بنیاد عبدالرحمن برومند

برای حقوق بشر در ایران

https://www.iranrights.org
ترویج مدارا و عدالت به کمک دانش و تفاهم
قربانیان و شاهدان

یک مهاجر افغان:یکبار هم حس نکردم که مثل یک انسان در ایران زندگی می‌کنم

علی م. در مصاحبه با بنیاد برومند
بنیاد عبدالرحمن برومند
۲۴ مهر ۱۳۹۴
مصاحبه

 

علی م. هستم متولد ۶ فروردین ۱۳۷۲ در مزار شریف افغانستان. حدود شش سالم بود که با حمله طالبان و کشته شدن پدرم در جنگ مجبور شدم به همراه دایی، مادر، برادر و خواهر کوچکترم به ایران بروم. برای زندگی به شهر خیر‌آباد که جزو شهرستان ورامین بود رفتیم. هفت سالم بود که با حقوق هفته‌ای سه هزار تومان در کارخانه‌ شیشه مشغول به کار شدم. روزها کار می‌کردم و شب‌ها تا جایی که توان داشتم به مدرسه‌ای در روستای پوئینک که عده‌ای افغان تحصیل‌کرده باز کرده بودند می‌رفتم، با آنکه درسم خوب بود اما به دلیل مشکلات زیادی که در زندگی داشتیم تا اول راهنمایی بیشتر نتوانستم درس بخوانم.

سال ۱۳۸۰ یا ۱۳۸۱ بود که دولت ایران برای افغان‌های غیر قانونی کارت‌‌هایی به نام کارت سبز صادر کرد. کارت سبز اقامت موقتی بود که با آن فقط حق داشتیم در همان شهری که بودیم تردد کنیم و بدون اجازه حق خروج از شهر را نداشتیم.

برای گرفتن کارت سبز هر زمان که اعلام می‌کردند ساعت سه صبح به اردوگاه عسگرآباد می‌رفتیم. در مدتی که منتظر بودیم تا نوبت به ما برسد سربازها مدام بی احترامی می‌کردند و اگر مهاجری پای خود را از خطی که تعیین کرده بودند خارج می‌کرد بدترین رفتار را با او می‌کردند و با چک و لگد آن شخص را از صف بیرون می‌انداختند و می‌گفتند «شما غیر قانونی آمدید و ما برای شما دعوت نامه نفرستادیم»، برای آنها فرقی نمی‌کرد که آن شخص زنی حامله باشد یا پیر مرد، فقط می‌زدند و اگر اعتراض می‌کردیم برای بیرون انداختن ما ماموران یگان ویژه با باتوم و شوکر برقی به جان ما می‌افتادند.

سال ۱۳۹۰ در کارگاه جوشکاری و قالب سازی مشغول به کار شدم. محل کارگاه از منزل ما فاصله داشت و با آنکه ما افغان‌ها حق گرفتن گواهی‌نامه ماشین و موتورسیکلت را نداشتیم، برای رفت و آمد به سر کار یک موتور خریدم. پول خرید موتور را خودم دادم اما چون در ایران افغان‌ها حق خرید و به نام خود کردن چیزی را ندارند، سند موتور را به نام یک ایرانی گرفتم.

شش ماه بعد صاحب کارم سه کارگر ایرانی استخدام کرد. یکی از آن سه نفر موتورسیکلت داشت و خانه هر سه آنها مثل من خیرآباد بود و بعد از کار با هم به سمت خیر‌آباد می‌رفتیم. من مجبور بودم برای اینکه با من لج نکنند هر شب یکی از آنها را تا منزلش برسانم.

 

بازداشت، تحقیر، ضرب و شتم

پنج شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۰ ساعت پنج و نیم بعد از ظهر در حال رساندن همکارم به منزلش بودم که با یک پژو آر- دی تصادف کردم و پای راست همکارم شکست. مقصر راننده ماشین بود، همکاران من با پلیس تماس گرفتند. قبل از آمدن پلیس چون من گواهینامه نداشتم گفتند «تو برو خانه، ما خودمان یکی را که گواهینامه داشته باشد می‌آوریم جای تو می‌گذاریم بعد یک دیه از بیمه این آقا می‌گیریم، موتور تو را هم می‌آوریم پس می‌دهیم». راننده ماشین هم با آنها به توافق رسید و به من گفت «مشکلی نیست، ماشین من بیمه دارد، مقصر من هستم». من هم به خیال اینکه همه چیز تمام شده موافقت کردم و رفتم منزل.

