بنیاد عبدالرحمن برومند

برای حقوق بشر در ایران

https://www.iranrights.org
ترویج مدارا و عدالت به کمک دانش و تفاهم
قربانیان و شاهدان

رد کردن خط قرمز: شهادت‌نامهٔ یک دانشجوی جوان

مصاحبه با بنیاد عبدالرحمن برومند
بنیاد عبدالرحمن برومند
۱۵ آذر ۱۳۹۵
بیانیه

من متولد اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۳ هستم در شهر تهران، بزرگ شده شهری از توابع استان فارس. دوران تحصیلم را تا آخر دبیرستان در شهرستان به اتمام رساندم و در نیمه دوم سال ۱۳۸۱ برای ادامه تحصیل به دانشگاه مازندران رفتم.

قبل از انقلاب سال ۱۳۵۷ در ایران تعدادی از اعضاء خانواده من از جمله پدرم سابقه فعالیت سیاسی داشتند و مدتی را در بازداشت سپری کرده بودند.

با ورود به دانشگاه به جریاناتِ سیاسی چپ تمایل پیدا کردم. دوران اصلاحات بود و من همچون دانشجوهای دیگر نسبت به وضعیتِ موجود در ایران مانند اختلاف طبقاتی که روز به روز گسترده‌تر می‌شد، دموکراسی که در دولت آقای خاتمی با رنگ و جلای دموکراسی دینی از آن یاد می‌شد، بی‌ عدالتی که در سطح جامعه دیده می‌شد و نبود آزادی بیان انتقاداتی داشتم. این انتقادات در آن دوران باعث شد تعداد زیادی از دانشجویان مانند من با جریاناتِ چپ که فعالیت سیاسی آنها در ایران ریشه دارتر بود آشنا شوند. در واقع ما خودمان را قسمتی از جامعه می‌دانستیم که وارد دانشگاه شده بودیم، وظیفه انعکاس خواسته‌ها و مطالبات بدنه اصلی‌ جامعه را در دانشگاه  داشتیم و در رابطه با آزادی بیان، حقوق زنان، مسئله حجاب و آزادی اندیشه صحبت می‌کردیم.

دوران اصلاحات بود و من همچون دانشجوهای دیگر نسبت به وضعیتِ موجود در ایران مانند اختلاف طبقاتی که روز به روز گسترده‌تر می‌شد، دموکراسی که در دولت آقای خاتمی با رنگ و جلای دموکراسی دینی از آن یاد می‌شد، بی‌ عدالتی که در سطح جامعه دیده می‌شد و نبود آزادی بیان انتقاداتی داشتم.

سال‌های ۱۳۸۱ تا ۱۳۸۳ بسیج و یا انجمن اسلامی توان پاسخ گویی به خواسته‌ها و مطالباتِ ما را نداشتند، یک سری خواسته که از دل‌ خود وضعیتِ موجود در نفی وضعیتِ موجود بیرون آمده بود مانند همان اختلاف طبقاتی، بی‌ عدالتی که در سطح جامعه دیده می‌شد و یا هر چیز دیگری، به همین دلیل یکی‌ از خواسته‌های ما شکل گیری یک تشکل مستقل دانشجویی بود تا بتوانیم برایِ رفع و یا کاهشِ اختلافِ طبقاتی در جامعه فعالیتی انجام بدهیم. همچین در نظر داشتیم وضعیت بدنه اصلی‌ جامعه که بخش کارگری است روشن‌تر شود یعنی اجازه بدهند که تشکل‌هایِ مستقل کارگری هم شکل بگیرد و حکم افرادی که پیگیر تشکیل سندیکا‌های کارگری بودند لغو شود.

اواخرِ آذر ۱۳۸۳ برای انجام تحقیقی در رابطه با گروه‌های سیاسی به سایت اینترنتی دانشگاه رفتم. در حال چک کردن وبسایت گروه‌هایی که از طرف جمهوری اسلامی فیلتر نشده بودند بودم که رئیسِ حراست دانشگاه به نام طالبی به سمت من آمد، اسمِ و مشخصاتم را پرسید و گفت "از پشت این کامپیوتر بلند شوید می‌خواهم بشینم اینجا."، فردای آن روز اسمِ من را روی تابلوی اعلانات دانشگاه زدند و مقابل آن نوشته بودند خودم را به آموزش معرفی‌ کنم. به دفتر آموزش و نزد مسئول آن بخش که نامش برزگر بود رفتم و گفت "بعد از ظهر بین کلاس اول و کلاس دوم به اتاقِ حراست مراجعه کنید که آقای طالبی باهاتون کار دارند.".آقای طالبی در ابتدا سلام و احوال پرسی‌ کرد،‌‌ یک لبخند زد و گفت بفرمایید بشینید، بعد از یک دقیقه دستش را به سمت وسیله‌ای شبیه ضبط صوت برد، دکمه‌ای را فشار داد و با حالت جدی و تهدید آمیزی شروع کرد به صحبت کردن "خانواده شما می‌دانند اینجا چیکار می‌کنید؟ توی اون سایت‌ها دنبال چی‌ می‌گشتید؟ چی‌ می‌خواستید؟ شما عضو حزب یا سازمانی چیزی هستی‌؟" گفتم نه نیستم ، من سر کنجکاوی رفتم و نگاه کردم، گفت "داخل دانشکده و سر کلاس بحث سیاسی میکنی‌، اخبارش به من می‌رسد، بهتر است مواظب صحبت‌هایی‌ که میکنی‌ باشی چون بعدا ممکن است کار به جاهایِ باریکتری مثل اخراج از دانشگاه برسد." در آخر گفت "اگر در مورد این مسئله که من شما را این جا خواستم با کسی‌ صحبت کنی‌ به ضرر خودت تمام می‌شود." پس از اتمام صحبت‌ها آقای طالبی از اتاق خارج شدم و تا یک هفته بعد مسئله خاصی پیش نیامند. 

یک هفته بعد وقتی که می‌خواستم به منزل خودمان که در آن زمان تهران بود بروم تا برای پایان ترم خودم را آماده کنم، داخل دانشگاه پسر جوانی که کلاه نمدی مشکی روی سرش گذاشته بود، حدود ۲۷یا ۲۸سال سنش بود و ریش بلندی داشت بغل دستم ایستاد و گفت شما آقای (...) هستی‌؟ گفتم بله، گفت با من بیا. آن فرد من را به ساختمان آموزش منتقل کرد،  یک مرد هیکلی‌ که ته ریش روی صورتش داشت‌ نشسته بود به محض ورود من را وادار کرد به شیشه سکیوریتی که ساختمان آموزش را به دو بخش تقسیم می‌کرد بچسبم، سپس گفت به چرخ و با چرخیدن من شروع کردند به خندیدن.  مرد هیکلی گفت "می‌خواستیم  قدت را اندازه بگیریم، روی قد تو شرط بندی کرده بودیم. باهاتون دیگه کاری نداریم و می‌توانید بروید." 

پس از این اتفاق با آنکه بیشتر فعالیت‌های ما صنفی بود و دانشگاه ما آمادگی انجام فعالیت‌ سیاسی را نداشت، با دوستانم تصمیم گرفتیم که از آن پس برای انجام فعالیت به دانشگاه‌های‌ بزرگتری که فضایِ آنها سیاسی‌تر بود برویم تا ما را شناسایی نکنند، در طول این مدت هم توانستیم دانشجوهایی را که از لحاظ فکری و نگاه سوسیالیستی به ما نزدیکتر بودند پیدا کنیم. 

به مناسبت روز ۱۶ آذر قرار شد به همراه گروهی از بچه‌هایِ انجمنِ اسلامی که تعدادی از آنها طرفدار بنی صدر و بچه‌هایی‌ که طرف دارِ اصلاح‌طلبان بودند مراسمی را در دانشگاهِ بابلسر برگزار کنیم و در جلسه‌ای که در رابطه با چگونگی برگزاری مراسم با بچه‌های دانشگاه‌های ساری، بابل، بابلسر در دانشگاه بابلسر برگزار کردیم به این توافق رسیدیم که هم مطلب آماده کنیم و هم مطالبات خودمان را در قالبِ یک سری شعار رویِ پلاکارت پیاده کنیم. 

۱۶ آذر ۱۳۸۵ فرا رسید و ما به دانشکده علوم پایه بابلسر رفتیم، فضا کلاً امنیتی بود، بیرون محوطه دانشگاه هر ۲، ۳ متر یک مأمور ایستاده بود، حراست دم در اصلی بود و فقط به دانشجوهایی که کارتِ دانشجوی این دانشکده را داشتند اجازه ورود می‌داد. برای ورود به دانشگاه با هماهنگی بچه‌هایی که داخل بودند قسمتی از دانشگاه را که خلوت بود  پیدا کردیم و توانستیم از دیوار آنجا بالا برویم و وارد محوطه دانشکده بشویم. نزدیکِ ۱۰ صبح بود که از کافه دانشگاه به سمت سردرِ ورودی ساختمان‌هایِ اصلی‌ِ دانشکده حرکت کردیم و در راه شعر یارِ دبستانی را خواندیم، برای بچه‌هایی‌ که در آن دوران تهدید شده بودند یک زنجیر تشکیل دادیم تا نظراتِ خودشان را مطرح کنند. بعد از اتمام مراسم همان شب به سمت تهران حرکت کردیم تا فردایِ آن روز مراسم دیگری را در دانشگاهِ تهران برگزار کنیم. 

۱۶ آذر ۱۳۸۵ فرا رسید و ما به دانشکده علوم پایه بابلسر رفتیم، فضا کلاً امنیتی بود، بیرون محوطه دانشگاه هر ۲، ۳ متر یک مأمور ایستاده بود.

در تهران وزارتِ اطلاعات گروهی از بچه‌ها را خواسته بود و با تهدید به آنها گفته بود "اگر مراسمی بخواهد برگزار شود و شما در آن شرکت کنید، و بحث‌ یا سخنرانی‌ داشته باشید دستگیر می‌شوید" با این حال بچه‌ها به این مسائل اهمیتی ندادند و مراسم برگزار شد. 

آن روز در اصلی دانشگاهِ تهران کنترل می‌شد، به همین دلیل صبح زود از در دانشکده علوم پزشکی‌ به بهانه رفتن به دندانپزشکی وارد دانشگاه شدیم. حدود ۱۲ ظهر مراسم شروع شد، به سمت در خیابان ۱۶ آذر رفتیم تا در را برای گروهی از دانشجویان پلی‌تکنیک که اجازه ورود به آنها داده نشده بود بشکنیم، با ورود بچه‌های پلی‌تکنیک همگی به سمت دانشکده حقوق رفتیم، در آنجا گروهی از دانشجویان به نمایندگی از جامعه کرد در رابطه با حقوق اقلیت‌های ملی صحبت کردند و پس از آن به سمت سردر اصلی‌ دانشگاه رفتیم. بیرون از دانشگاه مقابل سردر اصلی‌ یک اتوبوس گذاشته بودن تا مردم نتوانند ما را ببینند، به همین دلیل از نرده‌ها با پلاکارت‌هایی که در دست داشتیم بالا رفتیم تا مردم متوجهِ وضعیت داخل دانشگاه شوند.

همچنین سال ۱۳۸۵ زمانی که در دانشگاه مازندران بودم درخواست تاسیس یک نشریه را داشتیم. قرار بود نام نشریه را آرمان بگذاریم و گفته بودیم قرار است در رابطه با مسائل اجتمأعی، فرهنگی‌ و سیاسی در نشریه قلم بزنیم اما مسئولین مربوطه گفتند "آرمان نمیشود چون اسم خلق است" گفتیم آرمان سرخ، گفتند سرخ یعنی چه؟ گفتیم به معنی خون سرخ شهید، گفتند "این اسم خوبی‌ است". پس از مدتی به کانون فرهنگی‌ دانشکده مراجعه کردم تا پیگیر مجوز نشریه بشوم، در آنجا یکی از مسئولین گفت " اگر بخواهیم به شما مجوز بدهیم شاید بیشتر از یک سال طول بکشد، بهتر است که منصرف بشوید. دراولین شماره هم احتمالاً مشکل ایجاد می‌شود، چون فضای دانشکده منابع طبیعی، فضایِ سیاسی نیست و بهتر است شما هم واردِ این مسائل نشوید. تصمیم‌گیر بخش فرهنگی‌  صرفاً من نیستم، یک هئیت نظر میدهد و همه آنها مخالفت می‌کنند"، در نهایت زمستان ۱۳۸۵ با یک سری از بچه‌های  دانشکده کشاورزی توانستیم نشریه‌ای به نام گوزن‌ها را منتشر کنیم. در همان دوران بود که دانشجویان بابل بازداشت شدند و ما دستگیری آنها را پوشش دادیم، همین مسئله باعث شد که نشریه توقیف شود و فقط دو شماره از نشریه گوزن‌ها و یک ویژه نامه در مورد جنبش کارگری را در آن دوران منتشر کردیم بود.

سال ۱۳۸۶ فضای بابلسر کمی سیاسی‌تر شد و ما توانستیم نشریه شورا را با مجوز ارشاد منتشر کنیم. در حال پخش  اولین شماره نشریه در دانشگاه بودیم که مسئول بخش فرهنگی گفت "شماره دوم نشریه بیرون نمیاد، چون من توقیفش می‌کنم"، متاسفانه این اتفاق افتاد و نشریه توقیف شد.

اردیبهشت ۱۳۸۶ پس از فارغ التحصیلی در دانشگاه به تهران بازگشتم و خودم را برای امتحانِ کارشناسی ارشد آماده کردم. در این میان هم در مراسمی که به مناسبت روز جهانی کارگر در کرج برگزار شده بود شرکت کردم و با نهاد‌های مدنی که در حوزه  حقوقِ کودک کار می‌کردند آشنا شدم و به عنوان داوطلب کارم را در حوزه آموزگاری در جمعیتِ دفاع از کودکانِ کار و خیابان شروع کردم.

