بنیاد عبدالرحمن برومند

برای حقوق بشر در ایران

https://www.iranrights.org
ترویج مدارا و عدالت به کمک دانش و تفاهم
قربانیان و شاهدان

پدر را به جرم نوگرایی دینی حبس کردند، پسر را بر اساس اعتراف اجباری اعدام کردند

مصاحبه بنیاد برومند با عوده عفراوی
بنیاد عبدالرحمن برومند
۲۴ فروردین ۱۳۹۴
مصاحبه

اساس وقایع روی داده و دانسته‌های شخصی‌ام نوشته شده است. داده‌ها و مطالب این گواهی‌ که جزئی از دانسته‌های شخصی‌ام هستند همگی درست و واقعی‌اند. در این گواهی‌ منبع یا منابع داده‌ها و مطالبی را که جزئی از دانسته‌هایم نیستند، امّا به درستی آن‌ها اعتقاد دارم، مشخص کرده‌ام.

زمینه

من عوده عفراوی فرزند کریم، متولد اول فروردین ۱۳۳۳ (۲۱ مارس ۱۹۵۴) در اهواز هستم؛ متاهل و دارای شش فرزند. سه خواهر و سه برادر دارم که یکی از برادرانم که کارگر شرکت لوله نورد اهواز بود در جریان بمباران هواپیماهای عراقی در سال ۱۳۶۳ کشته شد. فوق لیسانس روانشناسی بالینی از دانشگاه اهواز دارم و سی سال به عنوان روانشناس در بیمارستان گلستان دانشگاه اهواز کار کرده‌ام. در سال ۱۳۸۳ بازنشسته شدم. بعد از بازنشستگی، مرکز خدمات روانشناختی ابن هیثم را تاسیس کردم و سعی کردم که از این طریق خدمتی به همشهریان خودم بکنم. ما برای ارتقا سطح سلامتی روانی مردم جزوات و بروشورهایی را به رایگان در سطح مدارس و دبیرستانها توزیع می‌کردیم. در کنار آن و برای ارتقای فرهنگی جامعه هم به طور مرتب، جلسات قرآن و آموزش زبان عربی در منزل خودم و یا دوستان دیگر برگزار می‌کردیم

فعالیت ها قبل از دستگیری

در جلسات قرآن که در موسسه داشتیم عده‌ای از جوانان شرکت می‌کردند و علاوه بر خواندن قرآن و عربی، صحبت‌های مختلفی می‌شد. من خودم فکر نوگرایی در دین دارم. من مسلمانم ولی فکر نویی دارم و می‌خواستم این فکر نو را مطرح کنم. من هم به شیعه انتقاد دارم و هم به اهل سنت، شیعه گری اساس عقلی و نقلی از قرآن ندارد، طبقه روحانیت که الان حاکم است از دست ندادن جایگاهی که دارند برایشان خیلی مهم است. این‌ها ترس از آگاهی مردم دارند. این‌ها از ائمه موجودات فرا بشری ساختند و با همین الفاظ مردم را تحقیر می کنند. وقتی می‌گویند امام معصوم یعنی یک موجود ماورایی و غیر قابل دسترس که مردم نمی توانند به این مقامات برسند. معصوم کسی است که خطا نمی کند، نه سهوا و نه عمدا، این با ساختار بایوسایکولوژیک انسان جور در نمی آید. با قران جور در نمی‌آید. اما تا بخواهی حرف نویی را مطرح کنی اقایان تحمل نمی کنند. تا بخواهی به شیعه انتقادی مطرح کنی، می گویند که شما سنی هستی؟ شما بهایی هستی؟ شما وهابی هستی؟ این اتهام‌ها را می چسبانند.

من هم به شیعه انتقاد دارم و هم به اهل سنت، شیعه گری اساس عقلی و نقلی از قرآن ندارد، طبقه روحانیت که الان حاکم است از دست ندادن جایگاهی که دارند برایشان خیلی مهم است. این‌ها ترس از آگاهی مردم دارند. این‌ها از ائمه موجودات فرا بشری ساختند و با همین الفاظ مردم را تحقیر می کنند

واقعیت این است که یکی از علل بیماری‌های روانی، مشکلات اجتماعی و اقتصادی و سیاسی است. اینها همه به عنوان استرس بیماری‌زا هستند و باید به مردم گفته شود و در این زمینه کار بشود که ما در موسسه انجام می‌دادیم. در جلسات قرآنی که ما داشتیم از همه چیز صحبت می‌شد. حالا ممکن است که صحبت‌های مختلفی هم شده باشد اما این دلیل و مدرکی نیست که در واقع هم این جور بوده باشد. اینها همه در تئوری بود، بین تئوری و عمل فاصله است.

پس از اعتراضات فروردین ۱۳۸۴ در اهواز*، تعدادی از کسانی را که در جلسات موسسه شرکت می‌کردند بازداشت کردند. عده‌ای قبل از ما بازداشت شدند و عده ‌ای هم بعد ازما. قبل از بازداشت هم نیروهای امنیتی، یکی دوبار افرادی به صورت ناشناس (که احتمالا نیروهای امنیتی بودند)، من را تلفنی تهدید کرده بودند که مرکز شما برای خدمات روانشناختی نیست و به منظور دیگری دایر کرده‌اید.