ساعت حدود دوازده نیمه شب بود که سه مامور با لباس سبز نیروی انتظامی، به همراه یکی از همکارانم با یک ماشین سمند که روی خط سبز آن نوشته شده بود گشت نیروی انتظامی به منزل ما آمدند. وقتی رفتم دم در یکی از مامورها پرسید «تو علی هستی؟» گفتم آره، چه اتفاقی افتاده؟ گفت خفه شو و حرف نزن، از همانجا با زور چک، لگد و باتوم به من دستبند زدند و هر چقدر گفتم من چی کار کردم؟ مشکل من چی است؟ کسی را کشتم؟ چی شده که این رفتار را با من می‌کنید در جواب فقط می‌گفتند «خفه شو و حرف نزن، بیا برویم توی کلانتری پدرت را در‌ می‌آوریم». این ضرب و شتم‌ها حدود پنج دقیقه طول کشید، من را به زور داخل ماشین اندختند و با بدرفتاری من را به کلانتری ۱۴ نیروی انتظامی ورامین بردند.

از منزل ما تا کلانتری ده دقیقه راه بود و در طول این مدت هر چقدر از همکارم پرسیدم که مگر من چی کار کردم؟ شما قرار بود حل کنید؟ چی شد الان؟ مشکل شما چی هست؟ می‌گفت «توی کلانتری توضیح می‌دهم».

همین که وارد کلانتری شدم افسر نگهبان که یک باتوم هم دستش بود از مامورینی که من را بازداشت کرده بودند پرسید «افغانی این هستش؟ راننده موتور این هستش؟» وقتی مامورین گفتند آره این هستش افسر نگهبان من را روی زمین خواباند، با باتومی که در دستش بود و پوتینی که پوشیده بود به جان من افتاد و تا جایی که می‌توانست به صورت من ضربه زد. پوتینش را روی دماغم می‌گذاشت و فشار میداد. فکر می‌کرد من یک کیسه بوکس هستم، فقط می‌زد و می‌گفت «چرا فرار کردی؟» تا می‌خواستم جواب بدهم می‌گفت «یک کلمه حرف نزن، بدون آنکه خانواده‌ات خبردار بشوند همینجا خودم می‌کشمت» و دوباره به زدن ادامه می‌داد.

در طول مدتی که در حال کتک خوردن بودم بچه‌های کارگاه از ترس چیزی نمی‌گفتند و فقط نگاه می‌کردند. افسرنگهبان حدود یک ساعت آنقدر من را زد که سر و صورتم پر از خون شده بود. وقتی از کتک زدن خسته شد من را با همان همکارم که به منزل ما آمده بود به سلول منتقل کردند، آن یکی همکارم چون یکی از بستگانش در همان کلانتری کار می‌کرد تا روز دادگاه آزاد شد، یکی دیگر هم چون در تصادف پایش شکسته شده بود در بیمارستان بستری بود.