جمعه ۹ آذر ۱۳۸۶ برای پوینده و مختاری که در قتل‌هایِ زنجیره‌ای کشته شده بودند، مراسم یادبودی در امامزاده طاهر تهران از طرف کانونِ نویسندگانِ ایران برگزار شد که من هم در آن مراسم شرکت کردم. در آن مراسم بچه‌های کانونِ نویسندگانِ روز ۱۳ آذر را روزِ آزادی بیان نام گذاشتند و یک سری از بچه‌های دانشگاه تهران هم اعلام کردند که روز ۱۳ آذر در دانشگاه تهران مراسم روز دانشجو را برگزار می‌کنند. تغییر روز دانشجو از ۱۶ آذر به ۱۳ آذر به این دلیل بود که جمهوری اسلامی سالها بود که در تاریخ ۱۶ آذر مراسم روز دانشجو را برگزار می‌کرد و بچه‌های دانشگاه تهران میخواستند روزی را ثبت کنند که با تاریخ جمهوری اسلامی ایران فرق داشته باشد. پس از اتمام مراسم هماهنگی‌های لازم برای برگزاری مراسم انجام شد و قرار شد برای گروهی از دانشجویان دانشگاه شیراز که قرار بود برای مراسم به جمع ما بپیوندند تعدادی کارت‌ دانشجویی زده بشود تا بتوانند واردِ دانشگاه بشوند. از سوی دیگر بچه‌‌های دانشگاه تهران برای برگزاری مراسم با انجمنِ اسلامی و تحکیم وحدت واردِ مذاکره شدند، اما چون سال قبل تریبونِ اصلی‌ دستِ بچه‌هایِ چپ بود و آنها دل خوشی از ما نداشتند موافقت نکردند.

صبح روز ۱۱ آذر ۱۳۸۶ برای خرید نان در نانوایی محل سکونتم ایستاده بودم که یک مامور لباس شخصی با هیکلِ ورزشکاری در حالی که صدای بیسیمش شنیده میشد به سمت من آمد و گفت "آقا ...؟!" دستم را گرفت و از طریق بیسیمی که داشت به فرد دیگری گفت "چیکار کنم باهاش" گفتند "بیارش مرکز". پرسیدم من را کجا می‌بری؟ گفت "یک نفر را با صد کیلو گرم موادِ مخدر گرفتیم که اعلام می‌کند شما در انتقالِ این موادِ مخدر با ماشین دست داشتید"، گفتم "من گواهی نامه‌‌ رانندگی‌ ندارم" گفت "حالا بیا کلانتری روشن می‌شه.  دو، سه‌ تا سوال می‌پرسیم شما را آزاد می کنیم" در نهایت من را به سمت یک ماشین وانت مزدا برد، داخل ماشین فردی که نزدیک به پنجاه سال سن داشت، صورتش را تراشیده بود و کله او حالت تاسی داشت تا من را دید گفت ... تو هستی‌؟ گفتم آره. گفت به سن و سالت نمی‌خورد، گفتم چی‌ به سنّ و سالم نمی‌‌خورد؟ گفت هیچی‌ حالا سوارشو مشخص می‌شود، ماشین حرکت کرد و از پشت سر هم یک ماشین پراید با فاصله حدود چهار متر ما را تعقیب می‌کرد. ماشین در حال رد شدن از کنار منزل ما بود که به آن دو مامور گفتم مادرم حالش خوب نیست، صبر کنید من خبر بدهم، یکی از آنها گفت لازم نیست، شما بر می‌گردید. 

از خیابان رودکی به سمت خیابانِ برادرانِ مظفر رفتیم. به آنجا که رسیدیم هر دو ماشین مقابل ساختمان دفتر پیگیری ایستادند، در را برای ما باز کردند، قبل از ورود به محوطه من را از ماشین پیاده کردند، یک سرباز به سمت ما آمد و با چشمبندی که با خود آورده بود چشمهای من را بستند. قبل از آنکه چشم‌های من را ببندند توانستم داخل محوطه را ببینم که تعدادی ماشین آنجا بود و حدود ۱۵ متر جلوتر سمت راست چند پله بود که به سمت پایین می‌رفت و پس از زدن چشمبند من را به سمت همان پله‌ها بردند. از پله‌ها که پایین رفتیم به سمت راست پیچیدم، وارد اتاقی شدیم که کف آن موکت بود. قبل از ورود گفتند کفش‌هایم را در بیاورم. من را روی که یک صندلی با‌ دسته کشویی مانند صندلی‌ِ دانشگاه نشاندند، سپس یکی پرسید "اسمت چیه ؟ فامیلیت چیه ؟ همه وسایلی را که تو جیبت است خالی‌ کن"، در همین میان فرد دیگری وارد اتاق شد و گفت "سیدی میگه بیارینشون بالا" و به فرد دیگری گفت دستش را بگیر و ببر به سمتِ ماشین. 

نزدیک ماشین که رسیدیم یک از افرادی که آنجا بود شروع کرد عربده کشیدن و گفت "آره حاجی این بچه کونده‌ها می‌خواهند انقلاب کنند" من هم گفتم درست صحبت کن، تا این را گفتم آن فرد شروع کرد به فحاشی  "خفه شو، اشغالِ، عوضی"‌ و در حالی که به سرم ضربه وارد می‌کرد من را سوارماشین کرد، دستم را به دستگیره در دستبند زد و گفت"تو بچه پر رو هستی‌، سرت را پایین بینِ پاهات بگیر و بالا نیار"، سپس سریع از دفترِ پیگیری خارج شدیم. زمانی که به چهار راهِ ولیعصر رسیدیم گفتند "حالا اگر پسرِ خوبی‌ باشی‌ میتوانی آروم ، آروم سر خودت را بیاری بالا". من سرم را بالا آوردم و گفتم مادرم مریض است، اجاز بدهید با خانواده‌ام یک تماس بگیرم، یکی از مامورین گفت حالا وقت داری برای تماس گرفتن. 

نزدیک ماشین که رسیدیم یک از افرادی که آنجا بود شروع کرد عربده کشیدن و گفت «آره حاجی این بچه کونده‌ها می‌خواهند انقلاب کنند» من هم گفتم درست صحبت کن، تا این را گفتم آن فرد شروع کرد به فحاشی  «خفه شو، اشغالِ، عوضی»

به بلوار کشاورز که رسیدیم چشمبند من را بالا زد و حدود صد متر مانده به در زندان اوین ماشین که  پژو بود ایستاد و راننده که حالت عصبی داشت با پشت دست یک ضربه به دهان من زد و گفت "وقتی بردیمت جایی که از ترس توی خودت شاشیدی اون وقت می‌فهمی که کجا می‌بریمت" سپس فردی که روی صندلی کنار راننده نشسته بود از ماشین پیاده شد، در عقب را باز کرد، دست من را باز کرد و سعی کرد دو دستم را به شکل قپانی از پشت سر ببندد اما موفق نشد. به راننده گفت "حاجی دستش کوتاه است، برای قپانی به هم نمیرسد" حاجی گفت ولش کن و همانجوری دستبند بزن. مجدد دستبند را به دستگیره در زد و ماشین به راه افتاد. داخل زندان اوین به کوچه بن بستی که دیوارهای آجری داشت رفتیم، در آنجا یک نفر با  چشمبند مقابل یک در منتظر ما بود. 

برای ورود چشمبند زدیم و سپس وارد یک راهرو شدیم. بعداً متوجه شدم آنجا بند ۲۰۹ اوین هست. داخل راهرو  من را یک طرف دیوار و دوستم را طرف دیگر  دیوار  قرار دادند. ایستاده بودیم که یک نفر از اتاقی خارج شد و به من گفت بیا داخل. وارد اتاق که شدم مشخصات فردی من را نوشتند سپس از من خواستند لباس‌های زندان را بپوشم، داخل اتاق دو سطل بود که داخل یکی از آنها دمپایی‌های لنگه به لنگه و داخل دیگری بولیز و شلوار آبی کمرنگ بود که در واقعلباس فرم ۲۰۹ بود، لباس‌ها را نشسته بودند و بوی گند میداد، گفتم نمی‌پوشم، بولیز سفید خودم را در نیاوردم و فقط شلوار آنها را پوشیدم، دمپایی‌ها را پا کردم، شلوار خودم را داخل سبدی که آنجا بود گذاشتم و از آنجا به اتاق بهداری در طبقه بالا منتقل شدم. در بهداری پس از اندازه گیری وزن، قد، ضربان قلب و  فشار خونم فردی که آنجا بود گفت توی مسیر ضرب و شتم شدی؟ گفتم به سرم ضربه زدند، معاینه کرد و گفت بیماری خاصی داری؟ گفتم نه، در آخر هم گفت پشت در باش میان دنبالت. داخل راهرویی که بهداری بود صدایی مثل قرآن خواندن می‌آمد، دعا می‌خواندند و گریه و زاری می‌کردند. 

از بهداری من را به سلول منتقل کردند، داخل سلول دو کاغذی که از قبل مانده بود، به همراه غذا و سه پتو بود. فردی که من را به سلول منتقل کرد کاغذی سبز کمرنگ در اختیار من گذاشت و گفت "این کاغذ را میندازی بیرون بعد ما که اینجا را کنترل می‌کنیم میایم اگر دستشویی بخواهید رسیدگی می‌کنیم". سلول من در واقع دو سلول بود که دیوار وسطش را برداشته بودند و دو در داشت که یکی از آنها را بسته بودند، هوای سلول سرد بود و شوفاژ آن کار نمی‌کرد، بالای سرم هم یک صفحه فلزی بود که سوراخ های زیادی داشت و نور کمی از طریق آن وارد اتاق میشد،  پشت آن صفحه فلزی هم یکسری نرده بود. سلول‌های دیگری هم بود که بازداشتی‌ها را یکی در میان داخل آنها گذاشته بودند، در واقع میان سلول هر بازداشتی یک سلول خالی قرار داشت تا نتوانیم با یکدیگر ارتباطی برقرار کنیم. 

بعد از ظهرآمدند و گفتند چشمبندم را ببندم، وقتی از سلول خارج شدم چند بازداشتی را هم از سلول‌های دیگر خارج کردند و گفتند "دست‌های خودتان را بگذارید روی شونه جلویی و نواری پشت سر هم حرکت کنید" یک نوار تشکیل شد.. در حال پایین رفتن از پله‌ها بودیم که از زیر چشمبند فردی را با قد کوتاه و شکم برآمده دییم که ته ریشی  داشت با عینک دودی. زمانی که به این فرد رسییم گفت "... چطوری ؟". قیافه این فرد برای من آشنا بود، وقتی فکر کردم متوجه شدم این فرد را قبلا کنار مسجد نزدیک خانه خودمان دیده بودم. از آنجا به قمست دیگری رفتیم، این بار فرد دیگری که لهجه اهوازی داشت به سمت من آمد، دست من را گرفت و گفت "این مال من است" سپس من را به اتاق بازجویی برد. 

در اتاق یک صندلی دسته دار بود که من روی آن نشستم، پشت سر من میزی بود که بازجو روی آن نشسته بود، یک پای خود را از پشت روی دسته صندلی من گذاشته بود و سرش هم حدود ۱۰ سانتیمتر با گوش من فاصله داشت.  کاغذی به من داد که بالای آن آیه‌ای از قرآن به معنی "رهایی شما در صداقت و راستگویی شما است" نوشته بودند. سپس سؤالها آغاز شد "آخرین باری که دانشگاه تهران اومدی چه موقع بود؟ تاریخ دقیقش را بگو ؟ چه نهادهایی را  توی دانشگاه می‌شناسی؟  توی دانشگاه با کدام نهادها همکاری می‌کردی؟". سپس روی کاغذ بازجویی سوالی در رابطه با مسلک نوشت که جوابی به آن ندادم، به همین دلیل بازجو گفت یعنی شما مسلک ندارید؟ سوال دیگه در رابطه با اسم مستعار بود که گفتم ندارم، در این بازجویی بیشترین تمرکز بازجو روی آخرین ورود من به دانشگاه تهران بود. من گفتم  خیلی وقت است وارد دانشگاه تهران نشده ام و حداقل شش، هفت ماه پیش آنجا بودم. بازجو گفت "فکر نکن اینجا کلانتریِ محلتون است، یک دعوایی شده شکایتی شده و میای و یک دونه امضأ میزنی‌ و میری، نه، اینجا بندِ ۲۰۹ زندانِ اوین است". بازجو هر سوالی را که می‌نوشت به من می‌گفت توضیح بده و بعد خودش از اتاق خارج می‌شد. 

در طول بازجویی در انتهای جواب‌هایی که می‌نوشتم یک خط می‌کشیدم. در واقع این کار را از بچه‌هایی که قبلا بازجویی شده بودند یاد گرفته بودم تا چیزی به جواب‌های من اضافه نکنند. وقتی بازجو متوجه خط کشیدن من در انتهای جواب‌ها شد گفت "بکش ، تا آخر بکش" من هم خط را تا آخر کشیدم، برگه  را از دستم گرفت و گفت "آره؟! آقای ... ما به حرفهای شما چیزی اضافه نمی‌کنیم" سپس دستم را گرفت و گفت بیا. 