دستگیری

در دوم آبان ۱۳۸۴، هفت هشت نفر از ماموران اطلاعات من را در مرکز مشاوره بازداشت کردند. در برابر درخواست من برای ارائه حکم بازداشت، گفتند که حکم داریم اما نشان ندادند و گفتند می‌رویم آنجا و با هم صحبت می‌کنیم. من را به خانه بردند و تمام خانه را گشتند و هر چه که داشتم از کتاب و روزنامه و مجلات ایران فردا** و کامپیوتر، همه را بردند. خانه ما بزرگ بود و آنها هر کدام در اتاقی رفته بودند و من در حیاط قدم می‌زدم و موقعیت فرار داشتم، یعنی به راحتی می‌توانستم فرار کنم اما اصلا فکر نمی‌کردم که این اتهامات را به من بزنند. پیش خودم می‌گفتم دو سه روز بیشتر مرا نگه نمی‌دارند برای چی باید فرار کنم ولی خب متاسفانه چیز دیگری از آب درآمد.

پس از بازداشت، من را به بازداشتگاهی منتقل کردند که متوجه نشدم کجاست اما فکر می‌کنم نزدیک فرودگاه اهواز بود، چون صدای نشست و برخاست هواپیماها را می‌شنیدم. همان لحظه که ‌خواستند من را داخل سلول ببرند من مقاومت کردم و اعتراض کردم که شما گفتید صحبت می‌کنیم نه اینکه داخل سلول ببرید، که بلافاصله من را داخل اتاقی بردند و سه نفری به مدت یک ساعت، یک ساعت ونیم به باد کتک گرفتند و این شکنجه و انفرادی تا شش ماه ادامه پیدا کرد.

شرایط نگهداری

سلول من تقریبا دو متر در دو متر و بیست سانت بود و داخل سالنی قرار داشت که معلوم بود کسان دیگری هم آنجا هستند. گاهی وقت‌ها صدای افرادی که شکنجه می‌شدند می‌آمد و حتی صدای زن‌هایی که همراه با بچه‌هایشان آنجا بودند می‌آمد. در داخل بازداشتگاه و خارج از سلول، ما را با چشم‌بند و دستبند این طرف و آن طرف می بردند. در داخل سلول یک موکت بود با یک پتو برای زیر و یک پتو هم برای رو، همین. نه کتابی بود، نه روزنامه ای، هیچی نبود. شبانه‌روز شما با دیوارهای سفید سرو کار داشتید. در هفته‌های اول بازداشت بقدری فشارها و بازجویی‌ها طولانی بود که حتی اجازه حمام رفتن هم نمی‌دادند. ما برای حمام و دستشویی رفتن و وضو گرفتن حتی باید منتظر می‌ماندیم که آنها ما را به دستشویی منتقل کنند. یک ماه پس از بازداشت و با اصرار و خواهش من یکبار اجازه دادند که به مدت یک دقیقه با خانواده‌ام تلفنی آن هم فقط به زبان فارسی صحبت کنم. بعد از تماس من خانواده‌ام توانستند برای من لباس بیاورند. قبل از آن کفش و شلوار ما را گرفتنه بودند و لباس‌های بازداشتگاه را داده بودند که خب ما تنمان نمی‌کردیم. در تمام این مدت فقط یکبار اجازه دادند خانواده‌ام را ببینم. پس از گذشت حدود سه ماه در ستاد خبری اداره اطلاعات با خانواده‌ام به مدت ده دقیقه ملاقات کردم که آن هم گفتند که حق نداری درباره بازداشت چیزی صحبت کنی.

بازجویی

در بازداشتگاه اطلاعات، برای مدت شش ماه در سلول انفرادی و تحت شکنجه،‌ توهین،‌ تحقیر قرار داشتم بدون اینکه حق وکیل یا تماس و ملاقات با خانواده به من بدهند. اوایل بازداشت چون مصادف با ماه رمضان بود بازجویی‌ها تماما شب بود اما پس از ماه رمضان، وقت و بی‌وقت در تمام ساعات روز و شب برای بازجویی می‌بردند. بازجویی‌ها بعضی وقت‌ها در خود سلول بود و بعضی وقت‌ها هم در اتاق‌های بزرگی که آنجا بود. وقتی می‌خواستند بزنند به اتاق‌های بزرگتری می‌بردند. در هنگام بازجویی و ضرب و شتم و شکنجه هم چشمهایمان بسته بود. من که نمی‌دیدم اما بازجوها چند نفر بودند و من از صدایشان می‌توانستم تشخیص دهم که خود بازجوها همان‌هایی بودن که شکنجه هم می‌کردند. در بینشان هم عرب بود و هم فارس.

در هفته اول کاری با من کردند و این‌قدر زدند که نمی‌توانستم حتی برای رفتن به دستشویی از جای خودم بلند شوم. دنده‌های من خرد شده بود، تمام بدنم کبود شده بود، صورتم ورم کرده بود. بینایی‌ام تحت تاثیر قرار گرفته بود. دندان‌های من لق شده بود.