وارد کلانتری که می‌شدیم یک راهرو بود که داخل آن برای بازداشتی‌ها با میله های آهنی یکجایی مثل قفس درست کرده بودند و روی زمین هم یک فرش پاره پاره انداخته بودند، انتهای راهرو هم یک سرباز نشسته بود تا مراجعین اگر مشکلی دارند از او بپرسند. وارد بازداشتگاه که شدیم از همکارم پرسیدم شما چیکار کردید؟ برای چی من را آوردند اینجا؟ مگر قرار نبود شما شکایت نکنید و یکجوری راست و ریستش کنید که دردسر برای من درست نشود؟ همکارم گفت «بعد از اینکه آمدیم کلانتری راننده همه چیز را لو داد و گفت راننده موتور افغانی بود، برای همین افسر نگهبان ما را مجبور کرد که آدرس خانه تو را به آنها بدهیم». ده دقیقه نگذشته بود که یک سرباز آمد و من را به اتاق دیگری برد و گفت «الان میام سراغت» و رفت. بعد از چند لحظه شنیدم که همان سرباز به سرباز دیگری می‌گوید «شوکر را داغ کن من الان میام» با خودم گفتم با من کاری ندارد و شوکر را برای فرد دیگری می‌برد، اما چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که شوکر بدست وارد اتاق شد، دست‌های من را به طنابی که از سقف آویزان بود بست، جوری دستهای من را بسته بود که نه می‌توانستم تکان بخورم و نه می‌توانستم خم بشوم. سرباز شروع کرد شوکر زدن به پای من و ‌گفت «حالا از دست ما فرار میکنی؟ اطلاعات ما خیلی قوی است». ‌گفتم جرم من چیه که می‌زنید؟ گفت «حرف نزن همین‌جا می‌کشیمت، افغانی که هستی، فرار هم می‌کنی؟ نباید فرار می‌کردی» گفتم چه فراری کردم؟ یک تصادف بود، جرم من زندان است؟ من را بفرستید زندان، جرم من چیه که انقدر من را می‌زنید؟ هر چی می‌گفتم یک دلیل بیخودی برای زدن می‌آورد و هر کلمه‌ای که می‌گفتم یک شوکر می‌زد. آنقدر به زانوی راست من شوکر زد که پای راستم بی حس شد، یکمقدار صبر کرد و این بار به زانوی چپم شوکر می‌زد. حدود نیم ساعت به این شکل مورد شکنجه قرار گرفتم، بعد از نیم ساعت به همان سلول قبلی برگردانده شدم. این بار همکارم را جداگانه به سلول دیگری منتقل کردند. وارد بازداشتگاه که شدم فرش کف آنجا را برداشتند، کولر را روشن کردند و هر چقدر گفتم سردم است، دارم می‌میرم، اهمیتی ندادند و گفتند «زودتر بمیر تا از شر تو راحت بشویم». ساعت حدود پنج صبح بود که بالاخره کولر را خاموش کردند.

ساعت چهار بعد از ظهر یکی از دوستان ایرانیم که در کلانتری کاری داشت به محض ورود متوجه من شد، به سمت من آمد و گفت «علی تو اینجا چیکار میکنی؟»، وقتی توضیح دادم پرسید که اگر چیزی لازم دارم بگویم تا برای من فراهم کند. از موقعی که وارد کلانتری شده بودم آب و غذایی نخورده بودم به همین دلیل برای من چند کیک و آب میوه گرفت و با اجازه افسر نگهبان به من داد. به مدت سه روز بدون آنکه به وضع من رسیدگی کنند من را تنها در آن سلول نگاه داشتند. در طول این مدت هم برخورد افسرنگهبان خیلی بد بود، به محض آنکه چیزی می‌گفتم با باتوم به سمت من می‌آمد و محکم ضربه‌ای به دست من می‌زد. از دست و صورتم خون زیادی رفته بود، اما پزشکی برای چک کردن وضعیت من نیاوردند. در طول شبانه روز فقط یکبار برای دو دقیقه حق استفاده از دستشویی را داشتم، این مسائل فقط برای من بود و با همکارم این رفتارها را نمی‌کردند، به طور مثال سلول او نزدیک سلول من بود و می‌دیدم که بدون هیچ مشکلی او را به دستشویی می‌برند، خانواده‌اش به ملاقات او می‌آمدند و برای او غذا می‌آوردند، ولی خب خانواده من با آنکه هر روز به دم در کلانتری می‌آمدند اما نه اجازه داشتند وارد کلانتری بشوند و نه من اجازه داشتم با آنها تماسی بگیرم و از حال خودم باخبرشان کنم.