اتاق بازجویی به اتاق دیگری راه داشت که در حال بازجویی از بازداشتی دیگری بودند. وارد آنجا که شدیم بازجو به فرد دیگری گفت "حاجی ببین این آموزش دیده، وقتی که حرفش تموم شده کنارش را یک خط کشیده تا ما یک وقت چیزی بهش اضافه نکنیم"، سپس به شکل پچ پچ صحبت کردند و  من را به همان اتاق قبلی برگرداندند و بازجو گفت "برات میزنم عدم همکاری با بازجو. از فردا بازجوت عوض میشه". وقتی نگهبان می‌خواست من را به سلول انتقال دهد بازجو گفت "سربازی رفتی یا نه؟ بلدی به چپ چپ و به راست راست کنی؟ به راست راست کن و مستقیم برو جلو" من  مستقیم رفتم خوردم به دیوار. بازجو به نگهبان گفت "حالا دستش رو بگیر ببرش سلول ، برای امشب کافیه". 

صبح روز بعد نگهبان من را  با چشمبند به اتاق بازجو برد. بیرون از اتاق بازجویی رو به دیوار ایستاده بودم که یک نفربا دست  محکم ضربه‌ای به صورت من زد و گفت "چطوری آقای ... خان چریک فدایی؟ حالا دیگه با ما همکاری نمیکنی؟" فرد دیگری آمد و به او گفت "سید کاری میکنی که خون از دماغش جاری بشه" سید دست من را گرفت و به اتاق بازجوی منتقل کرد و گفت بشین روی صندلی، سپس با فاصله کمی روبه روی من آستین‌هایش را بالا زد،  برگه بازجویی و قلم جلوی من گذاشت، دستش را روی برگه گذاشت و گفت "ببین دو تا راه بیشتر نداری، یا با من همکاری میکنی که از اینجا میری، یا با من همکاری نمیکنی که اونوقت دیگه خودت میدونی. تاریخ تولدت کی است؟ شماره شناسنامه ات چنده؟" یادم نمی آمد، سید گفت پاشو، به محض ایستادن یک کشیده زیر گوشم زد و گفت "اینرو زدم که یادت بیاد". 

صبح روز بعد نگهبان من را  با چشمبند به اتاق بازجو برد. بیرون از اتاق بازجویی رو به دیوار ایستاده بودم که یک نفربا دست  محکم ضربه‌ای به صورت من زد و گفت «چطوری آقای ... خان چریک فدایی؟ حالا دیگه با ما همکاری نمیکنی؟» فرد دیگری آمد گفت «سید کاری میکنی که خون از دماغش جاری بشه»

در طول بازجویی سید مدام می‌پرسید "برنامه شما برای ۱۶ آذر چی بوده؟ باید بگی برنامه برای ۱۶ آذر چی بوده؟" می‌گفتم "۱۶ آذر روز جمعه است و تعطیل، ما هم برنامه‌ای نداشتیم" سید کشیده می‌زد، بشین و پاشو می‌داد. دوباره روی کاغذ نوشت "برنامه شما برای ۱۶ آذر چی بود؟" 

در طول بازجویی یکبار  از اتاق خارج شد، همان موقع بود که از طریق کانال هوا صدای جیغ یک دختر را شنیدم، پس از شنیدن صدای جیغ سید در حالی که نفس نفس میزد به اتاق برگشت، به سمت من آمد و اندام تناسلی خودش را که از حالت طبیعی خارج شده بود به مدت یک دقیق به بازوی دست راست من چسباند و از اتاق خارج شد. 

سید برگشت و وقتی دید همان جواب همیشگی را روی کاغذ بازجویی نوشته ام از اتاق خارج شد، اما این بار فرد دیگری وارد اتاق شد، پشت سر من ایستاد و گفت " برنامه شما برای ۱۶ آذر چی بود ؟" من گفتم برنامه‌ای نداشتیم، گفت "ما که همین جوری شما را نگرفتیم، برای چی شما ها را آوردند اینجا؟" گفتم شما باید جواب بدید برای چی من را گرفتید، گفت "حالا مشخص میشه شما واقعاً برنامه داشتید یا نه" گفتم اگر می‌خواهید مشخص بشود ولم کنید، بعداً اگر اسنادی داشتید بیاید من را بگیرید، گفت "نه، ما شما را ول نمی‌کنیم که بعداً دوباره بگیریمتان، شما فعلاً پیش ما هستید" این فرد هم از اتاق خارج شد، سپس فرد دیگری آمد و گفت "اَه اَه، این چه بوی گندی میده" و بیرون رفت. موقع ناهار و اذان بود که یک نفر آمد گفت این را ببرید به سلول‌‌اش غذا بخورد، سید آمد گفت "نه نمی‌خواهد غذا بخورد، فعلاً باید همین‌جا باشه". یک ساعت از  اذان گذشته بود که سید آمد گفت " دیگه برای امروز کافیه، برو اتاقت غذا بخور. بعد از ظهر میری تفهیم اتهام میشی بعد تازه کار ما با تو شروع میشه." 

بعد از ظهر من و چند بازداشتی دیگر را به صف کردند  و به پایین بردند. از یک راهروی دیگر خانمی را که چادرش را می‌شد از زیر چشمبند دید به جمع ما اضافه کردند. 

روی نیمکت نشسته بودیم که یک نفر آمد و من را به  اتاق برد. یک نفر گفت می‌توانی چشمبندت را برداری برداشتم. جوانی با کت و شلوارکه سنش بیشتر از سی سال بود پشت میزی با آرم قوه قضائیه نشسته بود. آن فرد بدون آنکه نامش را بگوید گفت "من قاضی پرونده شما هستم.  اتهام شما اقدام علیه امنیت است و طبق ماده ... قانون اساسی است و برای شما وثیقه ۱۰۰ میلیونی  تومانی تعیین شده." گفتم ما همچین وثیقه ای نداریم. قاضی گفت با بازجوت همکاری کن، گفتم همکاری کردم. پرسید "برنامه شما برای ۱۶ آذر چی بوده؟" گفتم "برنامه‌ای نداشتیم، به من گفتند یک نفر را با ۱۰۰ کیلو گرم مواد مخدر گرفتیم و شما در آن نقش داشتید" گفت "چی شد؟ چی گفتند؟" گفتم همین  را گفتند. حال مادرم هم خوب نیست و باید با او تماس بگیرم. قاضی به آن فردی که من را آورده بود اشاره‌ای کرد و گفت "هماهنگ شده، مشکلی ندارد" سپس  من را به سلولم بازگرداندند. 

منتظر بودم که برای تماس با خانواده دنبالم بیایند، ساعت حدود ۱۰:۳۰ شب خوابیده بودم که نگهبان با سید آمدند، نگهبان دریچه کوچک در سلول را باز کرد، سید گفت چیکار میکنه؟ خوابیده، بیدارش کن، نگهبان گفت "پاشو ، پشت به دیوار بشین" سید وارد سلول شد گفت سرت را برنگردان، یک برگه بازجویی با یک خودکار به من داد و گفت "اسم دوست‌هایی را که با آنها در ارتباط هستی بنویس تا ما یک وقتی، آدمی را که کاری نکرده اشتباهی نگیریم بیاریم اینجا، بدبخت و بیچاره می‌شوند." و از اتاق خارج شد. من هم اسم چند نفر از دوستانم را که سیاسی نبودند نوشتم و خوابیدم،  سید دوباره آمد و از نگهبان پرسید "چی کار میکنه ؟ بپرس برگه را نوشته یا نه ؟" نگهبان هم پرسید نوشتی ؟ گفتم آره، گفت بده. 

با رفتن آنها دوباره دراز کشیدم، پنج دقیقه نشده بود که  آمدند.  نگهبان گفت رو به دیوار بشین، سید داخل سلول شد، یک ضربه با دست توی سرم و یک ضربه هم به نشیمنگاه من زد و گفت "من اینجا تو توده ای کون نشور را آدم می‌کنم. الان صدات می‌کنم میای پایین، کاری میکنم که از درد زمین رو گاز بزنی"،  و از اتاق خارج شد. 

نیم ساعت بعد متوجه شدم یک نفر در حال بحث  با نگهبان است و می‌گوید "تو حق نداشتی بدون هماهنگی من اجازه بدهی بازجو وارد سلول متهم بشود. گزارش این اتفاق را بنویس" اگر اشتباه نکنم این قضیه مربوط به ورود بازجو به سلول من بود. 

فردای آن روز ۱۳ آذر بود و تا بعد از ظهر با من کاری نداشتند. بعد از ظهر من را به اتاق بازجویی منتقل کردند، سید در ابتدای بازجویی روی دیوار با دستش نوشت رادیکال منفی ۲، گفتم زیر رادیکال منفی نمی‌گیرد، گفت "اینجا زیر رادیکال منفی می‌گیرد" و چند کشیده به من زد، در همین موقع فرد دیگری که به او حاجی می‌گفتند وارد اتاق شد، سید گفت "حاجی بدن خودش را شل می‌گیره که ضربه میزنم زیاد اذیت نشه و آسیب نبینه" بعد به من گفت جلوی حاجی درست وایستا، راست وایستا. حاجی یک ضربه به گوش من زد، یقه من را گرفت، از روی زمین کمی بلندم کرد و یک ضربه به زیر پای من زد اما نگذاشت به زمین بخورم. سپس سید به من بشین و پاشو داد، در همین میان هم با کفش نوک تیزی که پوشیده بود دو بار به ساق پاهایم لگد زد و چون سر و صدایی نکردم گفت" مقاومت میکنی، ما اینجا کاری می‌کنیم که قهرمان بشی". حاجی گفت "کافیه، بیا اینجا کارت دارم. می‌خواهم به صلیب بکشمت، دو دست و پاها باز، اگر پاهات خم بشوند لگد خوردی." مدت طولانی به همان شکل ایستادم، چند بار پاهایم حالت لرزش گرفت، تا خواستم جمع کنم با لگد زد توی رانم، مدام لگد و کشیده می‌زدند. حاجی گفت "بچه‌های ما برای چی‌ تو جبهه‌ها کشته شدند؟" گفتم به خاطر مردم، تف انداخت تو صورتم و گفت "نه باید بگی‌ به خاطر اسلام نه مردم". سید یک طرف و حاجی هم طرف دیگر من ایستاده بود، حاجی گفت "دست‌هات بالا، یک پا هم بالا. اگر پات بخوره زمین لگد رو خوردی." حاجی مدام کشیده می‌زد. تعادلم را از دست می‌دادم و یکخرده تکان می‌خوردم. یکدفعه حاجی گفت "میدانی‌ ما  تو را توی قبرستونِ مسلمان‌ها دفن نمی‌کنیم؟ هیچکس نمی‌داند الان اینجا هستی،‌ ما تو را توی همین چاله‌های اوین دفن می‌کنیم"، بعد سید گفت برو آن گوشه حالت دستشویی رفتن بشین، وقتی نشستم بازجوهای دیگر را صدا کرد "ببینید چه جوری نشسته" آنها هم خندیدند و از اتاق خارج شدند. یک مقدار که گذشت سید مجدد بشین و پاشو داد، در حال بشین و پاشو  بودم که  آقایی که به او دکتر می‌گفتند با دو یا سه نفر دیگر که یکی از آنها پسر جوانی بود آمد و با کفِّ دست محکم دو ضربه به سینه‌‌ من زد، طوری که نفسم به سختی بالا می‌آمد. آن پسر جوانی هم که دمپایی پوشیده بود مدام می‌گفت "بپر رو پاهاش، بپر رو پاهاش" اما چون دکتر به حرفش گوش نداد خودش جفت پا پرید روی پاهای من، دکتر هم مو‌هایِ من را گرفت، به سمت پائین کشید و با دستش حالتِ کاراته یک ضربه محکم پشت گردنِ من زد که سرم  گیج ‌رفت، همان موقع یک کشیده هم خواباند زیرِ گوشم و گفت "لنین را می‌کنم تو کونت که از حلقومت بزنه بیرون". سپس حاجی دوباره گفت حالتِ صلیب به ایست. 

حاجی گفت «بچه‌های ما برای چی‌ تو جبهه‌ها کشته شدند؟» گفتم به خاطر مردم، تف انداخت تو صورتم و گفت «نه باید بگی‌ به خاطر اسلام نه مردم».

بعد از چند لحظه دکتر گفت سیگار می‌‌کشی؟ گفتم بدم نمیاد، سیگاری  روشن را به دهان من نزدیک کرد، بعد جلوی دماغم گرفت، مدام با سیگار بازی می‌کرد و سیگار را به سمت دماغ یا دهانم می‌آورد، بعد از چند لحظه از من فاصله گرفت و گفت "حالا ما امشب برای تو میخوایم اینجا جشن بگیریم. تولد تولد تولدت مبارک" همان موقع از زیر چشمبند دیدم در حال تکان دادن پاهای خودش به حالت رقص است، دکترگفت "الان میریم سراغ بابات و بابات را میاریم اینجا ببینه که چه بالایی‌ سرِ بچه ش آوردیم". 

حالِ درست حسابی‌ نداشتم اما دوباره گفتند بشین پاشو برو، بشین پاشو که میرفتم دکتر گفت "نه مثلِ اینکه این خیلی‌ قویه"، به یکی گفت صندلی‌‌ دسته دار سنگین را پشت من بگذارد. صندلی را روی کمر من گذاشتند و دکتر گفت "حالا ببینم میتوانی‌ صندلی‌ رو بلند کنی‌؟" صندلی‌ رو بلند کردم، گفت "نه بچه ما هنوز قویه، زور داره" در حال پایین آوردن صندلی بودم که پرید روی صندلی‌ و گفت "اگر می‌توانی‌ حالا من را بلند کن" نتوانستم بلندش کنم، گفت "حالا آدم شدی؟ صندلی‌ را از روش بردارید" سید دست من را گرفت و گفت "... به حالت صلیب به ایست"  یکی، دو بار هم خواستم سرم را بالا کنم که ببینمش که یک کشیده خواباند زیر گوشم. دکترِ گفت "بهتر است سعی‌ نکنی‌ ما را ببینی‌ چون اگر ما را ببینی‌ تا آخر عمرت ما توی ذهنت می‌مانیم و شب‌ها خواب‌های خوب نمی‌بینی" بعد خندید و از اتاق خارج شد. 