من نمی توانم واقعیت آنجا را تصویر کنم که چطور برخورد می کردند. نمی توانم بگویم آنها چه می گفتند. هر چه از دهانشان درمی‌‌آمد به ما می‌گفتند. از فحش و بد و بیراه تا توهین و تحقیر. در هفته اول کاری با من کردند و این‌قدر زدند که نمی‌توانستم حتی برای رفتن به دستشویی از جای خودم بلند شوم. دنده‌های من خرد شده بود، تمام بدنم کبود شده بود، صورتم ورم کرده بود. بینایی‌ام تحت تاثیر قرار گرفته بود. دندانهای من لق شده بود. یک کاری با من کرده بودند که بعد از یک هفته وقتی می‌خواستند من را به اتاق بازجویی ببرند از این افشره‌های خوشبو کننده می‌زدند، یعنی بو گرفته بودم. تا سه ماه ناخن‌های من کبود و سیاه بود.

ضرب و شتم آنها معمولی که نبود، آنها در این کار تخصص دارند. مثلا طوری با کف دو تا دست به دو طرف شقیقه‌ها می‌زدند که آدم احساس می کرد الان خونریزی مغزی می کند. مثلا طوری با مشت می زدند که دندان‌ها لق می‌شد،‌ جوری زیر بغل آدم می‌زدند که فکر می‌کردی الان دنده هایت پاره می‌شود، یک چیزی داشتند که نه چوب بود و نه آهن، مرتب با آن می زدند. این‌قدر می زدند تا بیحال می شدی و می‌افتادی زمین. مثل توپ با شما بازی می کردند. در یک اتاق هفت هشت نفری با پا و دست و چوب مثل توپ به جانت می افتادند. شما هر چی مقاومت می‌کردی، بیشتر می زدند. شما را مثل توپ می کردند یعنی دیگه بحث صندلی نیست شما را روی زمین می‌خواباندند و با دست و پا و چوب می‌زدند.

گروهی از تهران آمده بودند که برای ۴ و ۵ شب متوالی از حوالی عصر و اول شب شروع می‌کردند و تا ۲ یا ۳ شب ما را تحت فشار می‌گذاشتند که بالاخره یک فیلمی بسازند. آنها می‌خواستند که اعتراف کنی و حرف‌های آنها را پشت دوربین بگویی

یادم نیست چندبار، اما تقریبا هر روز به نوعی ما را شکنجه می‌کردند. بعضی وقت‌ها که برای رفتن به دستشویی در می‌زدیم، می‌آمدند ما را به فحش و بد و بیراه می گرفتند که هی می خواهید بروید دستشویی؟ بعضی وقتها هم که اصلا کارمان نداشتند. می‌گفتند بشین یک ساعت دیگه می‌خواهیم بیاییم برای بازجویی،‌ یک ساعت دیگه می‌آمدند می گفتند یک ساعت دیگر می‌اییم برای بازجویی. همین انتظار که هر لحظه ما را می‌خواهند ببرند عذاب‌آور بود. ‌یکبار یک مشت نارنجک و تفنگ و این چیزها در صندوق برای من آوردند و گفتند ببین ما این‌ها را از همشهریانت گرفتیم، ما از همه چی خبر داریم این‌هایی که باهاشان کار می‌کنی همین‌ها هستند. ما همه را گرفتیم. حالا به دروغ سعی می‌کردند که یک چیزهایی را تلقین بکنند.

مدام سوال می‌کردند که انتفاضه اهواز تحت تاثیر افکار شماست، تو با خارج ارتباط داری، دستور این بمب‌گذاری‌ها را تو دادی، باید بگویی با کی در ارتباط بودی؟ در جلسات قرآن چی مطرح می‌شد؟ درسته که شما قرار بود که آپارتمان‌های اهواز را بمب‌گذاری کنید؟ من جواب می‌دادم که اصلا آیا با عقل خودتان جور درمی‌آید؟ اگر تشکیلاتی بود باید یک مهری، اسلحه‌ای، دستورالعملی داشته باشیم، یک اعلامیه داشته باشیم، چه تشکیلاتی؟ شما حتی یک چاقو از جیب من پیدا نکردید؟ شما هیچ چیز به غیر از کتاب در خانه من پیدا نکردید؟ در مقابل آنها کتک‌کاری می‌کردند. در رابطه با موسسه هم می‌گفتند که شما آن را برای عضوگیری تاسیس کردید، یعنی برای آموزش اعضا از موسسه روان‌درمانی استفاده می‌کردید. در مرحله بعد بازجویی‌ها گفتند که شما اعدامی هستی و باید بیایی تلویزیون اعتراف کنی و از رهبر انقلاب طلب عفو کنی تا اینکه بهت کمک کنیم. اینجا وقتی بود که دیگر می‌خواستند ما را به اصطلاح برای محاکماتشان آماده کنند. این شکنجه‌ها و بازجویی‌ها تا شش ماه ادامه داشت. در حین بازجویی‌ها برگه‌هایی از اعترافات پسرم به من نشان ‌دادند و گفتند که پسرت علیه تو اعتراف کرده، که من هم ‌گفتم دروغ است. آنجا تحت شکنجه پسرم را وادار کرده‌بودند که علیه من اعتراف کند که مثلا من وادارش کردم کارهایی را انجام دهد.

