بنیاد عبدالرحمن برومند

برای حقوق بشر در ایران

https://www.iranrights.org
ترویج مدارا و عدالت به کمک دانش و تفاهم
قربانیان و شاهدان

بهروزجاوید تهرانی: ۱۱ سال حبس به جرم اعمال حق آزادی بیان و اجتماع

بهروز جاوید تهرانی در مصاحبه با بنیاد برومند
بنیاد عبدالرحمن برومند
۸ مهر ۱۳۹۳
مصاحبه

 

 

اسم من بهروز جاوید تهرانی است و متولد سال ۱۳۵۷ هستم. در سال ۱۳۷۸ دانشجوی رشته کشاورزی دانشگاه آزاد (تهران) بودم و در وقایع حمله به کوی دانشگاه تهران آن سال، از فردای روز حمله شرکت داشتم و در آن جریانات بازداشت شدم. در طی آن پرونده ۴ سال زندانی شدم، حدود۳ ماه در انفرادی بازداشتگاه توحید (همان کمیته مشترک ضد خرابکاری ساواک)، و حدود ۷ ماه دربند جوانان زندان اوین، و حدود ۳ سال و ۲ ماه در زندان رجائی شهر کرج. در ۲ خرداد ۱۳۸۴ دوباره دستگیر شدم و این بار متحمل ۷ سال حبس شدم. به جز این دو بار دستگیری و زندان طولانی مدت، ۴ بار دیگر هم دستگیر شدم و در دستگیری پنجم به مدت ۵ ماه در بندهای ۲۰۹، ۱ و ۳۵۰ زندان اوین بازداشت بودم. در سال ۱۳۹۰ این ۵ ماه را از ۷ سال حکم من کم کردند و من آزاد شدم. من در مجموع ۶ بار دستگیر شدم و بیش از ۱۱ سال حبس کشیدم که بیشتر از ۱۰ سال آن در زندان رجایی شهر کرج بوده است.

 

فعالیت های قبل از دستگیری:

من به دلیل ویژگی های شخصی‌ام و وضع خاص روحی و روانی‌ام نمی توانستم پذیرای وضعیت حاکم بر ایران باشم و این زمینه گرایش من به فعالیت سیاسی بود. همچنین جو خانوادگی ما تا حدی سیاسی بود و این در فعالیت‌های من بی تاثیر نبود.

دوره ریاست جمهوری خاتمی هم دوره ای بود که شرایط ایران به خصوص جو دانشگاه ها کاملا سیاسی بود. در آن زمان هنوز اینترنت نیامده بود. من هم روزنامه‌های اصلاح طلب را ورق می زدم و رادیوهای خارجی را گوش می کردم. در آن زمان چاپ کتاب داشت آرام آرام آزادتر میشد و من هم شروع کردم به مطالعه و پی گیری اخبار.

من هم تا سال ۷۸ هیچ ارتباط تشکیلاتی با هیچ گروهی از جمله انجمن اسلامی دانشجویان یا ادوار تحکیم یا گروه آقای محمدی و... نداشتم و فعالیتم در حد رادیو گوش کردن٬ مطالعه و پیگیری اخبار٬ گوش به زنگ تجمع ها بودن و از این قبیل بود.

 

اولین دستگیری، ۴ خرداد ۱۳۷۸، پارک لاله:

 

چند ساعت بازداشت در کلانتری

اولین دستگیری من در تحصنی بود که در پارک لاله با سخنرانی حشمت الله طبرزدی برگزار شد.ما در آن زمان به رادیوهایی مثل صدای امریکا و رادیو اروپای آزاد که به تازگی افتتاح شده بود گوش می‌دادیم. من هم خبر فراخوان این تحصن را از همین رادیوها شنیده بودم. اگر اشتباه نکنم ۴ خرداد ۱۳۷۸ بود که یکی از اعضای انصار حزب الله، که خودش الان خارج از کشور است، مرا در هنگام بازگشت از تحصن در بلوار کشاورز دستگیر کرد. چون در آن شلوغی تحصن من یک برخورد کلامی با او داشتم که خیلی به او برخورده بود و وقتی مرا در بلوار کشاورز دید از ماشین پیاده شد و بازداشتم کرد. مرا برد کلانتری میدان فلسطین٬ کتکی زدند، هفت هشت ساعت بازداشت بودم و بعد آزادم کردند.

 

دومین دستگیری، ۱۸ تیر ۱۳۷۸، میدان ولی عصر:

۴ سال حبس: ٣ ماه انفرادی توحید ٧ ماه بند جوانان اوین و باقی رجائی شهر کرج

ساعت ١١ شب ١۸ تیرماه سال ۷۸ بود که شنیدم به کوی دانشگاه تهران حمله شده و صبح روز بعد، یعنی روز شنبه، رفتم جلوی دانشگاه تهران و تا روز دوشنبه ٢١ تیر ماه ساعت ٣-٢ بعد از ظهر که دستگیرم کنند، در تمام مراسم حضور داشتم. من در روز دستگیری با سنگی که نیروهای لباس شخصی پرتاب کردند زخمی شدم و سر و صورتم خونی بود. بعد از اینکه در موقعیتی توانستم سرو صورتم را بشورم، ناگهان در بین نیروهای شمال میدان ولی عصر و جنوب میدان ولی عصر گیر افتادم و مرا دستگیر کردند و انداختند داخل یک تویوتای قفس دار. بعد از اینکه ماشین پل حافظ را رد کرد، دانشجوها توانستند در تویوتای قفس دار را باز کنند و پریدیم بیرون، ولی موتوری ها آمدند دنبالمان و دوباره دستگیرمان کردند. ما را به بازداشتگاه شاپور انتقال دادند و تا آخر شب آنجا بودیم. به دلیل اقدام به فرار کتک مفصلی خوردیم. به من چشم بند زدند و چند پله به سمت زیرزمین رفتیم. در زیرزمین کیف پول و کمربند و بند کفش مرا گرفتند و یک جایی را امضا کردم. سپس چند قدم از میز دور شده بودم که همان شخص موتور سوار که برای بار دوم بازداشتم کرده بود به من سالتو (فن کشتی) زد و زمین خوردم. چشم بند به چشم داشتم و ماموران چند نفری با لگد شروع کردند به زدن من. به شکم، باسن، پاها و حتی سرم لگد می‌زدند و دلیلش هم اقدام من به فرار بود. سپس به یک سلول یک در دو متر منتقلم کردند. در این سلول جوان درشت اندام دیگری هم بود که می‌گفت خلبان است و در دفاع از یک دختر که داشت توسط بسیجی‌ها ضرب و شتم می‌شد، با آن‌ها درگیر شده بود. وی نیز کتک زیادی خورده بود و تمام بدنش کبود بود. بعد از چند دقیقه من را صدا کردند و اگر اشتباه نکنم به دو طبقه بالای هم کف انتقالم دادند. چشم بند به چشم داشتم ولی متوجه بودم که وارد سالن بزرگ و شیکی شده‌ام که با کولر گازی خنک می‌شود. از زیر چشم بند دیدم که در مرکز سالن چند صندلی شیک و راحت مدیریتی قرار دارد و حداقل سه نفر در اتاق هستند. صدای بیسیم نیروهای عملیاتی هم دایم به گوش می‌رسید و به رمز چیزهایی می‌گفتند. یکی از افراد حاضر در سالن آمد و دستور داد برهنه شوم. یک زخم بر روی کتف من که از دوران کودکی باقی مانده بود توجه او را جلب کرد. او اصرار داشت بگویم این زخم گلوله است. وی سپس چند ضربه به من زد و گفت بشین پاشو بکنم. سپس وادارم کرد که شنا بروم و گفت باید ١٠٠ تا شنا بروم و وقتی من نتوانستم با لگد به پهلوهایم کوبید. بعد از حدود ١ ساعت به داخل سلول خود و به نزد خلبان هم‌سلولم بازگشتم و خوابم برد. حدود ساعت دوازده یا یک بعد از نیم شب بود که ما را با مینی بوسی به بند ٢٠٩ زندان اوین انتقال دادند.

 

بند ٢٠٩ زندان اوین: 

یکی از نگهبانان بعدا به من گفت، بند ٢٠٩ زندان اوین از سال ٧٠ تا آن زمان که ما را به آنجا بردند متروکه بود و بنابراین بند فوق العاده کثیف و بدون امکانات بود. سلول هایی داشت بدون پتو، با موکت خاک گرفته از ۸ سال پیش، بدون ظرف غذا و هرگونه امکانات حداقلی. در ابتدا غذا را روی نان به ما می دادند و روی موکت کثیف می خوابیدیم. من نان های خشک را زیر موکت می‌گذاشتم تا زیر سرم کمی بلند شود و بتوانم بخوابم. ابتدا حدود چهار، پنج روز در سلولم تنها بودم اما بعد از اینکه رفتم بازجویی و برگشتم، سلول پر شده بود. به‌ همین دلیل من یک شب هم درکریدور بند ٢۴٠ خوابیدم. درآن زمان اگر سلول های بند ٢٠٩ و کریدورهای بند ٢٠٩ پر می‌شد، زندانی ها را در کریدور بند ٢۴٠ می خواباندند. 

پس از نزدیک یک هفته بازجویی توسط بازجویان تازه کار به من گفتند که باید ضمانت بگذاری تا آزاد شوی، بعد وسایلم را ریختند جلویم تا جمع شان کنم. در آن لحظه، مامور کیفم را بازرسی کرد و یک شماره تلفن را درآورد و دید شماره خارج از کشور است. پرسید شماره کجاست؟ گفتم شماره خاله ام است. پرسید کدام کشور؟ گفتم : آلمان. گفت منتظر باش. رفت و برگشت و گفت که قضیه آزادی منتفی است و من باید بمانم تا خانه مان بازرسی شود. پس از بازرسی منزل و کشف چند اعلامیه مرا بردند بازداشتگاه توحید. تا قبل از این از من فقط یک بازجویی بسیار غیر حرفه ای کرده بودند به این صورت که سؤال‌ها را نوشته بودند داده بودند دست یک تازه کار و خواسته بودند از من سؤال کند. یکبار وقتی داشتم جواب سؤال‌ها را می نوشتم یک لحظه برگه را برگرداندم دیدم سؤال‌هایی که دارد از من می پرسد، پشت همان برگه است. سیزده چهارده تا سؤال بود از قبیل اینکه کجا دستگیر شدی، آنجا چه کار می کردی، در خانواده تان اعدامی دارید و... . بازجویی آنقدر ساده و غیرحرفه ای بود که من که باراولم بود خنده ام گرفته بود. اما بعد از اینکه مرا به توحید بردند ، دیگر بازجوهایم حرفه ای بودند. 

مهمترین علت محکوم شدن من در این دوران شرکت در حوادث کوی دانشگاه بود، ولی کشف شماره تلفن مربوط به یک نشریه در خارج کشور و مکاتبات من با رادیو ندای امید هم عواملی در تشدید حکم من بود. ندای امید رادیوی مسیحی‌ها بود و چون کتاب مقدس در تهران پیدا نمی شد من یک سال قبل از بازداشتم از آنها خواسته بودم که یک جلد برایم بفرستند و آنها هم فرستاده بودند، ولی کتاب در اداره پست گیر کرده بود و ماموران از این مساله خبر داشتند.من همه کتابی می خواندم و می خواستم کتاب مقدس را هم مطالعه کنم.