سیدِ گفت "آب می‌خواهی ؟ چیزی می‌خواهی برات بیارم؟" گفتم آره تشنمه، گفت "وای، یا حسین تشنه کربلا"، رفت دنبالِ دکتر و گفت بیایید. وقتی‌ وارد اتاق شدند کمربند اش را باز کرد، دست گرفت زیرِ اندامِ تناسلی‌اش گفت "فیش فیش فیش، بیا بخور سیرآب شو." بعد دکتر دستِ من رو گرفت گفت بیا بشین رو صندلی، در این میان هم‌ با دستش رو ناخن‌هایِ من دست می‌کشید و می‌گفت "چه ناخن‌های قشنگی‌ داری، خب حیفِ این ناخن‌ها رو بخوایم بکشیم." سپس گفت براش آب بیارید، در حال آب خوردن بودم که آب را از دستم گرفت، چند قند داخلش انداخت و گفت حالا بخور. 

آن پسری که جفت پا روی پای من پریده بود هم روی سکویی نشست و پای خودش را به نشیمنگاهِ من نزدیک کرد، گفتم "پات رو بردار" گوش نکرد، پای خوش را نزدیکتر آورد و به من چسباند، همان موقع  موچِ پایش را گرفتم و به سمت دیگری پرت کردم. سید کاغذ جلوی من گذاشت و پرسیدن آغاز شد.  بیحال بودم، سید توی صورتم زد و گفت "نخواب، نخواب، بیدار بمان، بنویس که من تو را منتقل کنم بند القأعده و بگم تو کمونیستی تا بهت تجاوز کنند و فردا گشاد گشاد راه بری. عقایدِ خودت را بنویس؟ چه مکتبی‌ را دنبال میکنی‌؟ " گفتم من آزادی می‌خواهم و عدالتِ اجتمأعی و هر مکتبی‌ که بتواند این‌ها را برای من برآورده کند. گفت نه این جوابِ من نشد برگه‌‌ها را پاره کرد، پرت کرد توی صورتم و گفت "باید بنویسی‌ من چپ مارکسیستی هستم" گفتم چرا باید بنویسم؟ گفت " این رفیق حریری هم از اون رفیق‌ها است" من هم یک نیشخندی زدم و همان موقع دکتر یک کشیده خواباند زیرِ گوشم گفت "آخرین باری باشد که بچه‌هایِ ما را مسخره می‌کنی. پرونده پدرت چی‌ بوده؟ پدرت هم از آنهایی‌ بود که تواب شد" آنها فقط سابقه فعالیت‌هایِ قبل از انقلاب پدرم را داشتند و چون من حرفی‌ نزدم نتوانستند روی این قضیه مانوری بدهند. 

سید توی صورتم زد و گفت «نخواب، نخواب، بیدار بمان، بنویس که من تو را منتقل کنم بند القأعده و بگم تو کمونیستی تا بهت تجاوز کنند و فردا گشاد گشاد راه بری.»

از شدت ضرب و شتم‌ها چشم چپم خوب باز نمی‌شد، به همین دلیل سید گفت "چرا تیک گرفتی‌؟" گفتم هر موقع ورزش می‌کنم تیک می‌گیرم، عصبانی‌ شد و محکم با دست زد روی میز و گفت "فردا هم ورزش میکنی‌، پس فردا هم ورزش میکنی،‌ ما اینجا هر روز ورزش می‌کنیم، حالا می‌تونی بری توی سلول." همان موقع نگهبان آمد و من را برد. 

آن روز تا ساعت ۱۱ شب بازجویی شدم و در طول این مدت بازجوها که ۴یا ۵ نفر بودند، پشت سر هم سؤال می‌کردند. وقتی به سلول رفتم،‌ کباب سردی را که برای من گذاشته بودند خوردم و خوابیدم. در بازجویی آن روز متوجه شدم مراسم ۱۳ آذر برگزار شده به همین دلیل با آنکه به شدت کتک می‌خوردم، خوشحال بودم. 

صبح روز بعد که بیدار شدم عضلات پام کمی گرفته بود. همان صبح بردند به بازجویی.  این بار سید در موردِ اوسانلو و برگزاری مراسمِ روز جهانی‌ کارگر در ورزشگاه شیرودی  پرسید و گفت "شما می‌خواستین تجمع غیر قانونی برگزار کنید."  گفتم برگزاری تجمع غیر قانونی نیست،  گفت قانونِ اساسی‌ را میارم، گفتم خب برو بیار. همین که گفتم برو بیار شروع کرد کشیده زدن و گفت " اصلاً برایِ چی‌ باید من برای تو قانون بیارم، وقتی میگم غیرقانونی است یعنی غیرقانونی است. بلند شو وایسا، تو هم مثل همون پفیوز اوسانلو هستی،‌ آدم نمیشی،‌ این جا آدمت می‌کنم." سپس من را به صلیب کشید و شروع کرد به کشیده زدن. پس از مدتی اجازه داد تا بشینم یکدفعه گفت "می‌خواهی مثل اون احسان طبری که منو چپ کرد، من را چپ بکنی؟ تو آدم نمیشی‌؟" بعد با دستبند پلاستیکی که دستش بود روی دست من زد و گفت بلند شو، بلند که شدم دو تا کشیده خواباند توی صورتم، مویِ سرم را کشید و وقتی خم شدم با  آرنج زد توی کمرم،  روی زمین هولم داد، نشست روی کمرم، شروع کرد به کوبیدن سر من به زمین و گفت "تا زمین را نبوسی‌ ولت نمی‌کنم." در همان حالتی که بودم گفتم تا کی‌ می‌خواهید به این بازی‌ها ادامه بدهید؟ این را که گفتم ولم کرد، مجدد روی صندلی نشستم. سید پرسید "حسن صارمی را می‌شناسی‌؟ رضا فرهمند را می‌شناسی‌؟" گفتم بله، چند تا کشیده زد و گفت "بنویس من چپ مارکسیستی هستم، گفتم بنویسم؟" من نوشتم چپِ مارکسیستی، گفت "این چیزها به درد من نمی‌خورد، باید بنویسی‌ من چپ مارکسیستی هستم" بعد در موردِ اصولِ دین از من پرسید، شمردم اما تعدادش زیاد شد، گفت "برات می‌نویسم عدمِ اعتقاد به مبانیِ اسلام." گفت نظرت در موردِ حجاب چیه؟ گفتم نظری ندارم، گفت "برات می‌نویسم عدمِ اعتقاد به پوششِ اسلامی، برات می‌نویسم عدمِ همکاری با بازجو که دوباره برگردی پیش دست خودم آدمت کنم."

قبل از آنکه به سلول منتقل شوم دکترِ وارد اتاق  شد، کمی چشمبندم را بالا زد و سریع برگرداند پایین گفت "اه، اه من را نگاه نکنی، هیچوقت از یادت نمی‌روم." بعد دهانش را به دهانم نزدیک کرد و گفت "می‌خواستم از تو لب بگیرم" دهانش بوی گند می‌داد، صورتم را برگرداندم، خندید، از اتاق خارج شد و من هم به سلول منتقل شدم. 

آن شب وقتی نگهبان غذا آورد نمی‌توانستم به راحتی از جا بلند شوم، چشم چپم کبود بود و خوب باز نمی‌شد، نگهبان گفت "زیر چشم چپت چی‌ شده؟ چرا نمی‌توانی‌ خوب بایستی؟ گفتم تو بازجویی کتک خوردم. نگاهی به من کرد و نگهبان‌ دیگری را صدا کرد سپس من را به بهداری منتقل کردند. 

دکتر بهداری که شیرازی بود من را معاینه کرد، کبودی‌‌هایی بدنم را بررسی کرد و گفت "نگران نباش من این‌ها را ضمیمه پرونده ات می‌کنم. شکمت سیر بود که سیاسی شدی؟" گفتم نه اتفاقاً شکمم خالی‌ بود که سیاسی شدم. در آخر هم برای من آمپول تقویتی و قرص تجویز کرد.  به سلول منتقل شدم، نگهبانِ یک برگه آورد و گفت "بازجویی‌هایی‌ که شدی و کتک‌هایی را‌ که خوردی در این برگه‌ بنویس!" من هم همه را نوشتم. نگهبانِ برگه را گرفت و رفت. از روز بعد  بازجوی من عوض شد. 

صبح  روز بعد وقتی برای بازجویی به طبقه پایین منتقل شدم سید آمد جلوی من ایستاد گفت "جوجه کمونیست، فیلم‌های امامزاده طاهرت را هم دیدیم، خوش‌تیپ کرده بودی. من کاری می‌کنم از درد زمین را گاز بگیری، صبر کن." همان موقع من را برای عکس گرفتن به طبقه بالا منتقل کردند، سید همه جا دنبال ما می‌آمد و به من می‌گفت "حالا فکر کردی از دست من در رفتی؟ برمی‌گردی پیش خودم" پس ازعکاسی مرا بردند به طبقه پایین.آقایی دست من را گرفت گفت "اتاق این عوض می‌شه." پشت در اتاق بازجویی منتظر بودم که دوباره یک نفر دست من را گرفت و تحویل سید داد. سید گفت "شما آدم‌های کثیف و پستی هستید، به همدیگر تجاوز می‌کنید و این برای  شما‌ آزاد است، امامزاده طاهر چی‌ می‌خوندی؟ فکر کردی توی آن قبر‌ها جنازه خوابیده؟ آنجا چه شعری میخوندی؟" گفتم انترناسیونال. گفت چی‌؟ گفتم انترناسیونال، گفت "اَن اَن اَن. چرا سرودِ یار دبستانی را نمی‌خوانید؟" گفتم یارِ دبستانی هم می‌خوانیم. بازجوی دیگری که اهوازیِ بود و در اتاق حضور داشت گفت "ببینم یارِ دبستانی رو کی‌ گفته؟" گفتم یک مبارز. مسخره کرد "مبارز، مبارز" سید گفت "ببریدش، دوباره میای‌ زیر دست خودم، من با تو خیلی‌ کار دارم اینجا". 

سید آمد جلوی من ایستاد گفت «جوجه کمونیست، فیلم‌های امامزاده طاهرت را هم دیدیم، خوش‌تیپ کرده بودی. من کاری می‌کنم از درد زمین را گاز بگیری، صبر کن.»

ابه اتاق بازجویی دیگری منتقل شدم. گوشه‌‌ای از اتاق یک صندلی‌ بود، گفتند "رو آن صندلی‌ بشین" از پشتم صدایی مانند باز شدنِ کیف سامسونت و ورق خوردن برگه‌‌‌ها شنیده می‌شد. بعد از حدود ۱۰ دقیقه یک نفر گفت "حالا میتوانی‌ آرام چشمبندت را بزنی‌ بالا." چشمبندم را زدم بالا و دیوارهای اتاق را دیدم که حالت چوبی داشت، فردی که آنجا بود گفت "من کارشناسِ مسائلِ چپ هستم. وقتی‌ گفتم برگرد، برمی‌گردی، صورت خودت را بالا می‌گیری و من را نگاه می‌کنی. بینِ ما هیچ چیزی نیست، اگر بیرون همدیگر را دیدیم نه من تو را می‌شناسم و نه تو من را."‌ تا خواستم برگردم در  اتاق باز شد، چند نفر وارد شدند، گفت چشمبندت را بزن پایین! فردی که در حال چیپس خوردن بود وارد اتاق شد، یک نخ سیگار و چیپس به من داد، پشت سر من نشست گفت "آره ... جان من بچه هم سن و سالِ تو دارم، صحبت‌های ما که تمام شد یک مصاحبه می‌کنیم." گفتم مثلِ مصاحبه‌های دوره‌ بازرگان، بحث آزاد کنیم و بعد شما ما را محکوم کنید؟" با عصبانیت از جاش بلند‌ شد گفت "من کاری با این کار‌ها ندارم، ما باید جلوی این بچه‌ها را بگیریم که فردا بزرگتر بشوند، این‌ها را نمی‌شود کنترل کرد. همین الان همه چیز باید اینجا تمام شود"، و با عصبانیت‌ از اتاق خارج شد. بازجو ۵ دقیقه صبر کرد تا محیط آرام بشود، سپس گفت چشمبندت را می‌توانی‌ بالا بزنی‌ و برگرد. بازجو صورتش را تراشیده بود و بیش از چهل سال سن داشت. بازجو گفت "من دانشجوی دکترایِ علومِ سیاسی هستم. بازجوی علی‌ عمویی بودم، اتاق‌هاشون قبلا همین‌جا ‌بود" گفتم پس من را ببر اتاق‌هاشون را ببینم. گفت "با من همکاری کن، در موردِ مارکسیست چه‌ می‌دانی‌؟" گفتم مارکسیسم علم انقلاب است، گفت "تو گفتی‌ من چپ مارکسیست هستم، تو الان جوان هستی‌ و اطلاعاتت در موردِ چپ کم است و توده‌‌ها هم مثلِ گوسفند هستند، آنها نیاز به  رهبر دارند و ما از اینکه بخواهد رهبری شکل بگیرد جلوگیری می‌کنیم." گفتم چرا به مردم توهین می‌کنی‌؟ گفت ببخشید معذرت می‌خواهم نمی‌خواستم توهین بکنم. 