برای ضبط فیلمی که از ما در تلویزیون پخش شد، بارها ما را تحت شکنجه قرار دادند. یک گروهی از تهران آمده بودند که برای ۴ و ۵ شب متوالی از حوالی عصر و اول شب شروع می‌کردند و تا ۲ یا ۳ شب ما را تحت فشار می‌گذاشتند که بالاخره یک فیلمی بسازند. آنها می‌خواستند که اعتراف کنی و حرف‌های آنها را پشت دوربین بگویی، مدام می‌گفتند این را بگو و این‌جوری بگو، ‌مرتب فیلم می‌گرفتند و پاک می‌کردند و اصلاح می‌کردند و تکرار می‌کردند. این فیلم الان در اختیار همه هست. شما الان هم فیلم را ببینید من به چیزی اعتراف نکردم. من فقط مشخصاتم را گفته‌ام و اتهاماتم را. آنها چیز دیگری می خواستند و من چیزی را که خودم می خواستم گفتم و به خاطر همین آنها چهار پنج شب من را تحت کتک و شکنجه ‌گرفتند که چرا این ‌را نگفتی و چرا این‌جور حرف می زنی.

به عنوان مثال از من درباره زرقاوی*** سوال می‌کردند و در برابر اعتراض من که این سوال چه ربطی به من دارد، جواب می‌دادند که همین‌جوری سوال می‌کنیم. می‌خواستند که یک جوری چند کلمه از من درباره زرقاوی داشته باشند که بعدا بتوانند آنها را مونتاژ کنند و بهم ربط دهند که این‌ها هم کار زرقاوی را می‌کردند. یکی از آنها پشت میز نشسته بود و مدام با چوب به پای من می‌زد که این‌جور بگو و آن‌جور نگو، وقتی هم مطابق میلشان حرف نمی‌زدی می‌بردند در اتاق شکنجه و دوباره شکنجه می‌کردند. یا موقعی که من را بازداشت کردند در جیبم کارتی بود متعلق به موسسه‌‌ای که کارش گرفتن ویزای قانونی برای افراد بود. خب من و پسرم هم به این موسسه مراجعه کرده بودیم و به شکل کاملا قانونی درخواست ویزا کرده بودیم که خارج بشویم. چون یک ماه قبل از بازداشت من، یکی از افرادی را که در کلاس‌های ما شرکت می‌کرد گرفته بودند و ما هم فکر می‌کردیم که صلاح نیست اینجا بمانیم. آنها این را طوری در فیلم مونتاژ کردند که به ذهن مردم بکنند که ما می‌خواستیم فرار کنیم.

اتهامات

ده پانزده روز پس از بازداشت، آقایی بنام کاکا آمد و گفت که من بازپرس دادگاه انقلاب هستم و ده دوازده اتهام را نوشت و گفت این‌ها اتهام‌های شماست و خواست که امضا کنم. از جمله این اتهامات تجزیه‌طلبی، ارتباط با خارج، بمب‌گذاری، ارتباط با عراق، تحریک مردم، اقدام علیه امنیت ملی، سنی‌گرایی و تبلیغ برای اهل سنت و نظایر این‌ها بود. من همانجا از او درخواست کردم که وکیل بگیرم. او هم گفت که صحبت کردم که وکیل به شما بدهند اما دروغ بود و هیچ وقت این اجازه را به من ندادند.

دادگاه

سه ماه پس از بازداشت،‌ حدودا اواخر دی ماه ۱۳۸۴، من را به دادگاه بردند، تاریخ دقیقش یادم نیست برای اینکه ما در بازداشتگاه چیزی برای یادداشت کردن نداشتیم. شب قبل گفتند که صبح می‌بریمت دادگاه و من هم گفتم که بدون وکیل دادگاه نمیایم. بازجو مرا تهدید کرد که بیخود به وکیل پول می‌دهی،‌ اینجا تصمیم گیرنده ما هستیم. به نفع‌ات است که به حرف ما گوش کنی، ما کمکت می‌کنیم اما اگر بخواهی برای داشتن وکیل اصرار کنی ما اعدام‌ات می کنیم.

گفتند که صبح می‌بریمت دادگاه و من هم گفتم که بدون وکیل دادگاه نمیایم. بازجو مرا تهدید کرد که بیخود به وکیل پول می‌دهی،‌ اینجا تصمیم گیرنده ما هستیم. به نفع‌ات است که به حرف ما گوش کنی، ما کمکت می‌کنیم اما اگر بخواهی برای داشتن وکیل اصرار کنی ما اعدام‌ات می کنیم.