 

بازداشتگاه توحید یا همان کمیته مشترک ضد خرابکاری و زندان رجائی شهر کرج (٣ ماه انفرادی):

 

مرا از ٢٠٩ اوین به بازداشتگاه توحید فرستادند. در توحید، هنگام بازجویی چشم بند داشتم. چند مرحله بازجویی شامل سیلی و لگد و توهین و تحقیر و تهدید به اینکه مادرت را هم دستگیر کرده‌ایم و از این چیزها بود. یکی از روش ها این بود که مدتها مرا سر پا نگه می‌داشتند تا اعتراف به همکاری با گروه‌های معاند بکنم. مساله ای که برایشان خیلی مهم بود این بود که بدانند آیا من در استادیوم آزادی بوده ام یا نه. نمی دانم در استادیوم چه اتفاقی افتاده بود که این‌قدر برایشان مهم بود. مرتب می گفتند که "ما خبر داریم که دراستادیوم هم بوده ای". اما در مجموع با اینکه من در همه تظاهرات ها شرکت داشتم و اتهام ارتباط با گروههای معاند نظام و نشریات خارج کشور هم در پرونده ام بود، نسبت به برخی از محکومان ١۸ تیر حکم سبک تری گرفتم. من فقط ۸ سال حکم گرفتم. هرچند که حکم سبک تری بود اما در عوض ده یا یازده ماه بعد از بازداشت که حکمم قطعی شد مرا به زندان رجائی شهر کرج تبعید کردند. 

حدود سه ماه در توحید در انفرادی بودم. به من که اولین انفرادی عمرم را تجربه می کردم، خیلی فشار می آمد. یک بار در سال ۱۳۸۴ از بازجوی وزارت اطلاعات پرسیدم بند ٢٠٩ اوین بهتر بود یا توحید؟ گفت: توحید خیلی بهتر بود چون در توحید زندانی جرات نداشت جیک بزند اما ٢٠٩ زندانی را پررو می کند. راست می گفت چون در توحید رعب و وحشت خاصی وجود داشت. صداهایی پخش می شد مانند صدای جیغ و داد، شکنجه، خنده های هیستیریک و... که نمی دانم نوار بود یا واقعیت داشت، ولی طوری بود که ما واقعا جرئت نمی کردیم حتی در بزنیم یا در یک ساعت دو بار کارت را از دریچه بیرون بگذاریم. تنها تفریح من در آنجا غذا خوردن بود. صبح که از خواب بیدار می‌شدم با صدای چرخ صبحانه بیدار می‌شدم، صبحانه می‌خوردم و منتظر می‌نشستم تا صدای چرخ ناهار بیاید. ناهار می خوردم و بعد منتظر می شدم تا صدای چرخ شام بیاید. غذا خوردن تنها چیزی بود که باعث می شد دوپامین در مغزم ترشح بشود. اینکه چیزی وارد مغز انسان نمی‌شود که بتواند تجزیه و تحلیلش بکند، اطلاعات جدیدی نیست، سرگرمی نیست که مغز خودش را با آن مشغول بکند، خیلی سخت است. انسان در آن شرایط شروع می‌کند به هر جور فکری کردن؛ فکر مایوسانه کردن، فکر خاطرات بد گذشته را کردن، فکر اشتباهات گذشته. مثلا همین که ای کاش آن شماره تلفن نبود وگرنه من الان با یک ضمانت بیرون بودم. این فکرها اعصاب آدم را به هم می ریزد. از آن طرف نگرانی اصلی من مادرم بود. چون من مادرم را خیلی دوست داشتم و آن ها مرتب به من می گفتند که مادرت را هم گرفته ایم و الان در اتاق بغلی است. من هم بچه بودم و کمی باور کرده بودم. دقیقا به یاد دارم که یک ماه و نیم اول دایما در میان صداهای زنانی که موقع برگشتن از بازجویی گریه می کردند یا موقع بردن داخل حیاط می زدندشان دنبال صدای مادرم می گشتم. این خیلی ناراحت کننده بود؛ تا اینکه بعد از یک ماه و نیم اجازه دادند یک تلفن ٢ دقیقه ای به خانه بزنم و مطمئن بشوم که مادرم در خانه است. خانواده من اطلاع نداشتند که من در توحید هستم. شرایط امنیتی توحید خیلی بالا بود. من هرگز بازداشتگاهی مانند آن ندیده ام. 

اندازه سلول های انفرادی توحید ۲x۱ متر بود. من دوست داشتم تحرک داشته باشم اما چون تیرماه بود و هوا بسیار گرم و من هم به گرما حساس بودم، مجبور بودم بی حرکت باشم تا عرق نکنم. یکی از اعضای نهضت آزادیدر سلول کناری من بود و گاهی وقت هامخفیانه با هم صحبت می‌کردیم.می گفت من قبل از انقلاب هم اینجا بوده ام تنها تفاوتی که کرده پنجره اش یک هشتم اندازه قبلی شده. این اتفاقی بود که بعداً در رجایی شهر هم افتاد.من که سال ۷۹ برای اولین باررفتم رجایی شهر، پنجره هایی داشت حدوداً ۵/١x١متر. اگر الان پنجره های رجایی شهر را ببینید پنجره های خیلی از بند ها١x۵/٠ متر و بعضی ها هم ٣٠x٢٠سانتی متر شده است. پنجره های توحید پس از انقلاب کوچک شدند. اینباعث می شد که تابستان ها داخل سلولهای انفرادی که هیچ تهویه هوایی هم ندارند، حالت سونا پیدا بکند. علاوه بر گرما، بی خوابی شب هم خیلی اذیتم می کرد.

غذا در توحید عالی بود و هر چقدر هم که می خواستی می دادند طوری که من چند کیلو وزن اضافه کردم. یک بار من ۴ پرس جوجه کباب خوردم! 

حمام هفته ای دو بار بود. به این صورت که همه را به صفمی‌کردند و می‌بردند طبقه پایین که دوش بگیرند. از نظر شرایط پزشکی توحید خوب به نظرمی آمد. هرچند من هیچ گاه مریض نشدم و به دکتر احتیاج پیدا نکردم. همان اول بردند معاینه پزشکی که مشکلی نداشتم. و بعد از آن هم چند بار برای بی خوابی ام قرص آرام بخش گرفتم. 

من دایم در پی این بودم که بدانم پرونده ام چه می شود. مثلاً از نگهبانی که می آمد غذا بدهد یا می آمد مرا به دستشویی ببرد می‌پرسیدم: به نظر شما پرونده من چه می‌شود؟ معمولاً با پرونده هایی مثل پرونده من چه کار می کنند؟ او هم می گفت: می برند اعدام تان می کنند. خیلی راحت. می‌گفت انشاالله که اعدام نشوی ولی اگراعدام نشدی توبه کن! یک همچین چیزهایی. وقتی هم که سؤال را از بازجوها این می پرسیدم معمولاً جواب نمی دادند. اگر هم جواب می‌دادند، جواب درستی نمی دادند. نهایتش می‌گفتند دنبال کارت هستیم، باید همکاری بکنی، این‌طور نمی شود، تو همکاری نمی کنی، بستگی به خودت دارد و جواب هایی در این مایه‌ها. یعنی اصلاً جوابی نمی دادند که بشود بر پایه آن تصمیمی گرفت یا به نتیجه ای رسید.در توحید یک بازجو داشتم که بعدها از زندانیان دیگر فهمیدم اسم مستعارش ستوده است. خود سعید شیخان هم چند بار آمد بازجویی ام کرد. یک بار هم درباره کتب دینی مسیحی حدوددو دقیقه یک نفر آمد و گفت تو چرا مکاتبه کردی [برای کتاب]؟ گفتم  برای اینکهکتاب‌ها را بخوانم. چیزی نگفت و رفت.

 

ما در توحید مرتب صدای جیغ و داد ناشی از شکنجه می‌شنیدیم اما چون همیشه با چشم بند بودیم چیزی نمی دیدیم. حتی اگر می‌خواستیم کمی سرمان را بالا بیاوریم برخورد سختی می کردند. با سلول های دیگر هم زیاد ارتباطی برقرار نمی شد. یک ساعتی بعد از ناهار که می دانستیم نگهبان رفته استراحت کند، خیلی آرام دم در سلول با سلول بغلی صحبت می کردیم. و به جز آن کل ارتباط و تفریح ما در طول روز این بود که دو تا مشت بکوبیم به دیوار سلول بغلی، سلول بغلی هم دو تا مشت بکوبد به دیوار.همین! حروف مورس را هم بلد نبودم. برعکس فیلم ها که همه حروف مورس را بلد هستند، من متاسفانه بلد نبودم. بعدا سعی کردم یک جایی پیدایش کنم اما دیدم واقعا یاد گرفتنش کارهرکسی نیست. ولی خوب همان مشت زدن ها هم تفریح خوبی بود. همین که آدم احساس می کرد که انسان دیگری هم کنارش هست که دارد همین دردها را می کشد، و همین تجربیات را می کند، آرامش می‌داد.

دادگاه اول، انتقال به جوانان اوین (٣ ماه بعد از دستگیری):

 

بعد از تحمل ٣ ماه انفرادی در توحید، بازجویی‌ها تمام شد و چون سنم کم بود مرا به بند ٢٩۵ اوین (بند ٣۵٠ فعلی) فرستادند که مخصوص جوانان بود. سومین ماه که بازجو گردش کار پرونده را نوشت، اولین بار به دادگاهرفتم. آن روز من اصلا قاضی را ندیدم، فقط رئیس دفترش را دیدم. مرا بردند به شعبه ۶دادگاه انقلاب تهران. رئیس دفتر قاضی آنجا نشسته بود و شروع کرد بهمتلک پراندن و مسخره کردن که:" شما می‌خواستید انقلاب بکنید، بچه سوسول؟..." بعد گفت: "کاری می کنیم کهدیگر از این هوس‌ها نکنید، آدم تان می کنیم، ما شهید دادیم،کشته دادیم، سال‌ها زحمت کشیدیم. شما چهار تا بچه قرتی فکر می کنیدمی‌توانید از این کارها بکنید؟" پرونده ام که آمد، گفت: " وکیل می‌خواهییا نه ؟" گفتم: "بله. وکیل می‌خواهم" گفت: "وکیل داری بگیری؟" گفتم: "نه"، و وکیلتسخیری تقاضا کردم. او هم برگه ام را نوشت برای زندان، و مرا بردند به زندان اوین تحویل دادند. در زندان اوین در واحدانگشت نگاری اش سعی کردم که سنم را بالا بگویم چون یکی از زندانی های سیاسی در دادگاه مرا دید و گفت: "فقط بند جوانان نرو!" من در آنجا سعی کردم سنم را بالا نشان بدهم ولی قبول نکردند. گفتند در برگه دادگاه ات نوشته شده بیست و یک ساله.من گفته بودم بیست و شش سالم است، ولی قبول نکردند و مرا به همان بندجوانان فرستادند که بند واقعا وحشتناکی بود.