 

دادگاه و آزادی

روز یکشنبه ۳ مهر ۱۳۹۰ ساعت هشت و نیم صبح با همان سر و صورت خونی من و همکارم را از کلانتری به دادگاه امرآباد در خیابان رسالت بردند. برای رفتن به دادگاه دست ما را با یک دستبند به هم بستند، پول بنزین ماشین را از من گرفتند، ما را داخل ماشین انداختند و از آنجا با یک سرباز و یک راننده به دادگاه امرآباد منتقل کردند. بعد از سه روز بیرون از دادگاه توانستم خانواده ام را ملاقات کنم، اما حق صحبت کردن با آنها را نداشتم، وقتی مادرم من را با سر و صورت خونی دید زد توی سر و صورت خودش و گریه کرد. گفت «فقط بگویید گناه این پسر چیه؟ پسر من چیکار کرده؟ پسر من نه سیگاری است و نه اهل خلافکاری است» با اشاره به مادرم گفتم آرام باشد و گریه نکند.

همکاران دیگر من هم به جلسه دادگاه احضار شده بودند. برای ورود به اتاق قاضی اول من و همان دوستم که پای راستش در تصادف شکسته بود وارد اتاق شدیم و آن دو نفر دیگر بیرون از اتاق منتظر نشستند. راننده ماشین هم در جلسه دادگاه حضور داشت. قاضی آدم بدی نبود، کت و شلوار پوشیده بود و صورتی بدون ریش داشت.

قاضی اولین سؤال را از من کرد و گفت «چی شده و مشکلت چیه؟» همان موقع گریه‌ام گرفت و گفتم آقای قاضی سن من کم است و با این سن کم فقط جرم من این بود که سوار موتور شدم، تصادف کردم، من را یک ساعت و نیم، دو ساعت فقط زدند، سر و صورت من به این روز افتاده، قاضی چیزی نگفت و فقط پرسید چه جوری تصادف کردید؟ مقصر کی بود؟ من هم همه ماجرا را همانطور که بود برای قاضی تعریف کردم. جلسه دادگاه چهل و پنج دقیقه طول کشید. در آخر قاضی گفت «موتور برای همیشه می‌رود توی پارکینگ دولت، خودت هم دویست و شصد هزار تومان جریمه می‌شوی، همین الان از اینجا به خانواده‌‌ات زنگ بزن بگو دویست و شصد هزار تومان بریزند به حساب دولت تا آزاد بشوی، اگر پول را نریزند دو هفته میروی زندان». گفتم موتور چه مدت باید پارکینگ بماند؟ گفت «موتور رفت و دیگه مال تو نیست، موتور مال دولت است، چون تو افغانی هستی حق موتور سوار شدن نداری.» از قاضی اجازه گرفتم با مادرم که بیرون از اتاق بود صحبت کنم تا سریع پول را به حساب دولت واریز کند، قاضی هم اجازه داد. شماره حسابی را که قاضی داده بود به مادرم دادم و او هم سریع رفت بانک ملی نزدیک دادگاه پول را به حساب دولت واریز کرد و قبض آن را برای آزادی من به قاضی پرونده داد.

اگر اشتباه نکنم آن روز هر یک از همکارانم را فقط به پرداخت صد یا دویست هزار تومان جریمه نقدی محکوم کردند. ساعت ده صبح یکشنبه بود که بعد از پرداخت جریمه از همان دادگاه آزاد شدم، بعد از آزادی هم برای پانسمان زخم‌هایم به بیمارستان پانزده خرداد رفتم و در آنجا زیر چشم راستم را که روز اول بازداشت از شدت ضرب و شتم افسرنگهبان پاره شده بود بخیه کردند.

در طول این سه روز که بازداشت بودیم و در مدت زمانی که من را کتک می‌زدند توی دل می‌گفتم کاش بابام نمی‌مرد تا هیچ وقت ایران نمی‌‌آمدم و در مملکت خودم زندگی می‌کردم، اما خب فکرهای من فایده‌ای نداشت چون از زمانی که به ایران آمدیم یک روز هم خوشحال نبودم، یکبار هم حس نکردم که مثل یک انسان در ایران زندگی می‌کنم.