فردا صبح من را با چشمبند به دادگاه منتقل کردند و وارد اتاقی کردند که چند تا صندلی بود. داخل دادگاه دست‌ها و چشم‌هایم را باز کردند، سه نفر آنجا بودند که گفتند یکی قاضی است و یکی دادستان و دیگری منشی، من بازهم اعتراض کردم که برای چی من را آوردید اینجا؟ من که گفتم بدون وکیل دادگاه رو قبول ندارم. گفتند که وکیل تسخیری برایت می گیریم و همانجا یک نفر را صدا کردند و امد و نشست. گفتم اینجورکه نمی شود من باید اول با وکیل‌ام صحبت کنم. گفتند که بعدا وکیل با تو صحبت خواهد‌ کرد، من هم گفتم که هر وقت وکیل امد من هم میایم اینجا و جواب می دهم. اصرار کردند و گفتند که ما دو سه تا سوال بیشتر نداریم و چند دقیقه آنجا با هم صحبت کردیم و مشخصاتم را پرسیدند و یکی دو تا سوال کردند از جمله اینکه شما چکار می‌کردید و با کی در ارتباط بودید که اصلا من قبول نداشتم و جواب ندادم. در نهایت پرسیدند که آیا حاضری در مقابل دوربین تلویزیون اعتراف کنی و از رهبر انقلاب طلب عفو بکنی؟ گفتم که نه حاضر نیستم این کار را بکنم. همان شد دادگاه من و وکیل تسخیری هم هیچگاه دیگر سراغ ما نیامد.

دادگاه صوری بود و شاید بیشتر از ده دقیقه طول نکشید. من به تنهایی در دادگاه بودم و به همراه من متهم دیگری نبود. قاضی اسمش فکر کنم رشیدی بود. اسم دادستان هم امیرخانی بود. من حدود شاید ۵ دقیقه فرصت پیدا کردم که حرف بزنم و گفتم که در این مدت ما را شکنجه کردند و اذیت کردند و از حقوق مردمم دفاع کردم. گفتند شما محارب و مفسدفی‌الارض هستی، من می‌خواستم باهاشان صحبت کنم و بحث کنم که اصلا شما می دانید که محارب یعنی چی؟ محارب به کی می گویند؟ مصداق محارب را می دانید؟‌ اینها یک سری اتهام واهی بدون مدرک و بدون اساس بود. جرم تعریف عملیاتی دارد و اگر من جرمی مرتکب شدم مسئولیت‌اش را می پذیرم. من همانجا این حرفها را به قاضی و اطلاعات گفتم که اگر من جرمی عینی و ملموس مرتکب شده‌ام و شما اگر مدرکی دارید بگویید، و هر جور که می خواهید با من معامله کنید. گفتند اعدام‌ات می‌کنیم گفتم اعدام بکنید.

حکم

چند روز پس از دادگاه حکم را به من ابلاغ کردند که ۲۰ سال حبس و تبعید به زندان اردبیل بود. من همان جا گفتم که من این حکم را قبول ندارم، چون من نه وکیل داشتم و نه جرمی مرتکب شدم. قرار بود به من وکیل بدهید و من بدون وکیل اصلا این حکم را قبول ندارم. گفتند که امضا کن و من هم امضا کردم و بردند و آنطور که خودشان گفتند فرستادند به دادگاه تجدید نظر.

پس از دادگاه هم من را در همان بازداشتگاه اطلاعات نگه داشتند و فشارهای روانی ادامه پیدا کرد. با اینکه خودشان ۲۰ سال حبس داده بودند باز هم تهدید به اعدام می‌کردند و بازجویی‌ها و فشارها ادامه داشت. باز هم انتظار داشتند که من جلوی دوربین بیایم و از رهبر انقلاب طلب عفو کنم. در سوم اردیبهشت ۱۳۸۵، تقریبا شش ماه پس از بازداشت من را از بازداشتگاه اطلاعات به زندان عمومی اردبیل منتقل کردند. یک هفته پس از انتقال به زندان اردبیل، تایید حکم بیست سال تبعید در زندان اردبیل به من ابلاغ شد.

زندان

در زندان اردبیل هم که بودم دوباره سعی کردم که وکیل بگیرم و به حکمم اعتراض کنم. ابتدا دو نفر از وکلا به نام‌های آقایان کلانی و قهاری گرفتم که که برای پیگیری پرونده به اهواز رفتند اما گفتند که در دادستانی اصلا راهشان ندادند. پس از مدتی دوباره آقای فقیهی را به عنوان وکیل انتخاب کردم که او هم لایحه اعتراضی در ۲۴ صفحه نوشت اما باز هم جواب رد دادند. بعد ایشان پیشنهاد کرد که نامه‌ای برای رئیس قوه قضاییه بنویس که من قبول نکردم، برای اینکه من می‌دانستم که این راه بسته است و این یک تصمیم قضایی نبود و یک تصمیم سیاسی بود و من هم هیچ وقت نمی توانستم در برابر آنها سر خم کنم.