 

بند جوانان (بند۲۹۵) زندان اوین:

 

به بند جوانان اوین که رسیدم، اول موهایم را تراشیدند و بعد وارد بند شدم. یادم هست آن موقع در یک اتاق سی متری که ١٧-١۶تا تخت داشت، نزدیک ۴۵ نفرمی‌خوابیدند. من کف اتاق خوابیدم. برای اینکه جا بشویم مجبور بودیم به شانه بخوابیم. اولین شب زندانم این‌گونه سپری شد. دربند جوانان سن ها از ١۸ بود تا ٢۵ سال. به علت کمبود امکانات، مرتب بین زندانی ها دعوا در می گرفت. غذای زندانی ها را کم کرده بودند. با یک فنجان چای خوری، پلو داخل بشقابمان می ریختند و با یک قاشق غذاخوری خورش. به همین دلیل همیشه گرسنه بودیم. برای اینکه دعوا نشود خیلی جاها مجبور بودیم از حق مان بگذریم. پیش می آمد که مثلا بر سر یک استکان چای جوان ها همدیگر را با چاقو تکه تکه می کردند. حتی فلاسک چای نبود و ما چای را در دبه های نوشابه می ریختیم و پتوپیچ می کردیم که گرم بماند. در آنجا من برای اولین بار با شپش آشنا شدم. واقعا آدم را هلاک می کند. چون نمی‌شد به نظافت رسید، هر کار می‌کردیم نمی توانستیم شپش ها را از بین ببریم. به بهداری می‌گفتیم، سم می پاشیدیم، ولی اصلا هیچ سمی روی شپش ها اثر نمی کرد. در آن دوره به بچه های سیاسی که تجربه زندان نداشتند خیلی سخت می‌گذشت. طوری که من آرزو می کردم انفرادی باشم. یک بار برسر یک قاشق سس مایونز یک دعوای حسابی در این بند در گرفت. وقتی سیب زمینی و تخم مرغ می دادند، سس مایونز نایاب می شد. چون سیب زمینی و تخم مرغ را فقط با سس مایونز می‌شد خورد. یک بار یکی از زندانی های شرارتی آمد داخل اتاق به یکی از بچه های ١۸ تیر که وضعیت مالی اش خوب بود گفت من یک قاشق مایونز می خواهم. او هم گفت، شرمنده من یک قاشق دارم آن را هم برای فردا صبحانه خودم نگه داشته ام. این شرارتی هم دوست ما را که روی تخت طبقه دوم بود با شر (تشک) زیرش کشید پایین و او را به زیر مشت و لگد گرفت. (نمی دانم به چه دلیل در زندان های سراسر ایران به تشک، شر می‌گویند.) خلاصه همیشه دعواهای این‌چنینی وجود داشت. ولی خوشبختانه ما همان اوایل توانستیم با مسئولین زندان صحبت بکنیم و برای کل بچه های سیاسی یک اتاق بگیریم. سال ٧۸ در اوایل ۵۶-۵۵ نفر بودیم. بعد بچه ها تک تک با سند آزاد می‌شدند و می‌رفتند و بند خلوت تر و خلوت تر شد. تا اینکه وقتی خیلی خلوت شد از زندانی های عادی می‌آوردند پیش ما.

 

دادگاه دوم و دریافت حکم (۵ ماه بعد از دستگیری):

 

حدود پنج ماه بعد از دستگیری بود که برای بار دوم رفتم دادگاه. وکیل تسخیری من آمد و همان بیرون دفتر قاضی در حضورمنشی و رئیس دفتر قاضی چند سوال از من راجع به پرونده پرسید. به نظر می رسید که او هم بیشتر سعی دارد بازجویی ها را پیگیری کند و از من اطلاعات بگیرد به جای اینکه در پی دفاع از من باشد. می‌گفت اگر چیزی در پروندهات هست که نگفته ای به من بگو هنوز دیر نشده. ایشان هیچ دفاع حقوقی از من نکرد. در واقع دفاعیه اش فقط تقاضای عفو و بخشش بود. آن روز تنها روزی بود که من وکیلم را دیدم. یعنی خود وکیل در دادگاه حضور نداشت. فقط همان یک بار آمد ولایحه را نوشت و تحویل  دادگاه داد. به منگفت قاضی نظر خیلی مثبتی به تو دارد. من گفتم یعنی آزادم؟ گفت نهاعدام نمی‌شوی! بعد از آن دیگر آن وکیل را ندیدم. تا اینکه چند صباحی گذشت و حکم آمد.

 

من قاضی را فقط یک بار دیدم. چند سوال از من کرد. من هم همان چیزهایی را که در بازجویی گفته بودم تکرار کردم. راجع به پدرم پرسید، گفتم پدرم راجع به خودش و موضوع‌های سیاسی حرفی نمی زند. راجع به مسیحیت و سایر ادیان سوال کرد گفتم من همه کتاب ها را دوست دارم به خصوص اگر مربوط به ادیان مختلف باشد. راجع به کوی دانشگاه که کجاها بودی پرسید، گفتم من از روزی که تظاهرات ممنوع شد دیگر نبودم. چون یک روز بود که خامنه ای بیرون آمدن را ممنوع کرد و تلویزیون اعلام کرد که کسی به خیابان نیاید. از شب یکشنبه شرکت در تجمع ممنوع شده بود و تلویزیون در بیانیه‌ای رسمی اعلام کرده بود که تجمع بیش از دو یا سه نفر ممنوع است. من هم گفتم آن روز من اصلاً به قصد شرکت در تجمع نیامده بودم، بلکه داشتم می‌رفتم سینما. گفت چرا زخمی بودی؟ گفتم مردم سنگ پرتاب کردند یکی هم خورد سر من و زخمی شدم. ضمنا آنها چند اعلامیه هم از منزل من پیدا کرده بودند که ما برای ٢٠ تیر چاپ کرده بودیم که در تظاهرات پخش کنیم. اعلامیه ها را من خودم نوشته بودم و توهین به رهبری (مرگ بر خامنه ای) هم در آن بود. در آخر نمی دانم آیا این‌ها باور کردند که من کار تشکیلاتی برای گروهی نکرده ام یا نه. ولی واقعیت این بود که نکرده بودم.

 

در نهایت اتهاماتی که به من زدند، این بود: اقدام علیه امنیت کشور از طریق اجتماع و تبانی، ارتباط با گروه‌های معاند، و توهین به رهبری. با این اتهامات به هشت سال حبس محکوم شدم. با اینکه هشت سال هم خیلی زیاد بود، ولی نسبت به بچه های دیگر حکم من سبک تر بود. بنابراین من در کل راضی بودم.

 

بر سر موضوع رادیو ندای امید هم برای من یک پرونده ارتداد باز شد، ولی قراری صادر نشد. پرونده هنوز هم که هنوز است باز است و منبدون هیچ قراری آزادم. فقط در سال ۸۳ که به من گفتند از کشور خارج شو و منخارج نشدم، برایم احضاریه فرستادند برای ارتداد و فقط می‌خواستند من را بترسانند که یکپرونده ارتداد داری. اما هیچ وقت به صورت جدی پیگیری نکردند چون چیزی در پرونده مننبود. کتاب خواستن، کتاب گرفتن، جرم نبود یعنی حتی دردادگاه خودشان هم نمی توانستند اعلام جرم بکنند.

 

نکته جالب اینکه پدر من به علت سابقه ای که داشت در آن زمان حتی جرات نکرد کار مرا پی گیری کند. چون می ترسید که اگر این کار را بکند، این مسئله که پدرم که بوده و چه کاره بوده پیش بیاید. حتی تا چند وقت سپرده بود که من به او زنگ هم نزنم. ضمنا چون پدرم خودش سابقه اخراج از ارتش و بازجویی شدن در کمیته مشترک را داشت، کلا مخالف فعالیت سیاسی بود. ولی بازجوهای وزارت اطلاعات خودشان کاملا از سابقه پدر من اطلاع داشتند. چون فحش که می دادند می گفتند:" پدرت فلان بوده که تو اینطور شدی. تخم ات حرام است." در باز جویی ها فحش می دادند و تحقیر می کردند می گفتند، بگو در بچگی ات چه کار کردی؟ (عذر می خواهم) چه کونی دادی؟ از این حرف ها و جملات تحقیر آمیز زیاد می زدند که شخصیت طرف را خرد کنند.

 

قطعی شدن حکم و انتقال به زندان رجایی شهر اردیبهشت ٧٩ (١١-١٠ ماه بعد از دستگیری):

 

حدودا ١١-١٠ ماه بعد از دستگیری در اردیبهشت ٧٩ حکم من قطعی شد، و درست فردای قطعی شدن حکم، مرا پس از حدود ٧ ماه از بند جوانان زندان اوین به زندان رجایی شهر کرج فرستادند و تا خرداد ۸٢ که با عفو رهبری آزاد شدم، آنجا بودم. دلیل انتقال من به زندان رجائی شهر این بود که شش سال از حکم من تبعید به یکی از زندان های کرج بود. مرا با یک مینی بوس از زندان اوین به زندان رجائی شهر کرج انتقال دادند.

زندان رجایی شهر تبعید گاه بود. هر جایی که زندانی ناسازگاری می‌کرد و می‌خواستند تنبیه اش کنند او را به رجایی شهر می‌فرستادند. از همه جا زندانی تبعیدی آنجا بود؛ از طبس، از مشهد، از اصفهان، از کرمانشاه، از شیراز. تنها چیزی که در رجایی شهر بسیار نایاب بود زندانی سیاسی بود.

در زندان رجایی شهر ابتدا وارد قرنطینه شدم. قرنطینه قسمتی از زندان است که زندانیان جدید یک یا دو شب را باید در آن بخوابند. آن زمان در اتاق های قرنطینه بسته بود و توالت ها در نداشت و زندانیان باید در حضور نگهبان به توالت می‌رفتند. البته در سال‌های بعد وضع بهتر شد و کلا سیستم قرنطینه تغییر کرد. بعد من را به بند ۵ ترمینال بردند که بندی بود که همه زندانی‌های جدید می آمدند و می رفتند. زندانیانی که ماندگار می‌شدند پس از مدتی از ترمینال به بندهای دیگر تقسیم می‌شدند. رجایی شهر آن زمان اصلا قابل مقایسه با رجایی شهر حالا نبود. شرایطش خیلی بدتر بود. دقیقاً به یاد دارم که وقتی رسیدیم، اول موهایمان را با ماشین از ته تراشیدند. قانون رجایی شهر این بود که همه را کچل می کردند. من همیشه می‌گفتم اصلاحات چهار سال دیر به رجایی شهر رسید. در رجایی شهر چه داخل بند چه بیرون بند همه باید با لباس فرم زندان می‌گشتند. موها ماشین کرده بود، فقط پتوی دولتی بود، لیوان شیشه ای وجود نداشت، اصلاً شما رنگی نمی دیدید، همه چیز خاکستری بود. لباس ها، موکت پاره های کف اتاق یا اگر سالن خوبی بود کف راهرو، پتوها و...همه و همه چیز خاکستری بود. نفری دو تا پتو داشتیم و یک لیوان و پارچ پلاستیکی که باید از فروشگاه می خریدیم. فروشگاه چیز زیادی نداشت فقط یادم هست که سیگار، نخود، کشمش، چای لیپتون، قند، پارچ پلاستیکی، لیوان پلاستیکی، مربا، ماهی کیلکا و تن ماهی داشت. یادم هست من رفتم حمام دوش بگیرم، زیر دوش زدم زیر گریه. چون هیچ زندانی سیاسی در رجایی شهر نبود و این خیلی برایم سخت بود و هی می‌گفتم چرا بین این همه آدم من را انتقال دادند به اینجا.

در رجایی شهر دعواها خیلی خشن تر، باندبازی ها خیلی شدید و کلا وضع خشن و بی رحمی بود. آنجا همه حکم ها سنگین بود و پر بود از حکم اعدام. زندانی ها بیشتر مواد مخدری های اعدامی، سارقان مسلح یا قاتل بودند. مواد مخدری ها عموما در قزلحصار بودند اما به علت ضریب امنیتی بالای رجایی شهر، مواد مخدری های زیر اعدام را در رجایی شهر نگه میداشتند. زندانی‌های زیر اعدام تا زمانی که اعدام بشوند یا حکمشان بشکند در رجایی شهر می‌ماندند. در سال ۸۸ من شاهد بودم که یک بار ٢۵ نفر را از قزلحصار برای اعدام به رجایی شهر آوردند. در رجایی شهر با زندانی های بزرگسال بودیم و جو بسیار کثیف تر و بدتری حتی از بند جوانان اوین داشت.

در رجایی شهر هم مانند جوانان، شپش زیاد بود. چون در کرج دزد و فقیر و کارتون‌خواب زیاد بود، این افراد هم که معمولا از اداره آگاهی به رجایی شهر آورده می شدند با خودشان شپش می آوردند. شپش هم هیچ وقت در رجایی شهر از بین نمی رفت. ولی من تقریباً یاد گرفته بودم که چه کار باید بکنم. من توانسته بودم سه چهار دست لباس تهیه بکنم هر لباسی را دو سه روز می‌پوشیدم و بعد از دو سه روز درمی آوردم، قرنطینه اش می‌کردم داخل یک کیسه پلاستیکی. شپش ها که از خون تغذیه می‌کنند، بعد از هفت، هشت، ده روز که داخل کیسه پلاستیکی بودند غذایی نداشتند که بخورند و از بین می رفتند. خلاصه مشکل شپش را من تقریباً توانستم به طور موقت برای خودم حل بکنم. ولی بلاخره بعد از یکی دو روز دوباره از زندانی های دیگر شپش سرایت می کرد به بدن. شپش هم خیلی چیز بدی است. آدم تمام روز باید خودش را بخاراند، آخرسر هم زخم میشود و کلی درد سر دارد.