بازجو گفت «تو الان جوان هستی‌ و اطلاعاتت در موردِ چپ کم است و توده‌‌ها هم مثلِ گوسفند هستند، آنها نیاز به  رهبر دارند و ما از اینکه بخواهد رهبری شکل بگیرد جلوگیری می‌کنیم.»

بازجو در طول بازجویی بعضی مواقع به گوشه‌ای از اتاق نگاه می‌کرد، دستش را بالا می آورد می‌گفت اسلام  دینی جهان شمول است. همان موقع گفتم من میگم آقای خمینی امام زمان بود شما ثابت کن که نبود. جا خورد، حرفی نزد ، دستش را پایین آورد گفت " سن تو کم است، الان ۲۲ سال داری، می‌توانی مسیر زندگیت را عوض کنی. آدم پنجاه ساله مسیر زندگیش را انتخاب کرده و وقتی میاد اینجا حرفهای من تاثیری روی او ندارد و عوض نمی‌شود، اما تو می‌توانی مسیر زندگی خودت را عوض کنی. چیزی را که من می‌خواهم، بگو یک کیف پر پول بهت میدم و یک ساعت دیگه توی میدان انقلاب آزادت می‌کنیم برو به زندگیت برس." سپس در رابطه با جریانات سیاسی چپ و گروه‌های سیاسی پرسید، در مورد سازمان جوانان حزب توده صحبت ‌کرد، من هم آنها را نقد می‌کردم تا من را به این جریانات وصل نکند. 

قبل از بازداشت دو وبلاگ داشتم، البته یکی از وبلاگ‌ها توسط بخش هکری دولت در گذشته هک شده بود. بازجو در رابطه با آن وبلاگ سؤال می‌کرد. می‌گفت مطالب وبلاگ را توضیح بده! من  سعی می‌کردم در مورد کودتای ۲۸ مرداد، زنده یاد دکتر فاطمی زیاد صحبت کنم و روی جریانات چپ مارکسیستی که در وبلاگ بود مانور نمی‌دادم. بازجو گفت "بخاطر همین دو تا سایت که داشتی، برای تو سه سال حبس می‌گیرم". سپس گفت حسن صارمی را می‌شناسی‌؟ گفتم آره. گفت علی‌ صارمی را چطور‌؟ گفتم نمی‌شناسم . گفت مگه می‌شود علی‌ صارمی را نشناسی؟ گفتم آره خوب نمی‌شناسم، ندیدمش. از روز دانشجو و مراسم‌ها پرسید که نپذیرفتم، بعد یک چارت سازمانی کشید که در آن بچه‌های شیراز زیر مجموعه من شدند، من نپذیرفتم و گفتم بچه‌هایِ شیراز مستقل هستند، اصلاً تشکیلاتی وجود ندارد که چنین چارتی داشته باشد. در آخر  گفت "من کارم زیاد است، برای تو فقط دعا می‌کنم که خدا بهت کمک کند، بازجوت از فردا عوض میشه." 

 نزدیک ظهر در همان اتاق بازجویی غذا خوردم. بعد از غذا ۳یا ۴ بازجوی دیگر وارد اتاق شدند.  بازجو گفت چشمبندت را ببند، یکی از بازجوها که لهجه اهوازی داشت گفت "... اگر کسی‌ بین افراد خانواده ات اعدام یا زندانی سیاسی بوده بگو". گفتم شما همه پرونده‌ها را دارید، من هم هرچی‌ بود گفتم، گفت "آره، کار‌هایی‌ را که کردی  بگو بچه‌ها علاف نشوند، مراسم‌هایی که شرکت کردی همین الان بگو که بچه‌ها علاف نشوند و بخواهند بگردند." گفتم من در مراسمی شرکت نکرده ام. گفت بعداً مشخص می‌شود. تهدید کرد. راه می‌رفت و مشت محکم می‌کوبید  به دیوار، بعد دیوار را نوازش می‌کرد و می‌گفت "شما نمی‌دانید توی این سلول‌ها  در دهه ۶۰ چه آدم‌هایی‌ بودند، آنقدر آدم توی این سلول‌ها ایستاده بودند، کتابی‌، کیپ، همینجا، اینجا ایستاده بودند. الان خیلی‌ خوب شده، بچه‌های شما را که گرفتیم با دهه  ۶۰  و قبل از انقلاب خیلی‌ فرق می‌کنند، آن دوران بچه‌ها را باید آویزان می‌کردیم تا یک کلمه حرف بزنند، الان می‌گیم الف تا آخر حروفِ الفبا را برای  ما میگند". 

 حدود دو ساعت در موردِ انواع شکنجه‌ها صحبت کرد "صندلی‌ بود که زیرش مشعل داشت و روشن می‌شد، البته ما الان دیگه از اینها استفاده نمی‌کنیم. سر اندام تناسلی را با یک بند می‌بندیم و ساعت‌ها شما نمی‌توانید دستشویی بروید، رب الروحت را آن موقع می‌بینی."‌ درحال صحبت  بود که یک نفر از پشت در اتاق گفت "تنبیه شده".  گفت "نه، نه، نیازی نیست، حرف می‌زنه." گفتم حرف‌هایم را زدم و باید با خانواد‌ه‌ام صحبت کنم، گفت "من با مسئولِ بند صحبت کردم نمی‌‌پذیره با خانواده تماس بگیری." فرد دیگری وارد اتاق شد، در رابطه با پدر و عموی من می‌پرسید. سوال‌ها که تمام شد از اتاق خارج شد. اما مدام می‌رفت و می‌آمد. این فرد بعد از چند روز بازجوی من شد و عکس‌های مراسم ۱۶ آذر را که در دانشگاه تهران شرکت کرده بودم  گذاشت جلوی من. انگشت گذاشت رو عکسم و گفت "این عکس کیه؟" گفتم این عکس من است، یک کشیده خواباند زیر گوشم گفت "تو آدم نمیشی، می‌خواهی شماره پات بشه ۴۹؟" گفتم بدم نمیاد، گفت "تو دیوانه ای، تو احمق هستی، کلیه هات را از دست میدی اگر برات تعزیر بگیریم، تو باید با ما همکاری کنی!" این بازجو در انتهای بازجویی ها چند برگه داد و گفت: برو سلولت، شب‌ها برگه بازجویی را پر کن. 

در طول دو هفته مدام بازجوها و اتاق بازجویی عوض می‌شد. و در  این مدت هم چهار بازجو داشتم. 

هفته سوم بازداشت، یک شب دو نفر همزمان از من بازجویی کردند یکی از آنها ریش داشت، روی پیشانی اش جای مهر بود، انگشت شصت دست راستش کمی قطع شده بود و یک انگشتر عقیق هم به دستش بود. بازجوی دیگر بیش از چهل سال داشت و عینکی بود. آن بازجویی عینکی اولین بار که وارد اتاق بازجویی شد یقه اش باز بود و  زنجیر کلفتی به گردنش انداخته بود، به سمت من آمد دستش را جلو آورد و گفت: "دست بکش روی دستم، این برآمدگی ها را می‌بینی؟ این‌ها همش جای ترکش است، برای ما این چیزها مهم نیست که توی دانشگاه چی شده و چی نشده ، فقط برای ما بگو ببینم کی و چه زمانی قرار بود بروی اشرف؟" گفتم من چپ هستم، چی کار به اشرف دارم. گفت "چند وقت هست انفرادی هستی ؟" گفتم دو هفته، گفت "آنقدر آنجا می‌مانی که ریش‌هات بلند بشوند، آن وقت خودت التماس می‌کنی که من تو را ببینم اما دیگه فایده‌ای ندارد." روی چند برگه بازجویی که شماره زده بود چند سؤال نوشت، یک خودکار و سه نخ سیگار کنت به من داد و گفت "برو توی سلول، این سوال‌هایی را که نوشتم قشنگ جواب بده بیار. هر چی که تا حالا برای  بازجوهای دیگه گفتی باید برای من کامل توضیح بدهی، جریانات دانشجویی، تاریخچه جنبش چپ و کتاب هایی که خواندی." به سلول بازگشتم و آن شب فقط کتاب‌های مارکسیستی را که خوانده بودم نوشتم. فردای آن روز بازجو گفت "یعنی تو کتاب اسلامی توی زندگیت نخوندی؟" گفتم چرا خواندم ولی خب گفتید کتاب‌هایی را که علاقه داری بنویس، نگاهی کرد و گفت در مورد اشرف توضیح ندادی؟ گفتم من نمی‌دانم اشرف کجا است، اصلاً قرار نبود اشرف بروم، گفت مهدی سامع را نمی‌شناسی؟ گفتم می‌شناسم و بهش نقد دارم. برگه های بازجویی را پاره کرد، پرت کرد توی صورتم گفت "میری توی سلولت هر موقع خواستی حرف بزنی، به نگهبان بگو من با سید کار دارم." گفتم پس سیگار هم بهم بده. گفت "نه، چون اگر من به تو سیگار بدهم دیگه مغزت کار نمیکنه، راستی وقتی تو را گرفتن به چه اتهامی بود؟ گفته بودن با صد کیلو مواد مخدر تو را گرفتن. اگر با ما همکاری نکنی همینجا ۱۰۰ کیلوگرم مواد مخدر میذارم پشت در همین سلول، میذارمت کنار مواد مخدر از تو عکس می‌گیرم زمینه پرونده‌ات می‌کنم".

در طول بازجویی‌ها در رابطه با مراسمی که نوروز ۱۳۸۵ در قبرستان خاوران برگزار شده بود و من هم در آن شرکت کرده بودم ‌پرسیدند، آنها فیلم مراسم را داشتند و ‌گفتند"چرا شرکت کردی؟ کسی آنجا دفن نشده و همچین چیزی نیست." در آخر هم به عنوان مورد اتهامی آن را در پرونده من ثبت کردند.

در این دوره بازجویی‌ها دو بار حالم بد شد و برای درمان به بهداری منتقل شدم. آخرین بار حالت تهوع داشتم و یک ماده‌ زرد رنگ بالا آوردم ، آمپول  زدند و مجدد به سلول بازگشتم. دو یا سه روز بعد من را به اتاقی در همان طبقه منتقل کردند. در این اتاق دو نفر دیگر هم حضور داشتند، یکی گفت "چشمبندت را بالا بزن و در مورد اتفاق‌هایی که توی بازجویی‌ها افتاده بنویس. توی سلولت کی هست؟" من هم همه چیز را در مورد بازجویی‌ها، شکنجه‌ها، توهین‌ها و فحش‌های ناموسی نوشتم و در آخر هم گفتم داخل سلول تنها هستم. گفت "نه، خوب یکخرده بیشتر فکر کن ببین توی سلول کی بود؟" گفتم من خودم تنها هستم. آن فرد یکخرده جا خورد و گفت "قسم می‌‌خوری که همه حقایق را میگی؟" گفتم برگه بدید بیشتر هم می‌نویسم، گفت همین کافی است. فرد دیگر که پشت سر  نشسته بود و در حال بازی با دانه‌های درشت تسبیح اش بود گفت "آقای... پرونده تو را مطالعه کردم، متاسفانه شما با بازجوها همکاری نکردید، هر موقع همکاری بکنید نتیجه می‌گیرید. تعهد بده که با بازجوها همکاری می‌کنی." گفتم من تعهد می‌دهم که همکاری کردم، گفت نه نکردی." و از  اتاق خارج شد. بعد من را باز نزد آن دو بازجوی قبلی بردند و چند ساعت نگذشته بود که یکی آمد و من را به اتاق دیگری منتقل کرد. در آن اتاق همان فردی که تسبیح دستش بود، بازجوی اهوازیم و یک آقای دیگه حضور داشتند. آن بازجوی ناشناس گفت "ما انقلاب کردیم، هشت سال جنگیدیم و به این راحتی‌ها نمی‌گذاریم دستاوردهای انقلاب را شما به باد بدهید. با ما همکاری کن." سپس در مورد علی صارمی، دخترش زینب پرسید و گفت "ما بهت کار می‌دهیم، پول می‌دهیم، زندگی میدهیم، تو چی می‌خواهی؟ اون چیزی را که ما می‌خواهیم  بگو و برو. زینب با تو چی کار داشته؟ آیا زینب می‌خواسته که تو را به سازمان مجاهدین وصل کند؟" در واقع من با خانواده آقای صارمی در ارتباط بودم و چون زینب پیگیر پرونده پدرش بود اینها می‌خواستند برای خانواده صارمی پرونده درست کنند.

در رابطه با حلقه های مطالعاتی که داشتیم، کتابهایی که مطالعه می‌کردیم، برنامه کوهنوردی ، ان جی - او ها و فعالیت های که داشتیم هم پرسیدند. این دوره بازجویی‌ها یک هفته به طول انجامید و در  این مدت کتاب‌های مذهبی مانند زندگی نامه حسین، کتاب مطهری را به من دادند تا داخل سلول بخوانم. 

بعد از اتمام  بازجویی ها من را به سلول کوچک‌تری چسبیده به دستشویی منتقل کردند. عرض سلول نزدیک به صد و هفتاد سانتی متر و طول آن نزدیک به دو متر بود، نصف سلول تاریک و نصف دیگر سلول به وسیله یک لامپ زرد روشن بود، متکا، پتو و یکسری کتاب مذهبی هم در سلول بود. 

پس از پنجاه و چهار روز که در سلول‌های انفرادی بودم یک شب نگهبان آمد و من را به سلول دیگر منتقل کرد و قبل از ورود به سلول جدید گفت "دیگه اجتماعی شدی". در آن سلول یکی از دانشجویان یزد که او را در مراسم شاملو دیده بودم حضور داشت که در تهران بازداشت شده بود. به من گفت بیش از دو هفته است که با خانواده‌اش تماس تلفنی دارد به همین دلیل از او خواستم که به خانواده ‌اش بگوید با خانواده من تماس بگیرند و به آنها بگویند که  حالم خوب است و نگران نباشند.  