من از سال ۱۳۸۵ تا ۱۳۹۲ نزدیک ۹ سال در زندان اردبیل بودم. خانواده‌ام را هم به اردبیل منتقل کردم که لااقل نزدیک باشند. مدتی در بند بازداشت موقت بودم و دو سالی هم در بند ۷ که فقط یک اتاق و یک هواخوری کوچک داشت. چند ماهی هم به عنوان روانشناس در بهداری زندان کار کردم. خب ‌اغلب زندانیان مشکلات زیادی داشتند. در زندان آنها را به قرص و دارو عادت داده بودند. من سعی می‌کردم که زندانیان را توجیه کنم که این داروهایی که شما استفاده می‌کنید، خودشان اعتیاد‌آور است و به جای آن از ورزش و روش‌های دیگر استفاده کنند،اما مسئولان زندان گفتند که تو داری زندانیان را شستشوی مغزی می‌دهی و اجازه ندادند که ادامه دهم دیگر آنجا زندان عمومی بود و مشکلات خاص خودش را داشت و خیلی سخت گذشت. من هشت و نه سال آنجا بودم. خب چندبار مریض شدم و نیازمند درمان بودم. دندان‌های آسیابم در اثر مشت‌هایی که در بازداشتگاه اطلاعات زده بودند لق شده و شکسته بود که وقتی آمدم زندان مجبور شدم بکشم که الان دیگر دندان آسیاب ندارم، مشکل کلیه پیدا کرده بودم، یکبار هم عمل جراحی پروستات داشتم. اما با انتقالم به دکتر خارج از زندان موافقت نمی‌شد. بخصوص در اوایل خیلی سختگیری می‌‌کردند. بالاخره با اعتراض‌های متعدد‌ و اعتصاب غذا توانستم به دکتر متخصص مراجعه کنم. بعدها دیگر سند زمین گذاشتیم و چندبار مرخصی دادند. من در زندان که بودم حرفی در داخل زندان نمی‌زدم و چیزی از من نداشتند. خودشان هم ادعا می‌کردند که از من راضی بودند.

سعی می‌کردم که زندانیان را توجیه کنم که این داروهایی که شما استفاده می‌کنید، خودشان اعتیاد‌آور است و به جای آن از ورزش و روش‌های دیگر استفاده کنند، اما مسئولان زندان گفتند که تو داری زندانیان را شستشوی مغزی می‌دهی

من در زندان که بودم خب چون روانشناس بودم سعی می‌کردم که فشارهایی را که بود تحمل کنم گاهی وقت‌ها می‌دانستم که باید استراحت کنم. اما بعضی از آسیب‌ها مانند استرس قابل مشاهده نیست و ممکن است که مدت زمان طولانی طول بکشد تا اثراتش مشخص بشود. فکرخانواده وبچه‌ها برای من استرس بود، بالاخره من بچه کوچک داشتم، دبستان بودند، دبیرستان بودند. یا مثلا اجبارهایی که برای شرکت در مجالس و مراسم‌های مختلف زندان از جمله عزاداری مخصوص شیعیان بود و یا برنامه فرهنگی که وادار می کردند که حتما باید شرکت کنیم.

قبل از انتخابات ریاست جمهوری سال ۹۲ از طریق اهواز نامه‌ای به اردبیل آمد که ما را ممنوع‌المرخصی کردند. حتی چندبار با خانواده‌ام تماس گرفتند و تهدیدشان کردند که با رسانه‌های خارجی تماس نگیرند. پس از مدتی یکی از بچه‌هایم مریض شد و مادرش مدارک آورد که بچه مریض است و نیار به پدرش دارد و خلاصه با سند و وثیقه ۴ روز مرخصی به من دادند. حوالی آبان ماه ۹۲ بود که آمدم مرخصی و دیگر به زندان بازنگشتم. مدتی را در روستاهای ارومیه مخفی شدم تا اینکه تقریبا پس از یک ماه توانستم از مرز رد شوم و وارد ترکیه شدم.

در رابطه با پسرم علی عفراوی

 

شاید شدیدترین استرسی که در زندان بر من وارد شد، در رابطه با پسرم بود که اعدام شد، فکر نمی‌کنم استرسی شدیدتر از این وجود داشته باشد. پسرم علی عفراوی، دیپلمه و متولد آذر ماه سال ۱۳۶۶ بود، اما من برای این که بتواند زودتر به مدرسه برود شناسنامه‌اش را برای شهریور ۱۳۶۶ گرفته بودم. یعنی وقتی بازداشت شد اگرچه با شناسنامه‌اش ۱۸ سال داشت اما در واقع هنوز ۱۸ سالش نشده بود.علی پسر باهوشی بود و به زبان‌های انگلیسی و عربی تسلط داشت. دیپلم‌ علوم‌انسانی‌اش را گرفته بود و در حال آماده‌سازی برای شرکت در کنکور دانشگاه بود. علی در راهپیمایی‌ها و اعتراضات فروردین ۱۳۸۴ اهواز شرکت داشت و کلا به فعالیت‌های اجتماعی و فرهنگی علاقه داشت. مدت کوتاهی در سن چهارده سالگی عضو بسیج محل شد اما خیلی زود بیرون آمد. با باشگاه خبرنگاران جوان همکاری داشت و پیگیر مسایل تاریخی و اجتماعی بود و به کتاب‌های تاریخی علاقه داشت. علی در جلسات قرآنی که در خانه تشکیل می‌شد، هم شرکت می‌کرد.