در رجایی شهر یکی از مشکلات عمده ما کمبود جا بود. در سلول های انفرادی کوچک یک نفره پنج نفر می‌خوابیدیم. نمونه این سلول ها در ۲۰۹ اوین هم وجود دارد و من شنیده ام به آنها سلول پنسیلوانیایی می گویند. اندازه این سلول ها ٢ در ۵/٢ متر بود و از کنارش هم یک تکه‌ای برای تاسیسات کم شده بود. برای بندی که حدود هفتصد، هشتصد نفر آمارش بود مجموعا چهار تا دستشویی داشتیم. بنابراین تقریباً بیشتر وقتمان در صف دستشویی و فروشگاه و حمام و این‌ها می‌گذشت. یک شب که دستشویی یک طبقه خراب شده بود، صف دستشویی تا راه پله سه طبقه رسیده بود. اگر یکی از دستشویی ها خراب می‌شد باید ساعت ها در صف دستشویی می‌ایستادی. قطعی آب هم معضل دیگری بود. آن زمان تقریباً از صبح تا شب آب نداشتیم. شب که هوا تاریک می‌شد آب وصل می‌شد. یخچال هم وجود نداشت. تابستان ها یخ می‌فروختند برای آب خنک.

مشکل دیگری هم که در رجایی شهر داشتیم هواخوری‌های طولانی مدت بود. ساعت هشت صبح ما را از خواب بیدار می‌کردند و به هوا خوری می‌بردند. تمام جمعیت سه سالن یک بند را یک ساعت در هواخوری بند نگه می‌داشتند تا آمار بگیرند. به علت زیادی جمعیت جا برای قدم برداشتن نبود. هر بند سه سالن داشت و وقتی جمعیت این سه سالن در کف هواخوری می ایستادند، دیگر نمی توانستند حرکت کنند. زندان رجایی شهر سه طبقه است و هر بندی سه سالن دارد در هر طبقه‌. صبح که ما می‌رفتیم هواخوری همه دمپایی، لباس زندان و سرهای تراشیده داشتیم. جمعیت زیادی را تصور کنید که همه لباس خاکستری دارند با علامت ترازو، سرها کچل. همه هم از صبح بلند شده‌اند و دارند سیگار می‌کشند. سینه هاشان هم خلط آورده و تف می‌کنند روی زمین. موقعی که حرکت می کنید باید حواستان باشد که پا روی خلط ها نگذارید. این صحنه ها دقیقاً یادم هست و از خاطرات آزار دهنده محسوب می‌شود.

بعد از یک ساعت که شمارش تمام می شد می آمدیم بالا و نیم ساعت وقت داشتیم که صبحانه بخوریم. آب جوش را پارچی ۱۰ تومان می‌خریدیم، در پارچ پلاستیکی با لیپتونی که از فروشگاه خریده بودیم، چای درست میکردیم برای صبحانه. چون آب جوشی که از آشپزخانه می آمد تا به بند برسد، سرد شده بود، به همین دلیل از مسئول سماور برقی داخل سالن آب جوش می خریدیم. یکی از زندانی ها چند تا سماور برقی خریده بود، آبدارخانه را اجاره کرده بود و به زندانی ها آب جوش می فروخت. سر ماه هم یک پول زیادی می داد به زندان. او اهل هشتگرد بود٬ دو نفر را کشته بود و بعدا هم اعدام شد. برای صبحانه، یک روز کره (۱۰ ، ۱۵ گرمی) می‌دادند، یک روز کره و مربا (۱۰ ، ۱۵ گرمی) و یک روز پنیر. اوایل نان خیلی خمیر و بد بود ولی بعدا نانوا عوض شد. در مجموع غذا در رجایی شهر از بند جوانان بهتر بود. شاید کیفیت آن بهتر نبود ولی اقلا کمیت آن بیشتر بود. اولین بار که در رجایی شهر یک کاسه برنج دستم گرفتم بسیار خوشحال شده بودم. بعد از اینکه در عرض نیم ساعت صبحانه می‌خوردیم، دوباره باید در هوای گرم به هواخوری می‌رفتیم و تا ١٢ ظهر آنجا می ماندیم. مگس هم که بیداد می‌کرد. در یک اتاق دو متر در سه متر فقط کافی بود چیزی را تند در هوا حرکت بدهید تا ۱۰ تا مگس بیفتد و بمیرد. ساعت ١٢ اجازه می‌دادند زندانیان برای نماز بالا بروند. بعد ناهار را می‌خوردیم و دو ساعت استراحت داشتیم. چون بند خیلی تنگ و کوچک بود اگر زندانی ها را به زور به هواخوری نمی بردند، بو می‌گرفت. ولی این هواخوری ها باعث می‌شد که آدم به هیچ کاری نرسد. دو ساعت بعد از ناهار و استراحت، دوباره ما را می‌ریختند داخل هواخوری. در آن زمان شرایط رجایی شهر خیلی بسته تر بود. مثلا هر بار که رئیس مرا می خواست می گفت نبینم مردم را دور خودت جمع کرده‌ای و صحبت می کنی، نبینم فلان ... من هم فقط سکوت می کردم. من معمولا آدمی نبودم که زیر هشت بروم، یا زیاد جلوی چشم باشم. ولی وقتی یکی از زندانبان‌ها به من گفت منافق جوابش را دادم و تبعید شدم به بدترین بندی که کل تبعیدی‌های زندان آنجا بودند. آن موقع بند ١ و ۴ از بدترین بندهای زندان بودند. در این بندها همیشه بسته بود و هواخوری خیلی محدود بود. در این دو بند هرکس مرتکب تخلفی می‌شد به بند ۶منتقلش می‌کردند. من را مستقیم به بند ۶تبعید کردند که هواخوری بسیار کوتاهی داشت و زندانیان خیلی خطرناک در آن نگهداری می‌شدند. هر سالن زندان رجایی شهر یک حسینیه داشت و من رفتم در حسینیه سالن ١١ بند ۶خوابیدم. این مصادف شد با تخلیه زندان قصر که زندانی های آنجا به رجایی شهر انتقال پیدا کردند و یک دفعه جمعیت‌ خیلی زیاد شد. چند ماهی روی کف حسینیه خوابیدم، جایی که مردم آنجا رفت و آمد می کردند و پر از گرد و خاک بود. اما بعد از دو سه ماه تخت گرفتم و بعد از آن هم با یکی از زندانی‌ها در سالن ١١ دوست شدم و به اتاق آنها رفتم. البته بعدها تمام این شماره ها تغییر کرد و تمام بندها و سالن ها مجددا شماره گذاری شد و ما هم هیچ گاه دلیل واقعی این تغییرات را نفهمیدیم ولی زمانی که سال ۸۴ من دوباره به رجایی شهر بازگشتم تمام شماره بندها و سالن ها تغییر کرده بود.

قبل از عید نوروز ۸٠ با یکی از زندانی ها دعوایم شد. او به من حرف بدی زد و من هم زدم بینی اش را شکستم که مرا به انفرادی فرستادند. البته مسئله خیلی حیاتی بود و باید او را می زدم. چون آنجا زندان خیلی خطرناکی بود و من هم سن و سالم کم بود. من در بیست و یک سالگی قانونا نباید به آن بند می رفتم. چون زندانی ها به زندانی های جوان به چشم دیگری نگاه می کردند. خلاصه یک هفته در انفرادی ماندم و بعد خوشبختانه بهار ۸٠ جابه جایی هایی در زندان اتفاق افتاد که کل بند تبعیدگاه خالی شد و قرار شد آن بند را به بند جوانان تبدیل کنند. به همین دلیل تمام افراد آن بند را به بندهای دیگر انتقال دادند. من هم دوباره به بند ۵ انتقال داده شدم و تا یک سال و اندی آنجا ماندم.

در بند ۵ سعی می کردم اصلا جلوی چشم پاسدار بندها ظاهر نشوم و خیلی با احتیاط رفتار کنم که آنجا بمانم. چون وضعیتش نسبت به بندهای تبعیدگاه خیلی بهتر بود. مثلا سعی می کردم رئیس بند اصلا مرا نبیند که یادش بیافتد و بخواهد مرا جا به جا کند. خلاصه این‌بار حدود یک سالی آنجا ماندم تا اینکه یک روز ماه رمضان سر آمار خوابم برده بود. سر آمار بعد از ظهر بیدار نشدم و پاسدار بند اسمم را نوشت و این بار به بند ٣ منتقل شدم. با اینکه تبعید شدم به بند ٣ اما در واقع جای بدتری نرفتم. بند ٣ بند مالی ها بود و حتی از بند ۵بهتر بود. یادم هست طبقه سومش بودم که با شخصی به نام رحمان کردی که از هواداران سازمان مجاهدین بود هم خرج شدم و او بدون نوبت مرا به اتاق خودش برد. پیر مردی بود که سرطان کبد داشت و هیچ کاری برایش نمی کردند. داشت جلوی چشم ما پر پر می زد و درست دو روز قبل از مرگش او را به بیمارستان بردند. رحمان کردی در واقع از هواداران سازمان مجاهدین بود. یعنی هیچ وقت اقدامی نکرده بود، جرمش فقط تلفن زدن و خبر دادن بهشان و از این چیزها بود. بعد از بهزاد مروی، رحمان کردی دومین زندانی سیاسی بود که من دیدم. البته یکی دو تا پان ترکیست و چند تا هم از فرقه دراویش "علم حق و عدالت" آوردند که زود هم آزاد شدند. اواخر ۸۱ در بند ٣ خبر فوت رحمان کردی را شنیدم.

فوت مادر و آزادی سال ۸٢:

 

ملاقات در رجایی شهر یک هفته مردانه و یک هفته زنانه بود. مادرم بنده خدا هرهفته که ملاقات زنانه بود می آمد. برادرم هم گاهی می آمد. در دریافت پول محدودیت داشتیم یعنی فقط ١٠ هزار تومان می توانستیم از خانواده دریافت کنیم. برای اینکه یک وقت رشوه و قمار و این‌ها در زندان نباشد. من هم که سیگار می‌کشیدم باید بیشتر از نصفش را پول سیگار می‌دادم. بنابراین معمولا مشکل کمبود پول داشتم. مخصوصاً اگر یک هفته برای مادرم کاری پیش می آمد و نمی‌توانست بیاید من آنجا به شدت دچار بی پولی می‌شدم تا وقتی که ثمین کارت (کارت اعتباری) وارد زندان شد و واریز پول تا حدی نامحدود شد.

در آن موقع بعد از سه ماه ما قانونا می توانستیم تقاضای مرخصی بکنیم. من هم از همان موقع تقاضای مرخصی کردم اما گفتند مرخصی به تو تعلق نمی‌گیرد، چون تو زندانی سیاسی هستی باید دادستان اجازه بدهد و دادستان هیچ وقت این اجازه را نداد. مادرم خیلی پیش دادستان رفت اما دادستان می گفت نامه نیامده، مسئولان زندان می گفتند ما نامه داده ایم، دادستان باید خودش نامه بدهد، و خلاصه از این بازی ها و پاس کاری های اداری که این‌ها خوب بلد اند. حتی آخرها که مادرم سرطان گرفته بود و در بیمارستان بستری بود، من خیلی سعی کردم که بروم ملاقاتش اما باز هم اجازه ندادند.