۵۶ روز بعد از بازداشت روز دوشنبه برای اولین بار به من اجازه ملاقات کابینی دادند. روز ملاقات وقتی قرار بود به سالن ملاقات منتقل شوم خارج از بند ۲۰۹ دو تا از دوستانم را دیدم و با آنها روبوسی کردم، همان موقع سربازی که کلاه سربازی داشت و عینکی بود آمد، یقه‌ من را گرفت و گفت "درب صندوق عقب را باز کنید فلانی را بندازیمش تو صندوق عقب، این آدم نشده" بعد از چند لحظه گفت "ول کن، بی خیال". به همراه دو دوست دیگرم رو صندلی عقب نشستیم. آن سرباز هم جلو نشست و همان موقع به عقب برگشت و یک کشیده خواباند زیر گوشم گفت "اگر می‌دانستم بچه شهرستان هستی نمی‌گفتم اذیتت کنند". در سالن ملاقات توانستم برای اولین بار با خانواده ام ملاقات کنم. ملاقات از پشت شیشه بود. 

پس از پنجاه و هشت روز بازداشت بدون آنکه وکیلی داشته باشم اولین جلسه دادگاه من تشکیل شد. روز دادگاه من و دو بازداشتی دیگر را که یکی از آنها حقوق بشری بود و دیگری از بچه های کرد دانشگاه تهران، با دو ماشین پژو به دادگاه منتقل کردند. جلسه دادگاه به قضاوت قاضی موسوی در شعبه ۲ بازپرسی برگزار شد ، قاضی اتهامات من را "اجتماع و تبانی، تبلیغ علیه نظام" عنوان کرد، من هم هیچ یک از آنها را قبول نکردم، در آخر هم قاضی وثیقه صد میلیون تومانی برای من تعیین کرد. پس از اتمام جلسه دادگاه هر سه ما را به زندان اوین بازگرداندند.

برای آزادی سندی را که خانواده‌‌ام به عنوان وثیقه در نظر گرفته بودند  قبول نمی‌کردند، اذیت می‌کردند و می‌گفتند "روی خانه وام است" اما چنین چیزی نبود. در هر صورت  توانستند به کمک داییم دو سند به عنوان وثیقه  آزادی من در اختیار دادگاه بگذارند. 

در نهایت پس از شصت و هشت روز بازداشت در ۱۹ بهمن ماه آزاد شدم. روز آزادی تمامی وسایل و لباس‌های گرمی را که داشتم به هم سلولی هایم که دو ، سه روز قبل به سلول ما منتقل شده بودند و از بچه‌های شمال بودند دادم، سپس من را به طبقه پایین منتقل کردند. طبقه پایین که رسیدیم من را به دیوار چسباندند و در مورد جریانات سیاسی، جریان حکمتیست، کمونیست کارگری، جریان داب (دانشجویان آزادی خواه و برابری طلب) پرسیدند. در نهایت لباسهایم را که روز اول از من گرفته بودند پس دادند، از ۲۰۹ با ماشین پیکان به انگشت نگاری رفتم، پس از انگشت نگاری به سمت درب اصلی زندان رفتیم. خارج از زندان برف سنگینی می آمد، هیچ یک از اعضای خانواده نیامده بودند، قدم زنان خودم را به یک خیابون رساندم، ماشین گرفتم و به منزل رفتم. 

در طول بازداشت وقتی در سلول انفرادی بودم بیرون از سلول صدایِ داد و بیداد، صدای جیغ می‌آمد، انگار کسی‌ را شکنجه می‌کردند. وقت حمام،  آب همیشه سرد بود و وقتی بیرون می‌آمدم سریع باید دور خودم پتو می‌پیچیدم تا گرم بشوم.   وقت دستشویی  نمی‌گذاشتند در را کامل ببندم. دورانی که در سلول انفرادی  بودم،  تنهایی ورزش می‌کردم. شب یلدا برای من لباس گرم آوردند و  توانستم بعد از سه هفته لباس‌هایم را که همه خونی شده بودند و بوی گند می‌دادند عوض کنم. وقتی برای من بیسکویت می آوردند در زرورق آن تا حدودی می‌توانستم کبودی زیر چشم، ریش و موی بلند خودم را ببینم. در یکی از بازجویی‌ها بازجو گفت ببین غذای بازجو و زندانی یکی است، گفتم "آره غذای ما یکی است اما این اهمیت ندارد، مهم این است که غذای ما و غذای مردم یکی باشد". در طول بازجویی‌ها چندین بار رو من فشار وارد کردند که مصاحبه کنم من هم می‌گفتم "اگر بیام مصاحبه، از عقایدم صحبت می‌کنم، از سوسیال دموکراسی دفاع می‌کنم و چیزی خلاف این‌ها نمی‌گویم". 

به دلیل شکنجه‌ زیر چشم‌‌های من کبود شده بود و کمرم درد می‌کرد وقتی آزاد شدم به دکتر مراجعه کردم، آزمایش ام- آر – آی دادم.  دکتر گفت "تمام مهره‌های کمر مستعد دیسک هستند." 

پس از آزادی قرار شد به همراه خواهرم و یازده نفر دیگر که تعدادی دانشجو بودند یک ان جی-او در حوزه زنان و کودکان کارگر تاسیس کنیم  و برای تاسیس هم نیاز به مجوز داشتیم. شنیده بودیم سریعترین مجوزی که داده می‌شود از طریق نهادی به نام سازمان جوانان است که در ایران آن را با نام سازمان ملی جوانان می‌شناختند. 

برای گرفتن مجوز هم نیاز به اساسنامه داشتیم، به همین دلیل تصمیم گرفتیم برای تنظیم اساسنامه ۲ شهریور ۱۳۸۷ به پارک لاله برویم و در همین رابطه با یکدیگر صحبت کنیم. ساعت شش عصر وقتی هنوز ده دقیقه از جلسه ما نگذشته بود یک مامور که لباس نیروی انتظامی با رنگ سبز لجنی پوشیده بود به سمت ما آمد گفت شما دانشجو هستید؟ بچه‌هایی که دانشجو بودند جواب مثبت دادند. گفت مسئول شما کیه؟ یکی با من بیاد به چند سؤال جواب بده، گفتم من میام، با آن مامور به دفتر پلیس پارک رفتم، داخل دفتر یک مامور لباس شخصی نشسته بود، وقتی وارد اتاق شدم گفت "من افسر هستم، شما چرا توی پارک دور هم جمع شدید؟" گفتم نشستیم با هم در رابطه با انجمنی که داریم، صحبت می‌کنیم و کار غیر قانونی نکردیم. همان موقع بیسیم زد تا برای رسیدگی یک نفر را به آنجا بفرستند و یک مامور دیگر را هم فرستاد تا باقی بچه‌ها را به آن دفتر منتقل کنند. چند دقیقه از ورود بچه‌ها نگذشته بود که یک مامور قد بلند و هیکلی با لباس نیروی انتظامی که درجه او ستوان دو بود وارد آنجا شد و با عصبانیت گفت "چرا داخل خانه خودتان جمع نشدید، چرا آمدید اینجا ؟" سپس بدون هیچ صحبتی ما را به کلانتری انقلاب منتقل کردند. برای انتقال ماشین به اندازه کافی نداشتند به همین دلیل همان ستوان دو گفت "من خانم‌ها را با ماشین خودم میارم باقی شما هم با این سرباز ماشین بگیرید بیایید کلانتری انقلاب." با هزینه خودمان یک ماشین گرفتیم و به کلانتری انقلاب رفتیم، به کلانتری که رسیدیم سرباز گفت "پول برگشتم را هم بدهید" گفتم "پول برگشت را برو از افسرت بگیر، وقتی می‌خواستید ما را دستگیر کنید خب  ماشین هم می‌آوردید". در کلانتری برخورد مامورین با ما خوب نبود، سربازها با خانم‌ها بد صحبت می‌کردند و متلک می‌انداختند. نزدیک به یک ساعت در کلانتری بودیم، سپس به وسیله ماشین ونی که داخل آن را به وسیله یک توری آهنی زنانه مردانه کرده بودند به پلیس امنیت واقع در میدان نیلوفر منتقل شدیم. برای سوار شدن خانم‌ها جلو  و ما هم پشت آنها در حال حرکت بودیم، همان موقع یک افسر لباس شخصی به یکی از بچه‌ها که دستش درجیب شلوارش بود گفت " با خایه هات چرا بازی میکنی؟ تندتر بیا!" این را که گفت من و همان دوستم ناراحت شدیم، گفتم "به چه حقی همچین حرفی میزنی؟ شما حق نداری همچین حرفی بزنید" رنگ و روش سرخ شد، دوستم را از ما جدا کرد و او را به داخل کلانتری برد، سپس ما را سوار کردند و تا خواستند در ماشین را ببندند پای خودم را لای در گذاشتم، گفتم " تا دوستم نیاد ما نمی‌گذاریم در را ببندید، داخل که شد آن وقت می‌توانید در را ببندید". پس از چند دقیقه دوستم را آوردند و ماشین به سمت پلیس امنیت  در میدان نیلوفر حرکت کرد. در ابتدا هیچ یک از ما نمی‌دانستیم به کجا منتقل می‌شویم ، تا اینکه یکی از بچه‌ها که محل سکونتش در همان حوالی بود گفت اینجا پلیس امنیت میدان نیلوفر است. 

در آنجا نفری یک برگه به ما دادند که داخل آن تعدادی سؤال بود مانند "چرا توی پارک جمع شدید؟ هدف شما چی بوده؟"  و از ما خواستند جواب بدهیم. پس از پاسخ هم یک بازجو برگه ها را می‌گرفت و جواب‌ها را بررسی می‌کرد. بعد اجازه دادند بچه‌ها با خانواده‌های خود تماس بگیرند. خانواده‌ تعدادی از بچه‌ها آمدند و با قرار دادن شناسنامه به عنوان وثیقه آنها را آزاد کردند و قرار شد صبح روز بعد  به پلیس امنیت بازگردند تا از آنجا به دادگاه منتقل شویم. آن شب من، خواهرم و سه نفر دیگر را آزاد نکردند، من و یکی از دوستانم را به سلولی در زیرزمین همانجا منتقل کردند و خانم‌ها را تا روز دادگاه به وزرا منتقل کردند. 

برای رفتن به سلول ابتدا وسایل شخصی مانند بند کفش و کمربند را گرفتند، سپس به همراه  مامور به زیرزمین منتقل شدیم. آن مامور گفت "اینجا هم سلول انفرادی است و هم سلول جمعی. دوست داشته باشید می‌روید انفرادی، نخواستید جمعی." ما هم سلول گروهی را انتخاب کردیم. آنجا چهار بازداشتی دیگر حضور داشتند. ساعت نزدیک ۱۲ شب بود که صدای گریه پسری را شنیدیم که در حال شلاق خوردن بود و می‌گفت " گه خوردم، غلط کردم" بازجو هم می‌گفت "به ابوالفضل من اینجا تو را به حرف می‌اورم، بگو زود باش، بگو ببینم کار کی بوده؟" 

صبح روز بعد وقتی همه بچه‌ها  آمدند ما را برای عکس گرفتن به اتاق دیگری منتقل کردند، یک تابلو که روی آن نوشته بود "تجمع غیر قانونی در پارک" گردن ما انداختند، و تمام رخ و نیم رخ از ما عکس گرفتند. سپس با ماشین  ما را به دادگاه انقلاب شعبه ۳ بردند. نام قاضی را به خاطر ندارم اما  فردی بود لاغر اندام. وارد جلسه دادگاه که شدیم قاضی چون مسئولیت گروه را من قبول کرده بودم با من صحبت کرد و باقی بچه‌ها را خارج کرد. پس از اتمام صحبت‌ها قاضی گفت"حالا برو بیرون وایستا بعد دوباره صدات می‌کنم." پس از چند دقیقه  یک نفر از اتاق قاضی خارج شد و گفت "قاضی میگه همتون بیایید داخل." وارد که شدیم ایشان گفت " کار شما خوب است ولی خب بچه‌های ما به خاطر پوشش اسلامی و بدحجابی به خانم های شما گیر دادند" در نهایت همه ما تبرئه و آزاد شدیم. 

ماموری که ما را تا دادگاه همراهی کرده بود گفت "الان ماشین میاد دوباره بر می‌گردید پلیس امنیت که وسایلتون را تحویل بگیرید." پس از تحویل گرفتن وسایل، من را به اتاق دیگری منتقل کردند. داخل اتاق چند نفر دیگر حضور داشتند، یکی از آنها که پشت میز نشسته بود از موضع بالاتر مانند بازجو برخورد می‌کرد، گفت " این بچه ها رو از کجا پیدا کردی؟ چیکار می‌خواستید بکنید؟ چرا رفتید پارک لاله؟"

گفتم اینها همه دوستانم هستند، می‌خواستیم یک ان جی او بزنیم، پارک دیگه ای هم نبود که برویم اما از این به بعد هر موقع خواستیم جایی تجمع کنیم قبلش به شما خبر می‌دهیم." گفت "چرا با ان جی او خانم شیرین عبادی و این‌ها کار نمی‌‌کنی؟ ما بهش مجوز دادیم، با اینها کار کن." گفتم به خاطر اینکه خانم شیرین عبادی گفتند سیاسی هستید ما با شما کار نمی‌کنیم. حرفی نزد و گفت سابقه بازداشت قبلاً داشتی؟ گفتم نداشتم، گفت من همه اینها را میارم بیرون، در آخر گفت می‌توانی بروی. 