چند روز قبل از بازداشت من، یکی از فامیل‌ها گفت که نیروهای امنیتی دنبال علی هستند. من پیگیر بودم که ببینم کدام علی و موضوع چیست که خودم بازداشت شدم. آنطور که بعدها خانواده به من گفت ظهر ۵ آبان ماه ۱۳۸۴ یعنی سه روز پس از بازداشت من نیروهای اطلاعات با چهار ماشین به منزل مراجعه کرده و علی را بازداشت کرده بودند. پس از بازداشت علی، خانواده هر چه تلاش کردند و دست به دامن هر کسی که شدند، نتوانستند هیچ خبری از او کسب کنند. بی خبری مطلق، نه می‌دانستند کجاست و نه تلفنی و نه ملاقاتی. تا اینکه شب قبل از اعدام از طریق تلویزیون حکم‌اش را اعلام کردند و اعترافاتش را پخش کردند و فردای آن روز یعنی در یازدهم اسفند ۱۳۸۴ در ملاعام اعدامش کردند. پس از اعدام هم جنازه را تحویل خانواده ندادند و خودشان در یک محل پرتی بنام برومی خارج از اهواز دفن کردند و حتی محل دفن را هم به خانواده نگفتند. با پرس و جو از غسالخانه‌ها و سراغ گرفتن از کسانی که تغسیل می‌ کنند، خانواده توانستند محل دفن را پیدا کنند. حتی اجازه برگزاری مراسم هم به خانواده نداده بودند.

فکر کنم که ده پانزده روز پس از بازداشتم به من گفتند که پسرت را بازداشت کردیم که گفتم برای چی او را بازداشت کردید؟ گفتند که پسرت متهم به بمب‌گذاری است،‌ گفتم اگر پسرم این کار را کرده باشد من خودمم اعدامش می‌کنم. من برایم غیرقابل قبول بود. در مدتی که در بازداشت بودم هیچ خبری نداشتم که علی کجاست و چه کار می کند؟ اما احساس می کردم که او هم در همان بازداشتگاه است. چون بعضی وقتها صداهایی از سالن و افرادی که می‌بردند برای بازجویی می‌آمد. حتی در جلسه دادگاه هم هیچ اسمی از علی به میان نیامد. یک هفته قبل از اینکه من را به زندان اردبیل انتقال دهند بازجویان به من گفتند که حکم اعدام علی را اجرا کردند اما من باور نکردم. بعد که به اردبیل منتقلم کردند و دو سه هفته بعد که خانواده به ملاقاتم آمدند به من اطلاع دادند که او را اعدام کرده اند.

در بازجویی‌ها برگه‌هایی از اعترافات پسرم به من نشان ‌دادند و گفتند که پسرت علیه تو اعتراف کرده، که من هم ‌گفتم دروغ است. آنجا تحت شکنجه پسرم را وادار کرده‌ بودند که علیه من اعتراف کند که مثلا من وادارش کردم کارهایی را انجام دهد. بعدا در مصاحبه تلویزیونی که از ایشان گرفته شد، ‌وادارش کردند که طور دیگری اعتراف کند و به افرادی در آمریکا و اروپا اشاره کند که آنها وادارش کردند به این کار، چطور وادارش کردند که در تلویزیون اسم آن اشخاص را بیاورد و یا علیه من دروغ بنویسد، من نمی‌دانم.‌ اما تناقضات زیادی در اعتراف‌هایی که ازش گرفتند وجود داشت. به عنوان مثال در اعترافاتش آمده که از داخل ماشین من از صحنه‌‌های بمب‌گذاری فیلم برداری شده، در حالیکه اصلا در آن زمان من ماشین نداشتم. ماشینی که من خریدم از شرکت بوده و تاریخ خریدش مشخص است و مدارکش هم موجود است که من ماشین را بعد از انفجارات تحویل گرفتم. این مدارک پیش خودشان هست، هم مدارک کارخانه و هم فروشنده است.

این ها رفتارهایی بود که این ها با بچه ما کردند و اعتراف های اجباری و تحت شکنجه‌ای که از فرزند ما گرفتند. فرزندی که هنوز بچه‌ بود و هنوز مویی روی صورتش نروییده بود. کاش این ها فقط یک دادگاه علنی برایش تشکیل می دادند. کاش که مراحل قانونی مثل وکیل مثل دادگاه علنی رعایت می‌شد که او بتواند از خودش دفاع کند، کاش می توانستیم وکیل برایش بگیریم و وکیل ازش دفاع می کرد. کاش مهلت می دادند او واقعا صحبت هایش رو بکند. نه وکیل داشت و نه کسی از او خبری داشته، نه ارتباطی و نه تماسی با خانواده و نه ملاقاتی هیچی هیچی.. خودشان همه کارها را انجام دادند و خودشان هم اعدام کردند و خودشان هم دفن کردند و به هیچ کسی هم جوابگو نیستند. شاید این شدیدترین استرسی باشه که می تواند به آدم وارد بشود، فکر نمی‌کنم استرسی شدیدتر از این وجود داشته باشد. در هر صورت این چیزی است که بر ما گذشته و فکر می کنم این‌ها باید جوابگوی مردم و خدا باشند.