۱۴ اردیبهشت ۸۲ مادرم فوت کرد. در آخرین ملاقات دقیقا یادم هست او را با ویلچر آورده بودند و نمی‌توانست راه برود. حتی شش ماه آخر حبسم را هم نتوانست بیاید ملاقاتم چون در بیمارستان بستری بود. شنیدن خبر فوتش در زندان خیلی سخت بود. تقاضا کردم که مرا با دستبند و پا بند بفرستند برای تشیع جنازه، ولی تا ۴٠ روز به تقاضای من هیچ واکنشی نشان ندادند و دو سه روز قبل از آزادیم یعنی زمانی که ۴٠ روز از فوت وی گذشته بود جواب منفی دادند. علی‌محمدی مدیر داخلی زندان صدایم کرد و گفت تقاضای مرخصی تحت الحفظ کرده ای؟! گفتم بله و شرایطم را توضیح دادم. اوهم گفت که ما نمی‌توانیم، نیرو نداریم! خلاصه این طور بود که مرخصی تحت الحفظ هم به من ندادند. در صورتیکه معمولا زندانی عادی را با دستبند و پابند هم که شده برای مراسم ختم می‌فرستادند.

۴٣ روز بعد از فوت مادرم اگر اشتباه نکنم ٢۶خرداد ماه من از زندان آزاد شدم. بعد از اینکه مادرم فوت کرد، فکر کنم یک هفته بعد بود یک دفعه به من حکم ابلاغ شد که حبس ات شکسته  شده و از هشت سال شده چهار سال. بعدها فهمیدم که محکومیت من در همان بهار ١٣٧٩ همراه با سایر زندانیان کوی دانشگاه بنا به حکم رهبری تقلیل پیدا کرده و تنها دلیلی که این موضوع را به من ابلاغ نکردند این بود که از آزادی مشروط استفاده نکنم و دو ساله از زندان بیرون نروم.

من فکر می کنم دلیل اینکه خیلی به ما سخت می گرفتند این بود که در رجایی شهر هنوز پاسدار بندها (زندانبان ها) همان زندانبان های دهه شصت بودند و آخرین سیاسی هایی که دیده بودند، سیاسی های دهه شصت بود. هنوز پرسنل جدید نیامده بودند. هنوز آن زندانبان‌های پیر بودند که به زحمت فارسی صحبت می کردند. یا لری خیلی غلیظ یا ترکی خیلی غلیظ صحبت می کردند. آن ها بعد از دهه شصت دیگر زندانی سیاسی ندیده بودند و بنابراین همان حس دهه شصت را نسبت به سیاسی ها داشتند. اصلا منظورشان از سیاسی همان کسانی بود که دهه شصت کشته شده بودند. بارها هم می گفتند که حیف که دهه شصت به دام ما نیفتادی، حیف که الان آمدی.

بعد از آزادی در تهران تنها زندگی می کردم و در آن زمان برای اولین بار با اینترنت آشنا شدم. شروع کردم به یاد گرفتن کامپیوتر و کار با اینترنت و کتاب های اینترنتی را خواندن. من از اینترنت خیلی خوشم می آمد چون احساس می کردم که یک محیط آزاد است و می‌شود روی آن کار کرد. وقت زیادی هم روی آن میگذاشتم و پیشرفتم هم خوب بود.

ازهمین طریق بود که با بچه های جبهه دموکراتیک آشنا شدم و شروع کردیم با همدیگر کار کردن. بعدها به خاطر همکاری با جبهه دمکراتیک و تجمع جلوی سازمان ملل دو سه بار بازداشت شدم.

 

سومین دستگیری، ١۸ تیر١٣۸٣، پارک لاله:

 

١۵ روز حبس: کلانتری ۴۸ انقلاب و بند ٢٠٩ اوین

 این مساله گذشت تا ۱۸ تیر ۸۳. ما یک هفته نامه زده بودیم به اسم هفته نامه جامع که ادامه آن هفته نامه مهندسطبرزدی، هویت خویش و پیام دانشجو بود و دقیقاً مصادف بود با دو هفتهقبل از ۱۸ تیر ۸٣. ما دفتری داشتیم در میدان فاطمی دقیقاً بین کوی دانشگاهو میدان انقلاب. جای شیکی بود روبه روی پارک لاله و دقیقاً درقلب تحولات آن سال‌ها. شماره اول نشریه بعد از ۱۸تیر قرار بود در بیاید. مراسم ۱۸ تیر آن روز قرار بود از ساعتدوازده ظهر به بعد باشد. روز ۱۸ تیر حدود ساعت ٢ بود که من  به اتفاق دو نفر دیگر از دوستان رفتیم داخل مراسم با این هدف که فقط جریان را بازتاب بدهیم. تا نزدیکی های غروب هیچ اتفاقی نیفتاد. هوا که تاریک شد کمیشلوغ تر شد وجوان‌ها آتش روشن کردند و چند تا شعار دانشجویی دادند. در آن بین جوانی بود فِرز٬ که این طرف و آن طرف می‌دوید و خیلی فعال بود. او در حال دویدن بود که یک دفعه پلیسی که پشت یک درخت بوته مانند داخل پارک لاله کمین کرده بود به او پشت پا زد. جوان به زمین خورد و پلیس شروع کرد به کتک زدنش. وقتیپلیس شروع کرد به کتک زدن او، من احساس کردمخودم هستم که در سال ۷۸ دارم کتک می خورم. جمعیت هم زیاد بود و من یک دفعه شعار دادم: نیروی انتظامی ننگت باد ، ننگت باد! در این هنگام توقع داشتم  پشت سرمهمین اتفاق بیافتد که ناگهان یک پلیس دوید سمت من  و با بی‌سیم زد بهصورتم و من برگشتم پشت سرم را نگاه کردم و دیدم پشت سرم خالی شده فقط این دو نفری که از دفتر با من  آمده بودند آنجا هستند. خلاصه آنجا بازداشت شدیم. زیادهم مقاومت نکردم چون کارت خبرنگاری ام در جیبم بود و کاری هم نکرده بودم. فقط یکشعار داده بودم. چند ساعتی بردنمان در بوفهپارک و نگهبانی پارک. آنجا من کلی هم طلبکار شدم که شما چرا داشتید این جوان را می زدید؟ چرا با بی سیم زدید به صورت من و از این حرف ها. دوره خاتمی خیلی متفاوت بود. تا وقتی که قانونی حرف می زدی می شد کارهایی کرد. من هم خوب یاد گرفته بودم که چطور قانونی حق خودم را مطالبه کنم.

ما را بردند کلانتری ۴۸ انقلاب. یک بنده خدایی هم که مست بود از پارک پیدا کردند و قاطی پرونده ما کردند. گفتند این‌ها مشروب خورده اند وآمده اند شعار داده اند. سایت ناجا هم همین مطلب را چاپ کرده بود. در حالیکه ما همان شبرفتیم پزشک قانونی، داخل یک دستگاهی فوت کردیم و پزشک قانونی گفت کهاین چهار نفر مشروب نخورده اند ولی با این حال کلانتری ما را نگه داشت. در کلانتری ما را در یک اتاق کاملا تاریک نگه داشته بودند که همه معتادها و دزدها و کسانی را که مثلا زن شان را کتک زده بودند و... می آوردند آنجا. همه خمار بودند. ما را به دستشویی نمی بردند غذا هم نمی دادند. بازداشتگاه کلانتری کلا چیزی به اسم غذا دادن ندارد. یعنی زندانی که در بازداشتگاه کلانتری است، قرار نیست غذا بخورد، مگر اینکه خانواده اش به ملاقاتش بیایند و بتوانند مثلا یک ساندویچ برایش بیاورند، آن هم اگر افسر نگهبان اجازه بدهد.

خلاصه یک هفته در کلانتری اذیتمان کردند، بعد ما را دادند به ۲۰۹ اوین. در ۲۰۹ اوین هم من گفتم که ما را زده اند، یعنی چه کهما را آورده اند اینجا؟ در ۲۰۹هم دیدند در پرونده هیچ چیزی نیست. یک صفحههم مشخصات در بازجویی  نوشتیم، و من گفتم من رفتم پارک لاله چون دفتر کارمانآنجاست. داشتم رد می شدم که دیدم این جوان را دارند کتکش می زنند بهشان گفتم آقا خجالت بکشید. بعدما را گرفتند آوردند اینجا. هیچ شعاری هم نداده ایم.

به ما حکم آزادی با قرار کفالت مثلاً شناسنامه دادند. یکی ازدوستانم آمد برای من شناسنامه گذاشت و همه با شناسنامه آزاد شدیم.

چهارمین دستگیری، جلوی سازمان ملل:

 

در تابستان ١٣۸٣دو تن از اعضای کمیته دانشجویی دفاع از زندانیان سیاسی را بازداشت کردند. من و چند نفر از دوستان رفتیم جلوی دفترسازمان ملل تحصن کردیم.

ما را بازداشت کردند و به پلیس امنیت ناتب بردند. بعد از سه چهار روز هم از آنجا انتقالمان دادند به ۲۰۹. در ۲۰۹ تقریباً همه بازجویی پس دادیم و همه دوستانم با قرار کفالت خیلی سبک آزاد شدند.

من هم قرار کفالت گذاشتم ولی آزاد نشدم و بازجو به من گفت: من می خواستم آزاد بشوی، می دانم که جرمی مرتکب نشدی و بی گناهی، ولی تو خدمت سربازی نرفتی. باید بروی خدمت کنی. من گفتم: حالا چه کار کنم؟ گفت باید تا هجدهم برج صبر کنی. هیجدهم می رویم تو را تحویل ارتش می دهیم. باید بروی ۰۴ بیرجند خدمت کنی. گفتم باشد می روم خدمتمی کنم. البته من که هیچ وقت این قصد را نداشتم، چون از نظامیگری و اسلحه بدم می آمد. حدوداً دو هفته اضافه در بازداشتگاه ۲۰۹ ماندم. بعد از دو هفته صبح زود مرا با دستبند بردند سوار یک پژو کردند بردند ترمینال جنوب. آنجااتوبوس های ارتش ایستاده بود، دو تا نظامی هم ایستاده بودند، من را از پژو پیاده کردند دستبندم را باز کردند وتحویل آن دو نظامی دادند. یک برگه هم به او دادند. آن نظامی هم اولین سوالی که از منکرد گفت ببینم می‌خواهی خدمت کنی یا نه؟ من گفتم؛ بله حتما! گفت پس توارشد این گروه باش. چون سن من از آن بچه هایی که آمده بودند بیشتر بود ارشدم کردند. آنها مثلاً هیجده، نوزده ساله بودند و من حدودا  بیست و پنج سالم بود.  خلاصه من شدم ارشد آن گروه. یک صف حدوداً دویستنفر آدم بود. شروع کردم صف ها را مرتب کردن؛ بشین آقا، صاف بشین، ... همه را مرتب کردم. به ته صف کهرسیدم شروع کردم به فرار کردن. دوی من خوب است و قدمم همبلند است و سریع می‌توانم بدوم. شروع کردم در ترمینال دویدن. اولین نرده های ترمینال را که دیدم پریدم آن طرف و یکتاکسی در بست گرفتم و رفتم پی زندگی.

بعد از آن، یکمدت مخفی شدم و هیچ کاری نکردم. طرح آنها بد هم نبود. چونمی‌خواستند من دیگر این طرف و آن طرف دیده نشوم، و واقعاً هم همین طور شد. سه چهار ماهی رفتم مسافرت که جلوی چشم نباشم. رفتم مشهد و شمال و...و معمولا تهران نبودم.