از پلیس امنیت که خارج شدیم یکی از خانم‌ها به من گفت روز قبل بازجو به من گفت "بنویس این پسرِ با خواهرش مقصر هستند و شما را دعوت کردند که داخل پارک دور هم جمع بشوید. این را بنویس ما با شما کاری نداریم و شما را ول می‌کنیم بروید." او هم گفته بود ما کار خاصی نکردیم که من بخواهم اسم این‌ها را بنویسم. 

پس از مدتی به باقر شهر رفتیم و قرار شد در زمینه بهداشت و آموزش به کودکان و زنان فعالیت کنیم اما متاسفانه به دلیل آنکه مجوز نداشتیم بخشداری آنجا اجازه فعالیت به ما نداد و گفت "هر موقع مجوز آوردید بیایید ما با شما همکاری می‌کنیم". تابستان ۱۳۸۸ پس از آنکه توانستیم برای ان جی-او مجوز بگیریم دوباره به بخشداری باقر شهر مراجعه کردیم، این‌بار گفتند "ما باید ببینیم که پشت این کار دلارهای انگلیس خوابیده یا پوند امریکا؟" گفتیم ما یک نهاد مردمی هستیم و تمام هزینه‌ها به عهده خود ما است، از جایی کمک مالی نمی‌گیریم و می‌خواهیم اینجا کار کنیم. گفتند " ما برنامه را تعیین می‌کنیم شما براساس برنامه‌ ما کار می‌کنید و ما می‌گوییم کجا بروید و چه کاری را بکنید." ما هم موافقت نکردیم و در نهایت با فعالیت ما موافقت نشد. همین مسئله باعث شد که اواخر تابستان به محمود آباد و خاورشهر برویم و فعالیت خودمان را در آنجا آغاز کنیم. 

دوباره به بخشداری باقر شهر مراجعه کردیم، این‌بار گفتند «ما باید ببینیم که پشت این کار دلارهای انگلیس خوابیده یا پوند امریکا؟»

 مهر ماه ۱۳۸۸ با مجوز وزارت ارشاد توانستیم مراسم روز جهانی کودک را با جمعیت دفاع از کودکان کار و خیابان خانه کودک شوش در آمفی تئاتر پارک لاله برگزار کنیم. ۲۲ مهر ۱۳۸۸ روز جهانی مبارزه با مجازات اعدام مراسمی را در خانه شهریاران جوان شوش به همراه جمعیت اعدام و خانه کودک برگزار کردیم، در آن برنامه آقای مصطفایی سخنرانی کردند و ما هم تابلویی به نام اعدام را در نصب کردیم. 

آبان ۱۳۸۷ برای سربازی به نیروی هوایی تهران اعزام شدم و اگر اشتباه نکنم اسفند ۱۳۸۷ با خانه ما تماس گرفتند و گفتند برای آخرین دفاع به شعبه ۲۸ دادگاه انقلاب اسلامی مراجعه کنم و چون سرباز بودم به دادگاه نرفتم. فروردین ۱۳۸۸یک برگه به منزل ما فرستاده شد که جلسه دادگاه را  خرداد ماه تعیین کرده بودند. پس از رسیدن آن برگه به دستم با دو وکیلی که پس از آزادی وکالت  من را قبول کرده بودند صحبت کردم و ایشان گفتند "الان شلوغ است و زمان خوبی نیست، ممکن است حکم سنگین بدهند برو دادگاه بگو سرباز هستم و درخواست استهمال کن." یک روز به تاریخ جلسه دادگاه مانده بود که  به دادگاه انقلاب رفتم و درخواست استمهال کردم، قاضی مقیسه که مسئول رسیدگی به پرونده من بود گفت "وکیل برای تو نمی‌تواند کاری بکند"، گفتم با این حال من درخواست استمهال دارم، زمان دیگری را مشخص کنید. نزدیک به ۴۵ روز از دادگاه وقت گرفتم و اگر اشتباه نکنم جلسه دادگاه را به اواخر تیر یا اوایل مرداد  موکول کردند.

روز دادگاه به همراه یکی از وکلا به شعبه ۲۸ دادگاه انقلاب به ریاست قاضی مقیسه مراجعه کردیم، در آن جلسه برخورد قاضی مقیسه نه بد بود و نه خوب، گفت " می‌خواهم بروم مکه، بروید نیمه اول شهریور بیایید". نیمه اول شهریور رفتیم، در جلسه دادگاه قاضی مقیسه گفت " دو تا وبلاگ داشتید به اسم چپ انقلابی و آرمان خلق؟ داخل دانشگاه تهران هم بودی؟" پس از پاسخگویی به سوالها قاضی گفت شما چی می‌خواستید؟ گفتم آزادی بیان، گفت "آزادی بیان می‌خواستید که چاقو دستتون بگیرید بیایید بیرون بزنید بچه‌های مردم را لت و پار کنید؟" در آخر هم گفت "شما کلاً خانوادگی چپ هستید و تغییر نمی‌کنید." پس از حدود ده دقیقه جلسه دادگاه به پایان رسید، در ماه آذر حکم صادر شد و در دی ماه به دست وکیلم رسید. قاضی من را از اتهام اجتماع و تبانی تبرئه و به اتهام تبلیغ علیه نظام به یک سال حبس تعزیری محکوم کرده بود، آقای مقیسه همچنین در حکم نوشته بود که من در مراسم معدومین دهه شصت شرکت کرده‌ام و شعارهایی علیه نظام سر داده‌ام، در صورتی که ما اصلا شعار نمی‌دادیم. به حکم اعتراض کردیم، قاضی شعبه ۳۶ دادگاه تجدید نظر آقای زرگر حکم قبلی را تایید کرد و گفت" تازه بهش کم دادیم، باید حکم بیشتر می‌دادیم". 

همچنین اواخر آبان ۱۳۸۸ از دفتر پیگیری با منزل ما تماس گرفتند و خواستند برای پس گرفتن وسایلی که سال ۸۶ از من گرفته بودند به آنجا مراجعه کنم. وقتی به دفتر پیگیری مراجعه کردم یک برگه بازجویی جلوی من گذاشتند و در مورد یک سری از دوستانم که از کشور خارج شده بودند، وقایع انتخابات، سربازی، محل خدمتم و نیروهای اصلاح طلب  پرسیدند، سپس کیس کامپیوترم را بدون هارد به من پس دادند. 

شب ۱۴ بهمن ۱۳۸۸  نامه‌ای از اجرای احکام رسید که خواسته بودند برای سپری کردن یک سال حبس خودم را به اجرای احکام معرفی کنم. اما قبل از آنکه بخواهم به اجرای احکام بروم در ۱۹ بهمن به همراه خواهرم در منزل بازداشت شدیم. 

شب ۱۹ بهمن می‌خواستیم بخوابیم که زنگ در  به صدا درآمد، مادرم از آیفون تصویری  جواب داد و گفت یک لحظه صبر کنید من میام پایین در را باز می‌کنم، در همین فاصله یکسری از کتاب‌های غیر قانونی چپی که جمهوری اسلامی مجوز چاپ آنها را نمی‌داد، موسوم  به  کتاب‌های جلد سفید،  را جمع و مخفی کردم. نزدیک به شش مامور لباس شخصی که می‌گفتند از طرف پلیس امنیت آمده‌اند با حکم وارد منزل شدند، حکم بازداشت را پدرم گرفت و نگاه کرد. به من و خواهرم گفتند " شما آماده بشوید بیاید!" گفتم خب من خودم میام و نیازی نیست خواهرم بیاد، گفتند نه ایشون هم باید بیاید. 

در آن روزها چون خواهرم  با مادران عزادار فعالیت می‌کرد من حس کردم شاید به این دلیل می‌خواهند او را بازداشت کنند. از طرف دیگر اواخر دی ماه تعدادی از بچه‌های جمعیت تلاش برای جهان شایسته کودکان وتعدادی از بچه‌هایی ان- جی- او دنیای بهتر را بازداشت کرده بودند و من فکر می‌کردم که احتمال دارد سراغ ما هم بیایند. کامپیوتر شخصی را برداشتند، ما را به طبقه پایین منتقل کردند، به محض خروج از منزل به من دستبند زدند، دستبند دیگری را به من دادند و گفتند "دست خواهرت را ببند". نزدیک به سه ماشین برای بازداشت ما آورده بودند و از آنجا ما را به زندان اوین منتقل کردند. در راه شندیم یکی از مامورین که در حال صحبت  با بیسیم بود گفت "مسیر بعدی کجاست" انگار قرار بود آن شب خیلی‌ها را دستگیر کنند. 

به اوین که رسیدیم به ما چشمبند دادند و از ما خواستند چشم‌های خود را ببندیم، در زندان خواهرم را از من جدا کردند و من را به بند ۲۰۹ منتقل کردند.  ۲۰۹ خیلی شلوغ بود و افراد زیادی را بازداشت کرده بودند. در ابتدا من را برای تعویض لباس بردند، سپس فرمی را که در رابطه با مشخصات فردی، شغل و سابقه دستگیری بود در اختیار من گذاشتند تا آن را پر کنم، حدود ده دقیقه بعد از تکمیل فرم من را از میان بازداشت شده ها بیرون کشیدند، برای عکس گرفتن به جای دیگری منتقل کردند، سپس به بهداری بردند، در آنجا فشار من را چک کردند و چون فشارم بالا بود یک قرص زیرزبانی در اختیارم گذاشتند و از بهداری هم سریع به طبقه بالا برای بازجویی منتقل شدم. 

آن شب توسط دو بازجو تا اذان صبح بازجویی شدم، سوالها در رابطه با دستگیری‌های قبلی، ان-جی  او، کمک های مالی آن ، شرکت در انتخابات، فعالیت های حقوق بشری خواهرم، مادران عزادار و جریانات چپ بود. سوالهایی هم در مورد ارتش و نیروهای مخالفی که داخل ارتش وجود دارد داشتند که من گفتم چون با کسی در ارتباط نیستم ا‌طلاعی ندارم. پس از اتمام بازجویی من را به سلولی که داخل آن آقای...، یک نفر از القاعده و یک گلدکوئیستی بود منتقل کردند.

بعد از ظهر روز بعد با چشمبند من را برای تفهیم اتهام به اتاق بازجویی منتقل کردند. آنجا نزدیک به چهار نفر حضور داشتند، به محض ورود روی یک صندلی دسته دار نشستم و پشت سرم هم فردی نشسته بود که خودش را قاضی پرونده معرفی می‌کرد. یک برگه جلوی من گذاشتند و گفتند "علت بازداشت شما چی بود؟ سابقه بازداشت قبلی داشتید؟" گفتم بله سابقه بازداشت قبلی داشتم، گفت بنویس. سپس گفت" اتهامات شما اجتماع و تبانی است و جمع آوری اطلاعات برای بیگانگان. جمع آوری اطلاعات برای بیگانگان می پذیری؟" گفتم من به جامعه‌ام خدمت کردم و من همچین اتهامی را نمی‌پذیرم، سپس به سلول منتقل شدم و تا ۲۲ بهمن سراغ من نیامدند. 

قاضی گفت: «علت بازداشت شما چی بود؟ سابقه بازداشت قبلی داشتید؟» گفتم بله سابقه بازداشت قبلی داشتم، گفت بنویس. سپس گفت «اتهامات شما اجتماع و تبانی است و جمع آوری اطلاعات برای بیگانگان. جمع آوری اطلاعات برای بیگانگان می پذیری؟»

۲۲بهمن مسئولان بازداشتگاه بین بازداشتی‌ها شیرینی پخش کردند و بعد از ظهر من را به سلول دیگری که معاون سابق صدا و سیما، یکی از اعضاء مجاهدین انقلاب اسلامی و فرد دیگری آنجا بودند منتقل کردند، همان روز هم اجازه دادند در حضور بازجو با خانواده‌ام به مدت پنج دقیقه تماس بگیرم و به آنها بگویم که  سلامت هستم. 

روز ۲۳ بهمن باز به اتاق بازجویی منتقل شدم. این دوره از بازداشت نزدیک به دوازده روز بود و این‌بار هر دو یا سه روز یکبار من را برای بازجویی‌های طولانی مدت می‌بردند. برخورد بازجوها بد نبود و بیشترجوان بودند، یکی از بازجوهای جوان یکبار گفت "شما می‌ایید اینجا که دستگیر بشوید و بروید اونور آب". بازجوی اصلی هم که سن بالایی داشتم گفت "آزاد که شدی دیگه دنبال این کارها نرو، آدم‌ها را دور خودت جمع نکن، نمی‌خواهد دیگه کار گروهی انجام بدهی. هر دستگیری شما برای ما هزینه بسیار بالایی دارد". در این دوره از بازجویی‌ها ضرب و شتمی در کار نبود و در یکی از بازجویی‌ها به دلیل آنکه به باقی بچه‌های انجمن کاری نداشته باشند در برگه بازجویی نوشتم "کلیه مسئولیت و بار حقوقی فعالیت‌های انجمن را به عهده می‌گیرم". 

همچنین در طول مدت بازداشت دو بار من را به اتاق بازجویی خواهرم بردند و اجازه دادند او را ملاقات کنم. خواهرم وقتی برای اولین بار بعد از بازداشت من را دید خیلی ناراحت شد، گریه کرد و گفت "به من اتهام جاسوسی دادند"، گفتم "چیزی نیست، مقاوم باش و واقعیت را بگو، نه آن چیزی که اینها از تو می‌خواهند." بازجو گفت " نباید بهش خط بدهی، در مورد مسائل بازجویی براش توضیح نده." 

