من موبایل دارم. پیش از من هم دو نفر دیگر از همبندیهایم را برده بودند به اداره اطلاعات که یکی از انها دربازگشت به من گفت که وزارت اطلاعات میداند که تو موبایل داری و راجع به تو از من خیلی سوال کردند. همانروز من موبایل را شکستم و انداختم در توالت و خودم را برای بازجویی آماده کردم. در یکی از روزهای شهریور سال ۸۷ من را به همراه دو نفر دیگر از بچهها، به بازداشتگاه وزارت اطلاعات بردند. چون میدانستم که برای چی اینجا هستم بخاطر همین زیاد تحت فشار نبودم. این بار در اتاق ۲۰ انفرادی بودم. همان روز اول مرا برای بازجویی خواستند که این بار بازجویم عرب بود و عربی با من حرف میزد. اولین سوالش این بود که شما درزندان موبایل دارید و چطور موبایل را تهیه کردهای و با چه کسانی در خارج از کشور در تماس بودی؟ همان روزها مادرم عمل قلب انجام داده بود که من گفتم موبایل را از یکی از عوامل زندان گرفتم برای اینکه بتوانم با مادرم که بیمار است صحبت کنم و میخواستم از حال مادرم باخبر شوم. حتی یادم میآید گفتم که اگر روز عمل مادرم امکان فرار از زندان را داشتم حتما فرار میکردم چون من خبری از مادرم نداشتم. بازجو دو تا کشیده زد که جواب سوال من را بده که با چه کسی در خارج از کشور در تماس بودی؟ گفتم که من اصلا با خارج از کشور تماس نگرفتهام، که انجا بلند شد و رفت و بعد از نیم ساعت با یک شخص دیگر آمد دست من را گرفت و دوباره مرا برد در اتاق شکنجه و خواباند و شروع کرد به زدن. با همان کابل شش که قبلا میزدند. میدانستم اگر اعتراف کنم شاید اعدامم کنند، اعتراف نکردم.
تقریبا یک دو ساعت همانطور میزد. بعد دوباره بردنم انفرادی و بازجوی اولم برگشت. همان بازجویی که پروندهام دستش بود. این بار از تلفن با من صحبت نکرد و تازه من فهمیدم که چرا اینها دارند شکنجه می کنند و چرا دارند من را اذیت می کنند؟ گفتند موقعی که دوستانت درخواست آزادی مشروط یا درخواست ملاقات مینویسند، چرا به آنها میگویی ننویسید با درود فراوان به مقام معظم رهبری؟ من این حرف را آنجا چندین بار به بچهها گفتم که وقتی که نامهنگاری می کنید سعی کنید که اداری بنویسید و از اصطلاحاتی مثل حقیر، این بنده حقیر و اجرکم عندلله و ... استفاده نکنید، بالاخره این با روحیات شما نمیخواند، شما آزادیخواه هستید، در نامهنگاری خودتان را ذلیل نشان ندهید. بالاخره من به همراه غلامحسین کلبی متنی را امده کردیم و گفتیم هر کس می خواهد بنویسد به این شکل بنویسید. اینجا دیگر گفتم بله من این حرف را زدم. حاضر بودم این را قبول کنم اما تلفن را قبول نکنم.
خود بازجو اینجا آمد و پروندههایمان را گذاشت جلوم که اسم و شماره پرونده را دیدم که به شکل الف ویژه و ب ویژه نامگذاری شده بود. گفت ببین دوستانت چقدر درخواست عفو و بخشش نوشتند. ببین چقدر درخواست نوشتند. تو چرا نمینویسی؟ در کل طول حبسم من هیچ درخواست مرخصی یا عفو و بخشش نکردم. در کل طول حبسم برای جمهوری اسلامی ایران یک بار هم انگشت نزدم و درخواست نکردم. در مورد کلینیک رواندرمانی هم با من صحبت کرد و گفت که ما بودیم که فرستادیمات کلینیلک رواندرمانی، و می خواستیم یک کم حالت رو جا بیاریم. مگر مرتبه اول ازت نخواستیم که اگر هر کسی آمد آنجا شما اعتراض نکنید و جلو آنها را نگیرید و اعتراض نکنید؟ چرا تو حرف گوش کن نیستی؟