پنجمین دستگیری، جلوی سازمان ملل:

 

۵ ماه حبس: ٢ ماه انفرادی٢٠٩ زندان اوین و ٣ ماه بند ۱ و ٣۵٠ اوین

بعد از مدتی حشمت الله طبرزدی اعتصاب غذا کرد واعتصابش هم طولانی بود. آدمی هم هست که اگر اعتصاب غذا بکند همهمی‌دانند که اعتصابش واقعاً اعتصاب است. یادم هست به ۳۵ ، ۳۹ یا حتی شاید ۴٠روز رسیده بود، که همه تصمیم گرفتند دوباره بروند جلوی سازمان ملل تحصنبکنند تا حشمت اعتصابش را بشکند یا به وضعیتش رسیدگی بشود. دقیقا یادمنیست خواست اعتصاب چه بود. خلاصه قرار بر این شد که همهبروند. جمعیت خیلی زیادی هم هماهنگ  شده بود. خود خانواده طبرزدی هم آمدند. شاید ۸٠-٧٠ نفر آن روز جلوی سازمان ملل بازداشت شدند. منوظیفه خاصی نداشتم. حتی نمی‌خواستم در تجمع باشم. فقط چون موتور داشتم چند تا پلاکارد و دوربین عکاسی از دفترهفته نامه گرفته بودم و همراهم بود و قرار بود ببرم آنجا برسانم به دست بچه ها.در خیابان بالایی سازمان ملل پارک کردم. داخل تجمع هم نبودم. ظاهرا در آن لحظه که من با موتور رد میشدم دکتر (یکی از فعالان سیاسی) منرا می‌بیند. وقتی موتور را پارک کردم و می خواستم یک سیگار روشن کنم، دکتر یک دفعه آمد و مرا صدا کرد و شروع کرد به ماچ و بوسهکردن. این دفعه اولی بود که من دکتر را می دیدم ولی مثل اینکه او مرا از روی عکس هایمشناخته بود. داشتیم همدیگر را ماچ و بوسه می کردیم که یک بنز قهوه ای رنگ ایستاد و هردوی ما را بازداشت کرد. واقعاً هیچ کاری نکرده بودم، فقط دو سه تا پلاکارد زندانی سیاسی آزاد باید گردد و عکس های زندانیان سیاسیکه آن موقع حبس های سنگین داشتند روی موتورم بود. مساله این بود که من درتجمع نبودم و هنوز هیچ فعلی از من سر نزده بود. خلاصه اطلاعاتی‌ها هردوی ما را سوار بنز کردند مستقیم بردنمان ۲۰۹. کارت داشتند و برخوردشان با ما خیلی مودبانه بود. حکم نداشتند و در واقع من هم از آنها حکم نخواستم ولی مشخص بود که نمی شد مقاومت کرد. اول نگفتند که دارند ما را بازداشت می کنند. گفتند بشینید داخل ماشین یک لحظه با شما کار داریم. بعد رفتیم ۲۰۹ و دوباره بازجویی پس دادیم. در بازجویی ها من گفتم این کاغذ ها وپلاکارد ها، مال مننیست. موتور هم آنجا پارک بود و...

سوال هایی که در بازجویی ها می کردند، بیشتر راجع به همان فعالیت‌های جبهه دمکراتیک بود. یادم هست آن روز جلوی سازمان ملل حدود ۷۰ نفر بازداشت شده بودند از جمله خانواده خیلی از زندانی های سیاسی. من و سه نفر دیگر را با قرار بازداشت به بند یک زندان اوین فرستادند. کلاً چهار ، پنج ماه حبس کشیدم و چون در پرونده من چیزی نبود، برای من قرار سند ضمانت صادر شد.

در آن دوران ما همیشه طلبکار بودیم. همیشه لحن طلب کارانه داشتیم و این طور نبود که مظلومانه بشینیم و انفرادی بکشیم. در انفرادی خیلی راحت سر و صدا می کردیم و شعار می دادیم. حتی یک بار بازجو زد پس سرم، من هم پا شدم بازجو را هل دادم و زدم توی صورتش. دیگر کار به اینجا رسیده بود. یعنی کاملا جنگ متقابل شده بود. کاملا تلافی جویانه برخورد می کردیم. مثلا تعهد می خواستند که دیگر فعالیت نکنیم و من این بار زبانم دراز بود، گفتم من دفعه پیش تعهد دادم ولی شما مرا آزاد نکردید ، شما مرا بردید برای خدمت تحویل بدهید و من هم در اعتراض به این مساله آمدم اینجا تحصن کردم.

 

بعد از پنج ماه یک روز بر سر موضوعی با مؤمنی معاون زندان بحثم شد. شب بود و ما داشتیم تلویزیون تماشا می کردیم. من داشتم سیگار می کشیدم و حواسم نبود که معاون زندان آمده برای بازرسی. او سیگار را در دست من دید. گفت مگر تو نمی دانی سیگار کشیدن زیر سقف غدغن است؟ گفتم در هواخوری را باز کن بروم در هواخوری سیگار بکشم. درحالیکه شب در زندان در هواخوری را باز نمی‌کنند. این حرف من به او برخورد و مرا به بند ۳۵۰ تبعید کرد. تا اینکه بعد رفتم دادگاه و دادگاه برایم قرار بیست میلیون تومانی صادر کرد و با آن قرار در زمستان ۸٣ آزاد شدم.

بعد از آن سعی کردم خیلی با احتیاط کار کنم. زمانی بود که سخت داشتم روی یک سایت کار می‌کردم. می‌خواستم بخش خبری اش را فعال کنم. یک کم حرفه ای ترش بکنم و با بچه های جبهه هم مخفیانه داشتم کار می کردم. بعد یکی از دوستانم آمد پیش من و با هم همخانه شدیم.

ششمین دستگیری، ۲ خرداد ۸۴ ، منزل شخصی:

 

٧ سال حبس: ٣ ماه انفرادی ٢٠٩ اوین، باقی رجایی شهر

من و همخانه جدیدم خیلی با جان و دل کار می کردیم. بعد از مدتی به این نتیجه رسیدیم که تنها در دنیای مجازی کار کردن کافی نیست و باید یک جنبه واقعی به کارمان بدهیم. فکر کردیم مگر چند درصد مردم اینترنت دارند. در عالم واقع هم باید یک حرکت اجتماعی مثلا در خیابان ها راه انداخت، نه فقط در سایت ها. مشکل نسل ما که شروع به مبارزه کردیم این بود که ارتباطمان با نسل قبل قطع شده بود و هیچ وقت نتوانستیم از تجربیات آنها استفاده کنیم. همه اش آزمایش و سعی و خطا بود، و همه اش هم هزینه می‌دادیم و هیچ کس نبود که ما را راهنمایی کند.

این طور شد که ما تصمیم گرفتیم در سطح جامعه شعارنویسی کنیم، اعلامیه پخش کنیم، پلاکارد بنویسیم و... . یک شب هم رفتیم این کارها را انجام دادیم، و مثل اینکه آمده بودند از ما عکس گرفته بودند که بعدا آنها را در اطلاعات به ما نشان دادند. آن شب، من و همخانه ام و شخص دیگری رفتیم یک قسمت وسیعی از اتوبان مدرس تهران را شعار نویسی کردیم و بیانه و اعلامیه و... چسباندیم.

فردای آن روز، ۲ خرداد ۸۴، ساعت حدود ساعت ٧ ، ۸ شب من و همخانه ام خواببودیم که یک دفعه در را شکستند و هشت نه نفر به خانه ما ریختند. من زیر پتو بودم و از صدای شکسته شدن در بیدار شدم ولی چون همه چیز سریع اتفاق افتاد هیچ حرکتی نتوانستم انجام دهم. یک مامور اسلحه را رو به صورتم گرفت ودیگری سریع پتو را کشید. در فرصتی که ماموران حواسشان به بازرسی خانه بود من موفق شدم توسط تلفن بیسیمی که پشت پشتی خانه بود یک تلفن سریع به یکی از دوستانم بزنم و خبر بدهم که ما را گرفتند. بعد از اینکه طرف متوجه شد من زنگ زدم خیلی عصبانی شد، گوشی را از دستم کشید و شروع کردند به سیلی و لگد و مشت زدن به من و بعد جفتمان را دستبند و چشم بند زدند.

لحظه ورود یک نفر کارت پایان خدمتش را به من نشان داد و گفت؛ آگاهی! گفتم من با آگاهیکاری ندارم، مطمئنی اطلاعاتی نیستی؟ گفت که حرف نزن بشین. در خانه درباره اینکه چرابازداشت شدیم حرف زیادی نزدند ولی آن روز در کل رفتار خیلی بی ادبانه‌ایداشتند. بازرسی خانه نزدیک به یک ساعت طول کشید. خانه را کاملاً بهم ریختند و هر چه خواستند بردند ازجمله؛ کیسکامیپوتر، نزدیک به دو هزار تا پرچم ایران، یک سری عکس‌های خانوادگی، و یک سری کتاب. کتاب ها را گزینش نکردند. فقط ۸ ، ٧ تا کتابی را که روی میز ناهار خوری بود و معلوم بود در حال مطالعه شدن اند بردند، ولی به کتاب های کتابخانه دست نزدند. هیچ کدام از کتاب هایی را هم که برده بودند بعدا پس ندادند.

مخصوصا یکی از کتاب ها کتاب دستنویس مرحوم بهمنش یکی از وکلایم بود که برای ویرایش به من داده بود و همین یک نسخه از آن موجود بود و عدم عودت آن من را بسیار شرمنده کرد.

وقتی رفتند سراغ آلبوم عکس های خانوادگی، من اعتراض کردم که به آلبوم خانوادگی من دستنزنید! یکنفر در حالیکه مرا رو به دیوار نشانده بودبا ته بیسیم بر سرم زد. آن موقع کتک هایشان اثراتی در حد کبودی و اینها داشت. نکته جالب دیگر اینکه فقط اسم من روی حکم بازداشتی که دستشان بود نوشته شده بود و جای اسم همخانه ام خالی بود. اما نماینده دادستان آنجا بود و همانجا اسم همخانه ام را پرسیدند و حکم بازداشتش را پر کردند. حکم چاپی بود و جای خالی داشت که گزینه هایش را آنجا پر می‌کردند.

ماموران همه لباس شخصی بودند. نزدیک به پنج تا پژوی نوک مدادی هم جلوی خانه ما ایستاده بود. وسایل را داخل یکی و ما را داخل یکی دیگر گذاشتند و راه افتادیم. نمی دانم به همسایه ها چه گفته بودند، ولی همه بیرون بودند و داشتند با تعجب به ما نگاه می‌کردند. ماشین ها آرم خاصی نداشتند و همگی کاملا شخصی بودند.

ما پرسیدیم که برای چه ما را بازداشت می کنید، گفتند در بازجویی می فهمید. آن روز یکی از مامورین وزارت اطلاعات هم که من سال ۷۸ دیده بودمش بین آنها بود. به او گفتم شمابرای چه دارید مرا بازداشت می‌کنید. گفت در بازجویی میفهمی. خلاصه آن روز اطلاعات ٢٠٩ ما را بازداشت کرد و صبح فردای روز دستگیری یعنی صبح روز ٣ خرداد، هردوی ما را بردند دادگاه انقلاب و تفهیم اتهام شدیم. تفهیم اتهام حدود ده دقیقه طول کشید.

در بازجویی و در دادگاه از من پرسیدند عکس های تجمعی را که با زندانی های سیاسی بود تو منتشر کردی؟ منظورشان عکس‌های تجمع صد و پنجاه نفری خیابان قائم مقام،جلوی سازمان ملل، بود نه آن تجمعی که ما در آن دستگیر شدیم. این تجمع دیگری بود که خوب هم برگزار شد و کسی بازداشت نشد. فقط تنها ایرادش این بود که دفتر سازمان ملل یک روزقبلش منتقل شده بود. گفتم بله من منتشر کردم . گفت به سازمان مجاهدین هم دادی؟ گفتم خیر به سازمان مجاهدین ندادم. گفت به فلان گروه حقوق بشری دادی؟ گفتم بله به ده ها نفر دادم از جمله فلانی. گفت خب او سر پلسازمان مجاهدین است. یعنی این را برای من کرد مصداق رابطه با سازمانمجاهدین و به این دلیل آن چهار سال حبس دوم را به اضافه ٧۴ ضربه شلاق دادند که سال ۸٩ اجرا شد. در حالیکه اینهاخودشان هم می‌دانستند که ارتباطی در میان نیست و تنها این را کردند دستاویز که حکم سنگین بدهند.