بهمن ماه چون زمان امتحان کنکور کارشناسی ارشد دانشگاه سراسری بود درخواست شرکت در کنکور  دادم، دادستان هم با درخواست من موافقت کرد. اگر اشتباه نکنم هشت روز از بازداشتم می‌گذشت که گفتند "می‌خواهیم ببریمت برای کنکور"، پس از تعویض لباس‌هایم با یک ماشین پژو به دانشگاه پلیتکنیک منتقل شدم و از در پشتی دانشگاه به سمت ساختمان معارف رفتیم و به طرف مسجد حرکت کردیم. پانزده دقیقه قبل از آنکه امتحان آغاز شود به اتاق کوچکی در ساختمان معارف منتقل شدم و سوالات کنکور را در اختیار من قرار دادند. در طول امتحان صدای یکسری از بچه‌های مذهبی دانشگاه را می‌شنیدم که در مورد انتخابات صحبت می‌کردند و می‌گفتند اگر "به ما دستور بدهند همه اینها را لت و پار می‌کنیم". نیروهای حراستی دانشگاه هم بعضی مواقع وارد اتاق می‌شدند من را نگاه می‌کردند و می‌رفتند. بعد از امتحان کنکور مجدد با همان ماشین به زندان اوین بند ۲۰۹ منتقل شدم،  لباس‌های زندان را پوشیدم و وارد سلول شدم. 

در طول امتحان صدای یکسری از بچه‌های مذهبی دانشگاه را می‌شنیدم که در مورد انتخابات صحبت می‌کردند و می‌گفتند اگر «به ما دستور بدهند همه اینها را لت و پار می‌کنیم.»

سرانجام یک شب آمدند و گفتند "کلیه وسایلت را بردار بیار" وسایلم را جمع کردم، یکبار دیگر با خواهرم ملاقات کردم، برای انگشت‌نگاری به طبقه پایین منتقل شدم و ساعت دوازده بامداد از زندان آزاد شدم. 

این دوره از بازداشت اجازه رفتن به هواخوری را هم داشتیم، وارد هواخوری که می‌شدیم در را می‌بستند و ما می‌توانستیم چشمبند را برداریم. در محوطه هواخوری یک دوربین برای کنترل وجود داشت. اولین بار که به هواخوری رفتم جمعیتی زیادی آنجا بودند که با فاصله یک متر از هم نشسته بودند. کیفیت غذای ۲۰۹ خوب بود، در طول بازداشت مشکلی برای حمام رفتن و استفاده از دستشویی نداشتیم، حمام و دستشویی یک جا بود، برای شست و شو صابون در اختیار ما می‌گذاشتند و این بار اجازه دادند خانواده برای من لباس بیاورند. 

بعد از آزادی وقتی برای ادامه خدمت سربازی به پادگان رفتم، فرمانده پادگان من را خواست و از من بازجویی کرد "این مدتی که نبودی کجا بودی؟" یکبار هم عقیدتی من را خواست،  بازرسی هم یک نامه فرستاد که سریع خودم را به مرکز معرفی کنم، یکبار هم حفاظت اطلاعات من را احضار کرد و در آنجا پرسیدند "اتهام شما چی بود؟ در مورد ارتش چی پرسیدند؟ سوال‌ها چی بود؟ جریانات چپی را که می‌شناسی باز کن، اشخاصی که به آنها علاقه داری  نام ببر؟ اعضای ان - جی او؟ چه جوری تامین می‌شود؟ برنامه‌های آن چی بود؟ چه جور مراسمی برگزار کردید؟" سوالهایی هم در رابطه با انتخابات، روزهای ۳۰ خرداد،  ۱۶ آذر، ۱۳ آبان، تاسوعا و عاشورا بود که شما کجا بودید و چی کار می‌کردید و...؟ خوشبختانه در آن تاریخ‌ها من در پادگان بود و همین سندی بود که در تظاهرات‌ها حضور نداشتم. در نهایت هم گفتند "شما بخاطر مدتی که نبودید باید اضافه خدمت بگیری" من هم به بازرسی گفتم اگر بخواهید اذیتم بکنید رسانه‌ای می‌کنم، برای خودتان گران تمام می‌شود." در نهایت دوران خدمت سربازی من با دو هفته تاخیر به اتمام رسید و روز آخر عقیدتی من را خواست، وقتی به عقیدتی پادگان رفتم فردی که خودش را بازجوی بچه‌های چپ معرفی می‌کرد، گفت عضو جریانی بودی یا نه ؟ گفتم نه. از دست ما قصر در رفتی، گفتم من عضو جریانی نبودم که بخواهم قصر در بروم در آخر هم گفت می‌توانی بروی.

 دوران بازداشت خواهرم بیشتر از من بود و دو شب قبل از نوروز ۱۳۸۹ از زندان آزاد شد، من هم در تاریخ ۳۰ فروردین ۱۳۸۹ برای گذراندن یک سال حبس، خودم را به اجرای احکام زندان اوین معرفی کردم. 

۳۰ فروردین به همراه وکیل به شعبه ۲۸ دادگاه انقلاب اسلامی تهران مراجعه کردیم و نامه‌ای را که برای ما فرستاده بودند نشان دادیم، فردی که مسئول آن بخش بود گفت " باید ببرید اجرای احکام"، مسئول اجرای احکام ۶۵ روز از ۶۸ روز بازداشتم در بند ۲۰۹ را حساب کرد و از یک سال حبسی که به من حکم داده بودند کم کرد. وقتی دلیل را پرسیدیم گفت "ما از روزی حساب می‌کنیم که به ما اعلام می‌کنند شما را دستگیر کرده‌آند" این در صورتی بود که طبق قانون هر یک روز انفرادی را باید ۱۰ روز حساب کنند اما برای من هر روز از انفرادی را یک روز حساب کردند، پس از این توضیحات یک سرباز آمد و من را به بازداشتگاه موقت نیروی انتظامی که در زیرزمین دادگاه انقلاب بود منتقل کرد، همچنین از تحویل گرفتن وسایل شخصی که با خود برای زندان رفتن برده بودم خودداری کردند و گفتند " ما اجازه نداریم وسایل شما را بگیریم، خانواده وسایل را بیاورند به زندان اوین تحویل دهند، آنها خودشان به بند منتقل می‌کنند". 

ساعت دو بعد از ظهر دستبند زدند و به زندان اوین منتقلم کردند. در زندان  ابتدا به قرنطینه رفتم، انگشت نگاری و کارتکس شدم، پس از ده دقیقه یک مامور لباس شخصی آمد و من را به بند ۳۵۰ منتقل کرد. 

اردیبهشت ماه موعد شرکت در کنکور کارشناسی ارشد دانشگاه آزاد بود، برای شرکت در کنکور درخواست دادم اما متاسفانه با آنکه یک ماه از دوران حبس من می‌گذشت و می‌توانستم از مرخصی استفاده کنم رئیس بند با مرخصی من موافقت نکرد و من هم نتوانستم امتحان کنکور را بدهم. 

هم زمان با معرفی خودم به اجرای احکام در خرداد ۱۳۸۹ نامه‌ای به منزل ما فرستاده  شده بود که خودم برای آخرین دفاع به شعبه ۳ بازپرسی به قضاوت قاضی بیگی معرفی کنم. روز دادگاه من را به یکی از اتاق‌های قرنطینه به اندازهچهار متر در چهار منتقل کردند، به غیر از من زندانی‌های سیاسی و عادی دیگری هم بودند که قرار بود به دادگاه برده شوند. ساعت نه صبح با دستبند همه را سوار سرویس‌های مخصوص کردند و به دادگاه بردند. آنجا بدون آنکه دستبندم را باز کنند من را  به حضور قاضی بیگی بردند و ایشان هم به آن وضعیت اعتراض کرد. جلسه آغاز شد، قاضی بیگی بدون آنکه سوالی از من بپرسد برگه‌ای را مقابل من گذاشت و اتهام‌های من را " اجتماع و تبانی، جمع آوری اطلاعات برای بیگانگان" عنوان کرد، اتهام‌ها را نپذیرفتم و نوشتم"من اتهام را قبول ندارم و من به جامعه ام خدمت کردم". مدت زمان دادگاه خیلی کم بود و من بدون آنکه وکیلی داشته باشم در جلسه حاضر شدم. 

پس از اتمام جلسه دادگاه مجدد به زندان اوین منتقل شدم. در طول دوران بازداشت وکیل گرفتم و چندین بار توانستم ایشان را در زندان ملاقات کنم. دی ماه برگه‌ای برای من فرستاده شد تا خودم را روز ۳ بهمن ۱۳۸۹ به شعبه ۲۸ دادگاه انقلاب اسلامی به قضاوت قاضی مقیسه معرفی کنم، وکیلم برای گفتگو با قاضی به دادگاه مراجعه کرد و به قاضی اطلاع داد که من در حال حاضر دوران حبسم را طی می‌کنم، به همین دلیل قاضی مقسیه تاریخ دادگاه را به ۲۳ بهمن ۱۳۸۹ موکول کرد و من هم ۱۸ بهمن ۱۳۸۹ با قرار وثیقه ۵۰ میلیون تومانی از زندان آزاد شدم. 

بند ۳۵۰ دو طبقه بود، طبقه پایین و دو سلول از طبقه بالا مختص سیاسی‌ها بود و الباقی زندانی‌های عادی بودند. داخل ۳۵۰ من را به اتاق فرهاد وکیلی که آن زمان وکیل بند بود منتقل کردند. زندانی‌هایی که مانند من تازه وارد بودند نزدیک به دو ماه مجبور بودند روی زمین بخوابند و اگرکسی آزاد می‌شد می‌توانستند به جای او روی تخت بخوابند. 

رسیدگی پزشکی در زندان خیلی کم بود به طور مثال از انتقال زندانی‌هایی مانند آقای حاج آقایی به بهداری که حکم اعدام داشت خودداری می‌کردند و تنها روزی که می‌خواستند حکم را اجرا کنند به  بهانه بهداری از بند خارج کردند.غذای سازمان زندان‌ها از کیفیت خوبی برخوردار نبود، بعضی مواقع داخل برنجی که می‌دادند هسته خرما یا فضله موش دیده می‌شد، به همین دلیل زندانیان مجبور بودند با مواد غذایی که خودشان تهیه می‌کردند تغییراتی  در غذا ایجاد کنند تا قابل خوردن باشد. برقراری تماس با خانواده‌ها برای زندانیان آزاد بود و اگر می‌خواستند زندانی را برای اجرای حکم ببرند تمامی راه‌های ارتباطی با خارج از زندان را قطع می‌کردند تا خبر رسانی نشود. ملاقات با خانواده به دو شکل حضوری و کابینی بود، ملاقات‌های حضوری در ابتدا به شکل چرخشی دست مسئول بند بود یعنی مسئول بند مشخص می‌کرد هر هفته چه کسانی می‌توانند ملاقات حضوری داشته باشند، اما پس از مدتی این مسئولیت به دادستان محول شد. من هم فقط یکبار ملاقات حضوری داشتم، البته ملاقات کابینی  به صورت مداوم هر هفته داشتم. همچنین در طول سال خانواده‌ها اجازه داشتند دو بار برای زندانیان وسایل شخصی بیاورند. 

رسیدگی پزشکی در زندان خیلی کم بود به طور مثال از انتقال زندانی‌هایی مانند آقای حاج آقایی به بهداری که حکم اعدام داشت خودداری می‌کردند و تنها روزی که می‌خواستند حکم را اجرا کنند به  بهانه بهداری از بنده خارج می‌کردند.

۲۳ بهمن ۱۳۸۹ به همراه وکیلم به شعبه ۲۸ دادگاه انقلاب اسلامی مراجعه کردیم، در جلسه دادگاه قاضی گفت چرا دستگیر شدی؟ گفتم من کاری نکردم، گفت همینجوری که شما را دستگیر نمی‌کنند؟ گفتم تاریخ‌هایی را که اعلام می‌کنند من در اجتماع ها شرکت کرده‌ام، در پادگان سرباز بوده‌ام، در مورد ان جی او هم که ما با مجوز فعالیت می‌کردیم، سپس قاضی گفت آخرین دفاعت را بگو، گفتم "آخرین دفاع من این است که من به جامعه ام خدمت کردم"، منشی قاضی آخرین دفاع را نوشت و جلسه تمام شد. 

۱۷فروردین ۱۳۹۰ وکیلم برای گرفتن حکم به دادگاه مراجعه کرد، در حکم من را به اتهام اجتماع و تبانی به تحمل دو سال حبس محکوم کرده بودند و از اتهام جمع آوری اطلاعات برای بیگانگان تبرئه شدم. وکیل به حکم صادر شده اعتراض کرد. 

 آبان ۱۳۹۰ بدون آنکه ما از وضعیت پرونده در شعبه ۵۴ دادگاه تجدید نظر مطلع باشیم نامه‌ای از اجرای احکام دادگاه انقلاب اسلامی برای مادرم که وثیقه گذار بود فرستاده شد که نوشته بودند ایشان موظف است ظرف ۲۰ روز من را برای اجرای حکم به اجرای احکام زندان اوین معرفی کند و در غیر این صورت وثیقه به اجرا گذاشته می‌شود. 

پس از رسیدن این نامه به دست مادرم، اعضاء خانواده روی من فشار آوردند که هر چه زودتر کشور را ترک کنم. خانواده راضی نمی‌شدند غیرقانونی از ایران خارج شوم به همین دلیل با مشورت وکیلم نیمه اول آذر ماه ۱۳۹۰ به اداره گذرنامه مراجعه کردم تا از وضعیت ممنوع الخروج بودنم مطلع شوم، به اداره گذرنامه که رفتم متوجه شدم ممنوع الخروج نیستم، به همین دلیل همان روز یک بلیط هواپیما به مقصد ترکیه گرفتم و به صورت قانونی از کشور خارج شدم.