یک موضوع دیگر که گفتند این بود که چرا در داخل زندان دارید هستهسازی میکنید؟ چرا دارید بین زندانیان اتحاد ایجاد میکنید؟ یک کاری که ما در اتاق ۳ انجام دادیم این بود که چون بعضی از زندانیها وضع اقتصادیشان خیلی ضعیف بود و خب نمیشد که یک نفر غذای خوب بخورد اما بغل دستیاش نتواند بخورد، ما به اتفاق چند تا از بچههای اتاق ۳ یک حساب مشترک باز کردیم و گفتیم که هر کسی که خانوادهاش پول حواله میکند به این حساب مشترک بریزد و ما از آن حساب مشترک روزهایی که غذای زندان بد بود برای همه اتاق غذا تهیه میکردیم و همه اتاق با هم در یک سفره و مثل هم غذا میخوردیم که این موضوع خیلی برای وزارت اطلاعات غیرقابل تحمل بود. گفتم خب اینکه زندانی که وضع اقتصادیش بد است مثل بقیه و همه با هم یک سیبزمینی یا گوجه وخیار و تن ماهی بتواند بخورد کجای این بد است؟
تقریبا ده روز در بازداشتگاه اطلاعات بودم و سه بار من را فرستادند اتاق شکنجه که همان بازجوی اول خودم شکنجهام می کرد. یادم میاید که می گفت که فکر نکن ما پنج سال حبس دادیم تو محارب با خدا هستی و ما می توانیم هرلحظه حکم ات را عوض کنیم، همانطور که دفعه قبل عوض کردیم. تنها چیزی که من را در بازداشتگاه اطلاعات خیلی نگرانم کرده بود این بود که مبادا اینها صدای من را داشته باشند که خدا را شکر نتوانستند ثابت کنند که من با خارج از کشور تماس گرفته ام. بعد از پانزده روز من را آوردند به زندان کارون که دیگر اینجا واقعا فشار خیلی بود. خیلی اذیت می شدم. ده روز قبل از اینکه من را بفرستند تبعید من به دستور رئيس زندان در انفرادی زندان کارون بودم.
طبق قانون کسی که بار اول محکوم به حبس شده است، پس از گذاشت نصف حبس می تواند درخواست عفو بنویسد و اگر اجرای احکام موافقت کند نصف حبسش را می بخشند. یکی از دوستانم در بند، بدون اطلاع من از طرف من درخواستی نوشته بود و به تایید مشاوره زندان رسانده بود و در یکی ازملاقاتها از طریق خانوادهاش به اجرای احکام رسانده بود. بیست و سوم آبان ۱۳۸۷ من را به افسر نگهبان خارج خواستند و گفتند که باید انگشتنگاری شوی. وقتی دلیل را پرسیدم گفتند که با عفومشروط تو موافقت شده است، که من جا خوردم. برای اینکه من که درخواستی ننوشته بودم. چون من در روحیاتم نمیگنجد که از جمهوری اسلامی درخواست عفو و بخشش کنم. حتی یکبار هم از آنها درخواست عفو و بخشش نکرده بودم بنابراین خیلی خوشحال نبودم.
تبعید بردسکن
روز ۲۳ آبان ۸۷ من را تحت الحفظ به همراه دو درجهدار و یک سرباز نیروی انتظامی به تبعیدگاهم در برداسکن خراسان رضوی فرستادند. قبل از خروج از اهواز با درخواست من اجازه دادند که به مدت یک ساعت با خانوادهام در خانهامان ملاقات کنم. من به همراه حدود سی نفر افغان با اتوبوس به مشهد منتقل شدم و از آنجا به همراه یک سرباز و یک درجهدار راهی برداسکن شدم. در همین حین توانستم یک کپی از دادنامهام را از ماموران همراهم بگیرم. طبق حکم من محکوم به ۳ سال تبعید در برداسکن بودم. دادستان برداسکن به محضی که این برگه را خواند تا محاربه و افساد فی الارض و قیام مسلحانه ضد نظام جمهوری اسلامی ایران را دید، اصلا با یک نگاه خیلی بد به من نگاه کرد که حس کردم که اینجا هم من راحت نخواهم بود. بعد مرا فرستاد ناحیه انتظامی که رئیس هنگ ناحیه انتظامی برداسکن نیز دستور داد من را به پاسگاه برداسکن بردند. در پاسگاه ازمن خواستند که یک دفتر بخرم و هر روز صبح برای امضای روزانه به پاسگاه بروم.