بازجویی ها در ٢٠٩:

همین که ما را به ۲۰۹ بردند، بازجویی شروع شد. بازجوی من سعید شیخان بود. پرسید؛ دیشب چه کار می کردی؟ گفتم؛ داشتم تلویزیون تماشا می‌کردم. یک دفعه چند تا عکس گذاشت جلوی من و گفت در اتوبان مدرس تلویزیون تماشا می کردی؟! گفتم این من نیستم. چون عکس ها با دوربین دیجیتال و در شب گرفته شده بود، کمی مبهم بود و من گردننگرفتم. سه چهار ماه بازجویی شدیم که بیشتر آن به تعریف فیلم گذشت. بازجویی ها زیاد خشن نبود.

بعد از آن روز اول و دوم، بازجویی ها بیشتر تبدیل به جلسات تعریف فیلم شد . بازجویم می گفت من فقط صدایت کردم که با تو حرف بزنم،از تو خوشم می آید و دوست دارم با تو حرف بزنم. این جلسات فیلم تعریف کردننزدیک به ده پانزده جلسه طول کشید. خیلی برایمن عجیب بود. بازجو فقط می نشست برای من فیلم تعریفمیکرد، به من چای میداد، سیگار می کشیدیم، همین. خیلی کمپیش می آمد سوالی کند که به پرونده مربوط باشد، یا مثلاً مساله ایرا مطرح کند که واکنش من را ببیند. شاید هم خودش صحبت می کرد که من را بهحرف زدن و اعتراف کردن بیاندازد.

خلاصه سه چهار ماه به این شکل بازجویی شدیم. یعنی جریانعکس ها فقط روز اول و دوم بود. بعد ده پانزده روز بازجویی نداشتیم، وبعد هم که دیگر فیلم تعریف کردن بود. اولین  بازجویی حدود ساعت یازده دوازده همانشبی که ما را بردند انجام شد. بازجویی های بعدی بیشتر بعد از ظهربود و معمولاً بین دو ساعت تا سه ساعت طول می کشید. بازجویی ها زیاد خشن نبود. شیخان بازجوی خیلی حرفه ای بود. برخورد خشنی نداشت. خیلی مودبانه برخورد میکرد. بیشتر درگیری های من با نگهبان ها بود آن هم سر این که می خواستم زودتر از۲۰۹ منتقل بشوم به جای دیگر.

با اینکه ما ابتدا جریان عکس ها را گردن نمی‌گرفتیم، ولی واقعیت این بود که آنقدر از ما عکس داشتند که اصلا جای انکار نداشت، هر جای دیگری هم که ما در دو سه هفته اخیر بودیم از ما عکس داشتند. مثلاً یک عکس از همخانه من بود در میدان آزادی، یک عکس از من بود در خیابان و.... به محض اینکه پای من به ۲۰۹ رسید برای اینکه دیگر با سند آزاد نشوم، هفته اول مرا به دادگاه بردند و سه تا پرونده قبلی را، (پرونده مربوط به ۱۸ تیر ۸۳ ، و دو پرونده مربوط به جلوی سازمان ملل) که با سند آزاد شده بودم، کردند یک پرونده و سه سال حکم زندان به من دادند. در دادگاه هم یک جایی قاضی گفت؛ آن چهار سال را چه طورآزاد شدی؟ عفو مشروط بوده؟ گفتم نه عفو رهبری بود. گفت کاری می کنم آن چهار سال را هم بکشی و همین کار را هم کرد. به دلیل ارتباط با آن گروه حقوق بشری، به من اتهام ارتباط با سازمان مجاهدین زد و چهار سال حبس دیگر و ٧۴ ضربه شلاق داد.

انفرادی ٢٠٩ اوین:

در بند ٢٠٩ یک اتاق بود مانند سلول انفرادی و فقط سقف نداشت. مرا برای هواخوری به آنجا می بردند. من از نحوه برخورد ماموران در خانه خیلی عصبانی بودم و از طرفی هم بازجو به من گفته بود که قصد دارد کاری کند تمام مدت محکومیت خود را در بند ٢٠٩ سپری کنم. به خاطر همین تمام قوانین امنیتی شان را زیر پا می‌گذاشتم تا هرچه زودتر مرا از بازداشتگاه به زندان بفرستند. خیلی سر و صدا می کردم و همه جور ناسازگاری می کردم. آنها هم مرتب جای مرا را عوض می کردند.

اواخر تابستان ١٣۸۴ قبل از اینکه مرا به رجایی شهر بفرستند، یک بار دیگر رفتم دادگاه که حکم آن پرونده های قبلی را به من ابلاغ کردند. شعبه ۶ بود قاضی حسن زارع دهنوی یا همان قاضی حداد. اتهاماتی که تفهیم کردند، عضویت در جبهه دموکراتیک اتحادیه دانشجویان و دانش آموختگان مسلمان و تشکیل گروه غیر قانونی و اخلال در نظم و آرامش عمومی بود و حکم آن نیز ٧ سال تعیین شد که این حکم در دادگاه تجدید نظر به ٣ سال زندان تقلیل یافت.

در این مدت که در اوین بودم فقط یکی دو بار اجازه تماس۵ دقیقه‌ای با خانواده داشتم. آن هم فکر می کنم نزدیک یک ماه و نیم دو ماه بعد از بازداشت بود. ولی آن جلساتی که بازجو برایم فیلم تعریف می کرد آخرش می‌گفت چیزی احتیاج نداری؟ می گفتم یک تلفن و گاهی وقت ها می‌داد. یکبارهم توانستم خواهرم را نه در سالن ملاقات، بلکه دم در زندان که یک اتاق نگهبانی بود ملاقات کنم. خواهرم یک هفته بعد از بازداشتم از جریان خبردار شد.

یک روز بود که به من گفته بودند زنگ بزن فردا خواهرت بیاید تو را ببیند. شب آن روز ما سر اینکه به ما چای نداده بودند شروع کردیم به داد و بیداد کردن و سر و صدا راه انداختن. آن موقع پسری به اسم محسن باپیری هم با من در انفرادی بود. در واقع انفرادی نبود، ٢ نفری در یک سلول بودیم. در ٢٠٩ همیشه تنها نبودم، بعضی وقت ها  یک پسر عرب کویتی دیوانه ای که یا واقعا دیوانه بود و یا خودش را به دیوانگی زده بود که از بازجویی ها در برود پیش من بود یا همین محسن که اهل ارومیه بود. محسن از هوادارن انجمن پادشاهی بود. او هم در تبعیت از من سر چای ندادن سر و صدا می‌کرد، که یک دفعه یکی در را باز کرد و گفت بیایید لیوان هایتان را بیاورید چایی بگیرید. ما  بلند شدیم رفتیم سمت در چایی بگیریم. من یک دفعه دیدم یک چیزی خورد به صورتم، همه جا سفید شد، و دیگر نمی توانم نفس بکشم. اینقدر سریع اتفاق افتاد که اصلا نفهمیدم چه شد. فکر کردم شوکری چیزی زدند به ما.

 

بعد فهمیدم کپسول آتش نشانی بوده که به سلول ما زدند. من آنقدر اعصاب آنها را خرد کرده بودم که نگهبان دریچه را باز کرده بود کپسول آتش نشانی را زده بود داخل سلول. تا ۵ دقیقه از زیر در نفس ‌کشیدیم، چون دیگر اصلاً  اکسیژن در سلول نبود. ما را آوردند بیرون. همه سفید سفید مثل آدم برفی شده بودیم. ما را بردند به سلول بغلی. بعد دیدم بوی سوختگی آمد. فردایش به بازجویم اعتراض کردم بعد شکایت کردم رفتم پیش رئیس ٢٠٩ . گفت شما سلول را آتش زده بودید! گفتم بیا برویم ببینیم، کجا را ما آتش زدیم؟ ما را بردند داخل سلول دیدم یک روزنامه گذاشته اند آنجا آتش زده اند. آنجا یک آتشی روشن کرده بودند برای اینکه بگویند شما این کار را کرده اید.

 

یکی از دلایلی که من در انفرادی ٢٠٩ ناسازگاری می کردم، این بود که دوره ای بود که یکی از دوستان ما به اسم سعید ماسوری را برده بودند آنجا و نزدیک به دو سال در انفرادی های ۲۰۹ بود.  بازجوی من گفت که می‌خواهم تو را مثل سعید انقدر اینجا نگه دارم که بگویی غلط کردم. من هم گفتم یک کاری می‌کنم که مجبور بشوی من را بفرستی رجایی شهر. شروع کردم آنقدر سر و صدا کردم و ان‌قدر کتک خوردم که آخرش بعد از حدود سه ماه  سه ماه و نیم مجبور شدند من را به زندان رجایی شهر انتقال بدهند.

الان فکر می کنم اگر ما تصمیم به مبارزه داشتیم باید خیلی هوشیارانه تر عمل می‌کردیم. باید بیشتر مطالعه می کردیم. چون هوشیارانه عمل نکردیم خیلی هزینه دادیم و همین باعث شد که بسیاری از نیروهایمان را از دست دادیم. خیلی ها که از من بزرگتر بودند، و قدرت کلامشان بیشتر بود، هم علاقمندتر به مبارزه بودند، هم با استعدادتر،هم با مطالعه تر، و هم انقلابی تر، فعالیت را رها کردند و دنبال زندگی خودشان رفتند. خیلی ها با دیدن هزینه هایی که من دادم کنار کشیدند.

انتقال به زندان رجایی شهر:

بعد از سه ماه من را با دستبند و پا بند از ٢٠٩ به رجایی شهر کرج انتقال دادند. زندان رجایی شهر کرج با اینکه خیلی زندان مخوفی است، خیلی مشکلات دارد، و خیلی کثیف است، ولی در عوض آزادی های منحصر به فرد خودش را دارد. داخل بند دقیقا مانند جنگل است. آنقدر محیطش خشن است که خود ماموران هم جرات نمی‌کنند واردش بشوند. اول که وارد رجایی شهر شدم مرا به قرنطینه بردند. آنجا یکی از نگهبان ها در حالی که دست و پا بسته بودم شروع کرد به زدن من. حالا نمی دانم سفارش شده بود یا چه. ولی می‌دانستم که این موقتی است و وقتی وارد بند بشوی دنیای دیگری است.

در رجایی شهر اول رفتم بند ۶و تقریباً دو ماه آنجا بودم. ماه دوم بود که با یکی از دوستان سیاسی در اعتراض به این مساله که چرا ما بین زندانی های عادی نگهداری می شویم، اعتصاب غذا کردیم. البته اعتصاب ما بعد از چندین بار درخواست و جواب منفی شنیدن شکل گرفت. چون آن موقع یک فرعی را اختصاص داده بودند به زندانی های سیاسی و ما اعتراض داشتیم که چرا ما را اینجا نگه داشته اید، باید ما را ببرید پیش دوستانمان. یک سالن کوچکی بود که به آن می‌گفتند فرعی ۵، چون بغل سالن ۵ بود. سالن حساب نمی شد، چون خیلی کوچک تر از یک سالن بود. سیاسی ها را چون تعدادشان کم بود آنجا نگه می داشتند.