------------------------------

* شرح مختصری از اعتراضات خوزستان در فروردین ۱۳۸۴

روز جمعه ٢٦ فروردین ١٣٨٤ و به دنبال انتشار نامه مورخه دوم مرداد ١٣٧٧ منسوب به محمد علی ابطحی، رئیس دفتر رئیس جمهور وقت (خاتمی) که در آن به تغییر بافت جمعیتی عربهای خوزستان و تشویق کوچ غیربومیان به این منطقه و کاهش جمعیت عرب خوزستان به یک سوم کل جمعیت استان تاکید شده بود، تظاهراتی در اعتراض به این نامه نخست در شهر اهواز و سپس در شهرهای دیگری چون ماهشهر و حمیدیه آغاز شد و چندین روز ادامه یافت. اگرچه این نامه در روز شنبه ۲۷ فروردین رسما از سوی سخنگوی دولت تکذیب شد اما تظاهرات اعتراضی که به دعوت «کمیته هماهنگی برگزاری اعتراضات مردمی در اهواز» شروع شده بود، طی روزهای بعد به شکل گسترده ای ادامه پیدا کرد. در فراخوان برگزاری تظاهرات به عواملی چون « سیاست‌های دولت مرکزی در مصادره زمین‌های کشاورزان عرب به واسطه‌ طرح‌های مختلف نظیر توسعه نیشکر»، « افزایش حاشیه‌نشینی و همچنین نارضايی عميق در بين عربهای خوزسـتان از تلاش‌های حکومت برای محو هویت عربی» و آوارگی عربهای خوزستان اشاره شده بود.

تظاهرات اعتراضی که ۲۶ فروردین ۱۳۸۶ از کوی علوی (شلنگ آباد/دائره) یکی از محله های فقیر نشین اهواز شروع شد، به سرعت به مرکز شهر اهواز و شهرهای ماهشهر و حمیدیه گسترش یافت. اطلاعیه سازمان حقوق بشر اهواز مورخ ٢٦ فروردین به نقل از سازمان خبری اهواز نیوز و شاهدان عینی نوشت: "حدود سه هزار نفر از مردم عرب اهواز در خيابان و دايره کردوانی و هزاران نفر ديگر در مناطق شلنگ آباد، ملاشيه، عامری، کوت عبداله و چند منطقه ديگر شهر تجمع کرده و شروع به تظاهرات گسترده ولی مسالمت آميزی ميکنند. نيروهای امنيتی در مرحله اول به تظاهر کنندگان با گاز اشک آور حمله و متعاقباً بر روی تظاهر کنندگان در منطقه دائره و نيز در منطقه ملاشيه آتش مي گشايند." خشونت ماموران امنیتی و انتظامی در سرکوب تظاهر کنندگان به کشته شدن چند نفر از معترضان و مجروح شدن دهها تن از آنان انجامید. در پی کشته شدن معترضان، شدت و گستره اعتراضات افزایش یافت و معترضان در چندین شهر به مسدود کردن راههای ارتباطی، اشغال ادارات دولتی و پاسگاه‌های انتظامی اقدام کردند. این اعتراض‌ها تا ۱۰ روز در بسیاری از مناطق عرب نشین خوزستان ادامه داشت. تظاهرکنندگان خواستار عذرخواهی دولت از عربهای منطقه بودند. منابع دولتی تعداد کشته شدگان را به نقل از وزیر دفاع جمهوری اسلامی سه یا چهار نفر اعلام کردند ( ایسنا ۱۳۸۴/۱/۳۰). اما فعالان مدنی محلی تعداد کشته شدگان این حوادث را بین ۵۰ الی ۶۰ نفر اعلام کردند. این آمار از سوی عفو بین الملل ۲۹ نفر، دیده بان حقوق بشر ۵۰ نفر و از سوی سازمان حقوق بشر اهواز ۱۶۰ نفر اعلام شده است. در این خشونت‌ها دهها تن دیگر نیز زخمی شدند. دادستانی عمومی و انقلاب اهواز از بازداشت و تشکیل پرونده برای ۴۴۷ نفر خبر داد (ایرنا ۱۳۸۴/۲/۵)، اما منابع محلی تعداد بازداشت شدگان را بیش از ۱۲۰۰ نفر اعلام کردند. تعدادی از روشنفکران و رهبران قومی نیز جزو دستگیرشدگان بودند. این اعتراض‌ها اگر چه پس از ۱۰ روز فروکش کرد اما سلسله ای از حوادث از قبیل دستگیری‌های گسترده، بمب گذاری‌های متعدد، اعدام های پی در پی و اعتراض‌های مردمی در مناسبت‌های مختلف از جمله در سالگرد این واقعه ادامه یافت.

** نشریه ایران فردا از نشریات منتقد و نزدیک به جریان ملی مذهبی بود که در دهه هفتاد شمسی به مدیرمسئولی عزت‌اله سحابی و سردبیری رضا علیجانی منتشر می‌شد. ایران فردا در اردیبهشت ۱۳۷۹ و در جریان توقیف فله‌ای مطبوعات پس از سخنرانی رهبر جمهوری اسلامی، توقیف شد.

*** ابومصعب زرقاوی، بنیادگرای اردنی که در سال ۱۹۹۰ جماعت توحید و جهاد را در لبنان بنیان گذاشت. او در سال ۲۰۰۴ به القاعده و اسامه‌بن لادن پیوست و رهبری القاعده عراق را به عهده گرفت. زرقاوی در سال ۲۰۰۶ توسط نیروهای آمریکایی در عراق کشته شد.