این تبعید بازهم یک مرحله خیلی سختی بود، برداسکن شهر بسیار کوچک و به شدت مذهبی بود. مشکل این بود که این شهر نه مسافرخانه داشت و نه پارک و نه مثلا سینما، خیلی شهر مظلومی بود. من پول زیادی همراه نداشتم و یادم هم رفته بود که شناسنامهام را با خودم بیاورم. تقریبا به مدت ده روز در خیابان بودم یعنی جایی نداشتم بخوابم. پاسگاه من را فرستاد به زائرسرا، یک زائرسرایی بود در برداسکن که مسئول زائرسرا سپاهی بود. به محض اینکه فهمید من تبعیدیام و سیاسیام بیشتر لج کرد و راهم نداد. من ده شب، روبروی همان زائرسرا آتش درست میکردم و مینشستم همان جا در خیابان. یک شب از بازرسی حفاظت اطلاعات ناحیه انتظامی آمدند و من را با خود بردند و کمی سین جین کردند که ببینند کی هستم؟ گفتم اگر میخواهید راجع به من بدانید زنگ بزنید اداره اطلاعات اهواز من هیچ حرفی برای گفتن به شما ندارم. گفتم شما فقط با این مسئول زائر سرا تماس بگیرید و بگویید که من را راه بدهد که حداقل من چند وقت آنجا باشم تا خانواده ام پول بفرستند تا من بتونم یک خانه کرایه بکنم که همین هم شد.
یک ماهی در زائرسرا بودم تا خانواده ام برایم یک مقدار پول فرستادند. به کمک چند نفر از جوانهای برداسکن که در خود زائرسرا کارهای بنایی می کردند توانستم زیرزمین کوچکی که شبیه سوئیت بود اجاره کنم. کل طول اقامتم در برداسکن تقریبا شش ماه بود، در این مدت چون کاری هم نداشتم هزینههایم را یا دوستانم میفرستادند و یا مبلغ کمی که خانوادهام برایم میفرستاد که خب جوابگوی مخارجم نبود. مشکلاتی هم با رئیس دادگاه داشتم، چون دائما می رفتم که مرخصی بگیرم اما مرخصی بهم نمیدادند. یک فاکسی را از اهواز نشانم داد که گفته بود به هیچوجه با مرخصی من موافقت نشود. من درخواست کردم که حداقل من را معرفی بکنند به جایی که بتوانم کار کنم و کرایه خانهآم را بدهم که نتیجهای نداشت.
تو این مدت من بازهم با خارج از ایران با شخصیتهایی که میشناختم، تماس میگرفتم، به این شکل که به محض اینکه تماس میگرفتم همان موبایل را به یک شکلی یا میفروختم یا پس میدادم یا سیمکارت را نابود می کردم. در تماسهایی که میگرفتم وضعیت زندان را میگفتم و اسامی زندانیان و از وضعیت خودم صحبت میکردم.
یک روز از دادستانی من را معرفی کردند تا برای کار به جهادسازندگی بروم. یک آدرسی داد گفت شما بروید اینجا، به محضی که رفتم فهمیدم که اینجا جهادسازندگی نیست و ستاد خبری وزارت اطلاعات برداسکن است. یک نفر آمد و گفت که برو و روبروی دیوار بایست. بعد یک نفر آمد با من صحبت کرد و گفت الان فهمیدی اینجا کجاست؟ گفتم نه، گفت اینجا همان جاییکه تو بودی؟ اینجا ستاد خبری وزارت اطلاعات است. دیگر من فقط دعا می کردم که از آنجا بیام بیرون، از یک طرف شانس آوردم که موبایلم با من نبود و دعا می کردم که زودتر از اینجا خلاص بشوم چون دیگر گفتم که حتما زیر کنترل بودهام.
خروج از ایران
بعد از اینکه از ستادخبری بیرون آمدم با یکی از دوستانم به کاشمر در نزدیکی برداسکن رفتیم. دوباره یک گوشی و سیمکارت تلفن گرفتم و با آقای صلاح مزرعه در کانادا تماس گرفتم و گفتم که احساس میکنم این بار دیگر وزارت اطلاعات میخواد دستگیرم کند و من دیگر نمیتوانم اینجا بمانم، باید بیرون بروم. همان شب شماره یک قاچاقچی انسان در سلماس را به من دادند که بعد از یک هفته در ۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۸ از برداسکن خارج شدم و فرار کردم به تهران و از تهران به تبریز و از تبریز به سلماس. چند ساعت بعد به اتفاق چند نفر ازجمله دو نفر سومالیایی و چند نفر افغان رفتیم به سمت مرز و پس از چند ساعت پیادهروی شبانه در ۱ خرداد ۱۳۸۸ که درست روز تولدم بود از مرز گذشتم و وارد ترکیه شدم. خودم را به کمیساریای عالی پناهندگان در وان معرفی کردم. پس از مصاحبه من را فرستادند شهر آغری و تمام دوران پناهجوییام را در شهر آغری بودم تا اینکه در ۴ بهمن ۱۳۹۱ خاک ترکیه را به مقصد آمریکا ترک کردم .
***