روز پنجم اعتصاب غذا من را به بند ۵و دوستم را به بند یک انتقال دادند. بند ۵ بند عمومی بود منتها خیلی بدتر و کثیف تر از بند ۶بود. زندانی های خطرناک تر در آنجا نگه داری می شدند. زندانی های هپاتیتی، ایدزی و قرصی و مانند این‌ها در بند ۵بودند. در این زمان شماره بندها و سالن ها تغییر کرده بود. آنهایی را هم که کمی مشکل اعصاب داشتند یا به قولی دیوانه بودند در بند یک نگه می‌داشتند. بعد از حدود ٢٠ روز که در بند ۵ بودم من را انتقال دادند به بند ۴ که نسبتاً تمیز بود. جریان این طور شد که آنها گفتند چون دستور وزارت اطلاعات است ما نمی توانیم شما را بدهیم بند سیاسی اما در عوض اگر اعتصاب غذایت را بشکنی تو را می دهیم بند ۴. یعنی من مجموعا ٢۵ روز اعتصاب غذا بودم. البته آب می خوردم. آنها من را به بند ۴منتقل کردند و حدود ۴ ماهی بند ۴ ماندم. تا بعد از عید ٨۵ . در زمانی که من در بند ۴ بودم در تاریخ ١۸ بهمن ١٣۸۴ حجت زمانی اعدام شد.

عید ٨۵ بود که با یکی از پاسدارهای بند بحثم شد. من معمولاً  آمار صبح نمی رفتم. یکی از شروطم این بود که چون بند سیاسی آمار صبح ندارد، من هم هر جا باشم آمار صبح نمی روم. یکی از نگهبان ها که تازه آمده بود نمی دانست من آمار نمی روم. گفت تو چرا نرفتی آمار و حرف بدی زد. من هم جوابش را دادم و بحثمان بالا گرفت تا اینکه وکیل بند آمد ما را جدا کرد و خوشبختانه برخورد فیزیکی پیش نیامد. ولی او رفته بود گزارش داده بود و به مدیر زندان گفته بود که یا من باید در این بند باشم و یا ایشان. مدیر زندان هم گفته بود مرا انتقال بدهند به بند سیاسی‌ها. صبح  یک دفعه اسمم را خواندند و انتقالم دادند به بند سیاسی ها. گفتم اگر می دانستم زودتر با پاسدار بند دعوا می کردم! یعنی تقریبا بعد از ۶ماه رفتم به بند سیاسی ها.

در رجایی شهر ملاقات و تلفنمان به غیر از یک سال آخر تقریباً همیشه برقرار بود. ملاقات هفته ای یک بار و در اصل برای من دو هفته یکبار بود. چون یک هفته اش  زنانه میشد و یک هفته مردانه. من چونکه کسی را نداشتم در هفته مردانه بیاید ملاقاتم، فقط دو هفته یکبار بود. ولی تماس تلفن تقریباً روزی ١٠ دقیقه یا یک ربع داشتم. به غیر از این موبایل هم بود، همانطور که گفتم رجایی شهر این خوبی ها را دارد. آزاد نیست، ولی همه چیز، ام پی ٣ ، موبایل، واکمن، مخفیانه پیدا می شود. من در این مدت که زندان بودم می شنیدم که دوستان برایم کارت پستال فرستاده اند ولی متاسفانه هرگز به دستم نمی رسید. مخصوصا نامه هایی که از خارج از کشور می آمد، در زندان ضبط می کردند و به دست ما نمی رساندند. سال ۸۸ به بعد که نامه های داخلی را هم دیگر ضبط می‌کردند.

بهداشت رجایی شهر را باید کاملاً بند به بند بررسی کرد. زندان مجموعا ٨ بند دارد که یکی متعلق به وزارت اطلاعات است اما بند ۸ بند سپاه است. البته حدود یک سال پیش یک بندی به نام بند ١٠ هم زدند که خارج از ساختمان مرکزی زندان است. رجایی شهر بند هایی دارد که بیمارهای قرصی و کسانی که واقعاً جایشان تیمارستان است نگهداری می شوند. یعنی کسانی آنجا هستند که حتی خودشان به تنهایی نمی توانند غذا بخورند و غذاشان می‌ریزد روی زمین، هیچ کسی هم نیست تمیز بکند. این افراد را می‌بینی گوشه کریدرها خوابیده‌اند. بدن هاشان از نیش شپش و خارش زخمی شده. شپش، کک، همه جا انواع حشره هم هست.

بند ۴ تقریباً بهداشت خوبی دارد. شپش و این ها هست ولی در مجموع قابل تحمل تر است. حداقل روزی یکبار توالت ها شسته می‌شود. بند ۵ یکی از آن بندهای وحشتناک است. شاید آن موقع یکی از کثیف ترین بندهای زندان بود. شپش بود، معتادهای تزریقی بودند که ایدز و هپاتیت هم داشتند، و هزار جور بیماری و مرض و حشره دیگر هم آنجا پیدا می‌شد. بند ۶چیزی بود بین ۴ و ۵، نه خیلی تمیز بود و نه خیلی کثیف.

من قرار بود ۱۶ آبان از زندان آزاد بشوم ولی ۵ دی آزاد شدم. تابستان رفتم انفرادی به این دلیل که از یکی از زندانیان سیاسی که سرطان داشت و مسوولین برای درمان وی اقدامی انجام نمی دادند. فیلمبرداری کردم. نام او محسن دگمه چی بود که سرانجام به دلیل سرطان فوت کرد. تا ۵ دی که از پرونده فیلمبرداری از محسن دگمه چی تبرئه شوم در زندان بودم. شاید به نظر بیاید که از 2 خرداد ۸۴ تا ۱۶ آبان ۹۰هفت سال نمیشود، ولی چون من قبلا پنج ماه حبس در اوین متحمل شده بودم آن پنج ماه از 7 سال کم شد و تا ۱۶ آبان حبسم میشد هفت سال.

محسن  دگمه چی سرطان داشت و او را به بیمارستان نمی بردند. ما به همین دلیل سه روز اعتصاب غذا کردیم. به رئیس زندان و به دادستان نامه نوشتیم. هر کاری کردیم دیدیم اینها نمی‌خواهند به بیمارستان اعزامش کنند. او هم سرطان پانکراس و هم روده داشت و داشت جلوی چشم ما درد می‌کشید. من هم با موبایل از او فیلم گرفتم و فرستادم بیرون که منتشر شد. البته فیلم یک کم دیر یعنی بعد از فوت او منتشر شد. تیرماه ٩٠ بود که من را همراه با صالح کهندل، فرزاد مددزاده و پیروز منصوری را برای آن فیلم بردند بند ۲۴۰ اوین.

بعد از ٣ ماه بازجویی در ٢۴٠ اوین که دقیقا از ۴ تیر ٩٠، اوج گرما، تا اواخر شهریور در انفرادی بودم. بعد از گذشت یک هفته از انتقال به اوین تفهیم اتهام شدم. "تبلیغ علیه نظام از طریق فیلمبرداری از داخل زندان" که البته اتهام هر چهار نفر ما (من، صالح کهندل، فرزاد مددزاده و پیروز منصوری) بود.آن موقع من ناچار شدم که به گردن بگیرم که صدای من بوده چون راه دیگری نداشتم. طرف آمد لپتاپش را گذاشت و گفت این صدای تو است. گردن بگیر. گفتم که صدای من است ولی من قصد انتشار این فیلم را نداشتم. من این فیلم را از آقای محسن دگمه چی گرفتم که برای فرزندانشان یادگاری بماند و فیلم را خود آقای دگمه چی از من گرفت و خودش منتشر کرد. در ضمن اتهام ما تبلیغ علیه نظام بود.اتهامی که یک سال حبس داشت. من گفتم که در این فیلم هیچ تبلیغی علیه هیچ کدام از ارکان نظام نیست بلکه علیه شعبه اعزام زندان رجایی شهر است که چرا ایشان را حاضر نبود ببرد بیمارستان بستری کند. مجموعا برای این پرونده حدود ۴ بار بازجویی شدم. این بار در اوایل ورودم به انفرادی های ٢۴٠ ، بر سر قدغن شدن سیگار، با نگهبان بحثم شد. روز اول کمی سر و صدا کردم که سیگار بگیرم، چون اصلاً نمی‌شد بدونِ سیگارانفرادی را تحمل کرد. به من دستبند و پا بند زدند و از پشت به هم بستند، و برای اینکه داد نزنم، دهانم را هم بستند. من دهان و فکم را قفل کرده بودم و نمی‌گذاشتم پارچه در دهانم بکنند ودهانم را ببندند. یکی از نگهبان ها رفت روی دندۀ من ایستاد و شروع کرد به بالا و پایین پریدن که دنده من شکست.

دلیل این خشونت این بود که سر جریان سیگار خواستن، نگهبان حرفِ بدی زد و من هم جوابش را دادم.الان حرفش یادم نیست. اول رئیسش آمد و گفت؛ بچه مزلف! گفتم بچه مزلف جد و آبادت است، درست صحبت کن! یارو با پشتِ دست زد به صورتم. من هم با لگد زدمش و کتک کاری کردیم که دستبند و پا بند زدند. این فرد زندانبان بود. آنجا درجه دار نیست، آنها خودشان نگهبان‌هایِ ویژه وزارت اطلاعات اند.

آن شب، واقعاً شبِ وحشتناکی‌ بود چون دستبند و پا بند داشتم که از پشت به هم دیگر وصل بودند. به پشت نمی‌توانستم دراز بکشم چون زنجیرها از پشتم رد شده بود. آن وقت  موکت و همه‌چیزِ سلول را هم جمع کرده بودند روی موزائیکِ خالی‌ به پشت نمی توانستم دراز بکشم، به سمت راستم هم نمی توانستم دراز بکشم چون دنده‌ام شکسته بود. فقط سمت چپم بود که می توانستم روی آن دراز بکشم و در این حالت دستم خواب می‌رفت. وضعیت وحشتناکی‌ بود. اگر از من بپرسند بد‌ترین شکنجه چیست؟ به نظر من همین است که یک نفر را یک شب تا صبح دستبند و پا بند بزنند و از پشت به هم وصل کنند. دنده اش را هم لازم نیست بشکنند.  فردای آن روز رفتیم عکس گرفتیم و مسکن و همین.

نهایتا بعد از هفت سال زندان، من در ۵ دی ماه سال ۹۰ با تبرئه از پرونده تبلیغ علیه نظام از زندان آزاد شدم.وضعیت کنونی:

من دراوایل فروردین ١٣٩١ وارد خاک ترکیه شدم. این روزها با گروه‌های حقوق بشری کار میکنم. اوایل که از زندان آمده بودم بیرون، خوابم خیلی سبک بود مخصوصاً در تهران. حتی شاید صدای کبوتری که روی کانال کولر می‌نشست باعث می‌شد یکدفعه با استرس از خواب بپرم. ولی الان خوابم خیلی خوب شده ولی آثار استرس زندان همچنان در من هست.

 

وقتی یک زندانی عادی کتک می خورد یا اعدام می شود، رسانه‌ها حساسیتی نشان نمی‌دهند و این باعث می شود آنها بیشتر مورد ظلم قرار بگیرند. شرایط به گونه ای است که خود زندانی ها راضی می‌شوند کتک بخورند ولی برایشان پرونده سازی نشود. مثلاً یک ماه نروند سلول انفرادی، یا کارشان به دادگاه کشیده نشود تا یک حکم جدید برایشان بیاید. دیگر کار به جایی رسیده بود که من دیدم با نامه و اینها انگار احساسات هیچ کس تحریک نمی‌شود و دیگر هیچ چاره ای پیدا نکردم جز اینکه آن فیلم را بدهیم بیرون که نشان می داد آنها زندانی ها را شکنجه می‌کنند. در یک مورد باتوم فرو کرده بودند به یکی از زندانی ها! درگیری من با این‌ها بیشتر سر همین مسئله شکنجه کردن زندانی های عادی بود. در نهایت هم که حسن آخریان، یکی از مدیرانی که خیلی به خشونت معروف بود، رفت در لیست تحریم های اتحادیه اروپا و از آنجا بردند و شد رئیس اجرای احکام. هر چند که در واقع رتبه بالاتری به او دادند ولی همین‌که از آن پست مدیریتی که با زندانی ها در تماس بود رفت نکته مثبتی بود.